صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

و دوباره عوام!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هر کاری

اگه کسی بهت گفت «هر کاری بخوای واست میکنم» همون موقع پیشنهاد بده دستشو تا مچ بکنه تو چرخ گوشتی، تا بفهمه داره زر زیادی میزنه، *ه زیادی میخوره! اعصاب ندارم...

چای خور حرفه‌ای

از نظر من، چای خوردن یه حرفه‌ی خاصّه! یکی از حسّاس‌ترین زمان‌هایی که در پروسه‌ی چای خوری از اهمیّت زیادی برخورداره، تشخیص لحظه‌ی نوشیدن چاییه! اگه از یه جایی دیرتر بنوشی، سرد میشه و از دهن میفته، اگه هم از اون لحظه زودتر بنوشی، انقدر داغه که لبات می‌سوزه و تا بیای صبر کنی سوزش زبونت خوب بشه، بقیه‌ی چایی انقدر باقی میمونه تا سرد میشه و از دهن میفته. شاید یکی از دلایلی که نوشیدنی‌های دیگه رو به چایی و کلاً نوشیدنی‌های سرد رو به گرم ترجیح میدم همین داستان رو مخ تشخیص لحظه‌ی نوشیدن باشه...

اختلاف فرهنگی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پیر شدیا...

پیر کسیه که دنبال نشونه‌های پیری در دیگران می‌گرده که بتونه بهشون بگه "پــیر شدیـــا!" که احتمالاً طرف مقابل بگه "چیکار کنیم دیگه" که کمتر احساس پیر شدن اذیتش کنه و حس کنه تنها نیست.


پ.ن: ۱. این پست رو سال ۲۰۱۶ توی فیسبوک نوشتم...

۲. شما هیچوقت از یه جوون‌تر از خودتون این جمله رو نمی‌شنوید، همی‌شه یا یک همسن، جنس مخالف، یا پیرتر از شما این رو میگه...

تخت یه نفره!

‫از بس تو تخت دو نفره خوابیدم که تخت یه نفره واسم تنگه! حس می‌کنم هر لحظه یا میچسبم به دیوار، یا ازون طرف میفتم رو زمین! موبایلمو کجا بذارم؟‬

مهمونی

من وقتی یه جایی میرم مهمونی، دوست دارم آزاد باشم هر کاری که دوست دارم انجام بدم که بهم خوش بگذره! مگه غیر از اینه که هدف کسی که مهمونی داده این بوده که به من خوش بگذره؟ من اینجوری بهم خوش میگذره! جزو کارایی که دوس دارم بکنم اینه که شاید دلم بخواد از اول تا آخر مهمونی بشینم روی مبل، و رقصیدم بقیه رو نگاه کنم. دوس ندارم پاشم برقصم! و اینکه میان اصرار میکنن که پاشید برقصید، جزو یکی از آزار دهنده‌ترین کاراییه که یه نفر تو یه مهمونی میتونه با من بکنه به حساب میاد. بهترین جمع برای من جمعیه که توش بتونم کملاً خودم باشم و هر کاری که دلم میخواد انجام بدم. انرژی خیلی زیادی از من میگیره فکر کردن به این که چه کاری باید برای خوشحالی چه کسی بکنم. جمعی واسه من لذّت بخشه که توش بتونم به چیز خاصی فکر نکنم!

پرنیان

اولین باری که احساس کردم به یه دختر حسّی دارم رو خیلی دقیق یادم نیست، ‌ولی قطعاً بر می‌گرده به دوران مهد کودکم و دختری به نام پرنیان!

خاطره‌ی پرنیان، جزو اولین خاطرات زندگیم به حساب میاد. تقریباً هر روز وقتی از مهدکودک میومدم خونه، به اعضای خانواده اعلام می‌کردم که من پرنیان رو دوست دارم و می‌خوام باهاش ازدواج کنم. و‌ چون مورد استقبال خانواده قرار می‌گرفتم این مونولاگ بارها و بارها تکرار می‌شد.

یادم میاد هر کدوم از اعضای خانواده جلوی هر آدم جدیدی که جا داشت، بحث پرنیان رو پیش می‌کشیدند و من با صداقت تمام به همه می‌گفتم که چقدر پرنیان رو دوست دارم و قصد دارم در آینده باهاش ازدواج کنم، ولی طبیعتاً هیچکس من رو جدّی نمی‌گرفت! شاید ریشه‌ی یکی از اختلالات جدّی رفتاری من همینجا در‌ همین نقطه از کودکی باشه، کسی چه می‌دونه؟

من واقعاً پرنیان رو دوس داشتم و اصلاً اون دختری که توی مهد کودک باهاش میز رو وارونه می‌کردم و پشتش دکتر بازی می‌کردیم به چشمم نمیومد. در حدّی که حتّی نه تنها اسمش، بلکه قیافش رو هم یادم نیست.

تا جایی که یادمه مامان پرنیان آرایشگر‌ بود و پرنیان همیشه شیک و اتو کشیده و با لباسای پف پفی عروسکی میومد مهد کودک. یه موی چتری مشکی با چشمایی که زیر چتریش زیاد معلوم نبود و یه دهن کوچولو که اکثر مواقع یه رژ لب قرمز رو لباش بود.

مطمئنم اگه این خاطره و داستان پرنیان توسط اعضای خانواده زنده نگه داشته نمی‌شد، قطعاً اسم پرنیان رو هم فراموش کرده بودم. به هر حال می‌خوام بگم که من از همون اوان کودکی آدم عاشق پیشه و احساساتی‌ای بودم، ‌و دکتر بازی واسم فقط یه بازی بود، همین!

یادم نمیاد که چه طوری پرنیان رو فراموش کردم، ولی همیشه یه عکس یادگاری از دوران مهد کودک داشتم، که از بقیه‌ی عکس‌ها، واسم بار معنوی بیشتری داشت، و ا‌ون درست عکسی بود که پرنیان توش بود. چند تا عکس دیگه هم ازش داشتم. مال وقتی بود که توی نمایش مهد کودک مقابل من بازی میکرد. ولی اون عکس بخصوص رو از بقیه‌ی عکسا بیشتر دوست داشتم. شاید دلیلش این باشه که توی اون عکس پرنیان نشسته و من درست بالای سرش ایستادم.

گذشت و گذشت و از پرنیان یه خاطره‌ی شیرین کودکانه بیشتر باقی نمونده بود، تا زمانی که دبیرستانی شدم...

ازون جایی که مامانم دبیر ادبیات توی دبیرستان‌های مختلف شهر بود، یه روز وقتی داشتم توی جمع زدن و گذاشتن نمره‌های برگه‌ امتحانی‌ها کمکش می‌کردم، چشمم به اسم پرنیان افتاد. بی اختیار گفتم مامان یادته پرنیانو؟ گفت آره یادمه، ولی لحنش و حالت لبخندش بیشتر شبیه این بود که داره می‌گه، یه عمر اُسگلت کرده بودیم و بهت میخندیدیم، چه طور ممکنه یادم بره؟ گفتم به نظرت این می‌تونه همون پرنیان باشه؟ گفت نمیدونم، ممکنه! رفتم با ذوق اون عکسی که پرنیان توش بود رو با چند‌تا عکس دیگه از روز نمایش آوردم و دادم با مامانم. گفتم برو اینارو بهش نشون بده و بپرس که آیا این همونه؟

یادم نیست چند وقت بعدش به مامانم گفته بود که این عکس بچّگی‌های خودشه و عجیب تر از اون این که من رو هم می‌شناخت! دیگه باید می‌رفتم می‌دیدمش. نیمه‌ی گم شدم رو بعد از یه عالمه سال دوباره پیدا کردم بودم. چه شروع رمانتیک و قشنگی. می‌شه همیشه واسه همه تعریفش کرد و عکسای دوران مهدکودکمون رو به همه نشون داد. چه سرنوشت رمانتیکی!

فکر کنم یه هفته‌ای با همین خواب و خیالا سپری شد. یه پرنیان تو ذهنم با همون مشخصات، در ابعداد بزرگتر ساخته بودم. تا اینکه تصمیم گرفتم به بهونه‌ی اینکه میرم دنبال مامانم، برم پرنیان رو جلوی در مدرسشون ببینم. با مامانم هماهنگ کردم و از اونجایی که هنوز گواهی‌نامه رانندگی نداشتم و سوار ماشین شدن توی اون سن یه حرکت لاکشری به حساب میومد، با ماشین رفتم چندتا کوچه پایین‌تر دنبال مامانم.

همونطوری که منتظر مامانم بودم و اخمام به نشانه‌ی جذابیت مضاعف تو هم بود و چس کنم تو برق، مامانم سوار ماشین شد و گفت اینه، اومد!

قلبم تو دهنم بود وقتی با ذوق پرسیدم کدومه؟ گفت همون قد بلنده، که موهاش از پشت مقنعش زده بیرون، کیف قرمز و مشکی داره! در حالی که مثل جغد داشتم چشم می‌نداختم پیداش کنم، گفتم یکم بیشتر مشخصات میدی؟ کدومه دقیقاً؟ گفت بابا همون دختر سیاهه که عینکیه و چاقه، داره میخنده دندوناش سیم داره!

سالها داشتم با خاطرات شیرین پرنیان زندگی می‌کردم و با عکساش از زندگی لذّت می‌بردم، تا اینکه دوباره دیدمش. خیلی دوست داشتم از داستان پرنیان یه درس اخلاقی بگیرم، ولی فقط به این نتیجه رسیدم که بذارید عشقتون بزرگ شه بعد به فکر ازدواج بیفتید!

چشم‌های بادومی، دست و پاهای بلوری

بچّه‌ی شما قطعاً واسه‌ی شما قشنگ‌ترین، باهوش‌ترین، بُلبُل زبون‌ترین، شیرین‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین بچّه‌ی دنیاس و من اینو کاملاً می‌تونم درک کنم. ولی این که شما نمی‌تونید درک کنید که بچّه‌ش شما به اندازه‌ی بچّه‌های دیگه به شُخم ماست، یکم واسم عجیبه! قطعاً کسی توی روی خودتون این موضوع رو به شما نخواهد گفت، و احتمالاً با تائید حرفا و نظرات شما راجع به بچّتون سعی خواهند کرد که شمارو با تَوَهماتتون راجع به این موضوع خوشحال و راضی نگه دارن...

یه زمانی توی جلسات TPM (جلسه‌ی ملاقات والدین با اساتید) به خاطر وجدان کاری‌ای که داشت، سعی می‌کردم به مامان‌ باباهای محترم، مشکلات و نقطه ضعف‌هایی که شاگردام توی دوره‌ی تحصیلشون داشتن رو بهشون گوش زد کنم که با هم راه حلّی واسشون پیدا کنیم، ولی تقریباً همیشه با مقاومت و ناراحتی والدین روبرو می‌شدم و نهایتاً از مطرح کردنشون مث اسب پشیمون می‌شدم. ‏

اکثراً بر این باور بودن که من اشتباه می‌کنم و بچّه‌ی اونا یکی از نابغه‌ترین بچّه‌های روی کرّه‌ی زمینه. می‌گفتن همه‌ی در و همسایه و فک و فامیل از هوش و ذکاوت این انگشت حیرت به دهن گرفتن و تا حالا بچّه‌ای به این زیرکی و باهوشی تو زندگیشون ندیده بودن. ‏

زیاد سخت نبود فهمیدن این که اینا همون والدینی هستند که نمیذارن بچّشون دنبال علایق واقعیشون بره، چون حس می‌کنند اونا حتماً باید حداقل دکتر یا مهندس بشن...

از یه جایی به بعد به این نتیجه رسیدم که شنا کردن مخالف جریان آب، جز خستگی فکری و استاد عنه شدن واسم چیزی نداره، منم توی تمام جلسات ملاقات با والدین، از دم شروع کردم به گفتن دروغایی که اونا دوست داشتن بشنون. همون خیانتی که در و همسایه و فک و فامیل در قبال خودشون و بچّه‌هاشون می‌کردن. ازون روز به بعد تمام والدین با نیش باز و تا کمر خَم و به صورت دولا دولا، در حالی که بی امون از زحمات بی وقفه‌ی من تشکر می‌کردن، از کلاس می‌رفتن بیرون و من کلّی وقت اضافه داشتم که به استراحت و چای خوردن بگذرونم. البته به جای قند، عذاب وجدان از توی نعلبکی می‌ذاشتم دهنم... ‏

اون بچّه پس فردا با همین توهمات بزرگ می‌شه و به یه بچّه‌ی لوس نُنُر تبدیل می‌شه که انتظاراتِ اولْ همون والدین محترم ازش و بعد خودش از خودش، اونو در مواجهه با واقعیت‌ها له و سر خورده میکنه. یه جایی در مواجهه با جنس مخالف متوجّه میشه که خوشگل‌ترین نیست و له میشه. یه جایی توی یه رقابتِ جدّی میفهمه که باهوش‌ترین نیس و سر خورده میشه و خلاصه یه جایی توی یه شرایطی می‌فهمه که اون چیزی که سالها به زور بهش قبولوندن نیست و به چُخ میره و تازه میفهمه که چه خیانت بزرگی بوده، کاشتن این توهم توی سرش که تو خاص‌ترینی! ‏

اونجا دقیقاً همونجاییه که همین بچّه، طلبکار پدر و مادر و زمین و زمان و خدا و پیغمبر میشه و مقصر رو تموم اون کسایی می‌دونه که به وجودش آوردن و به تفکراتش شکل دادن ولی هیچوقت حقیقت رو جوری که هست بهش نگفتند. همون کسایی که هیچوقت بهش نگفتند خاص بودن ذاتی نیست و اکتسابیه. یاد ندادند که برای بهترین بودن، به جای تائیدیه گرفتن از دیگران، باید تلاش کرد.

نتیجه‌ی اخلاقی این که، هنوز هم جهان سوّم جاییه که دروغ شیرین قشنگ‌تر از حقیقت تلخه و صادق بودن به قیمت بد بودن آدما تموم می‌شه...

پ.ن: ۱. یه روزی پادشاهی به ملیجک خودش داد! رفتن پیش پادشاه با تعجب پرسیدن چی شد که ملیجک شما رو کرد؟ پادشاه گفت، از بس اصرار کرد! باشه بابا، بچّه‌های شما قشنگ‌ترین، باهوش‌ترین، بُلبُل زبون‌ترین، شیرین‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین بچّه‌ی دنیاس...

۲.قدیم‌ترها برعکس این اتفاق بیشتر میفتاد. انقدر تو سر بچّه میزدن و تحقیرش می‌کردن و با بچّه‌ی همسایه مقایس می‌کردم که بچّه از همون له و سر خورده بزرگ می‌شد تا بشه مامان باباهای بچّه‌های خاصِّ داستان ما!

چیت چَتای الکی

این روزا به شدّت حوصله‌ی چیت چَت و حرفای روزمرّه و تکراری و بی هدف و بی محتوی آدمای دور و ورم رو ندارم. خسته نمیشید از حرف زدن؟ چی میگید به هم؟ چطوری می‌تونید انقدر بی موضوع و در هم بر هم از همه چیز و همه جا حرف بزنید؟ چرا انقدر حرفاتون تکراریه؟