ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
الآن درست ۴ ساله که شب یلدای درست و حسابی نداشتم
پارسال داشتم آماده میشدم برم (بیام) سربازی. درست همین موقع بود که کچل کرده بودم و از دوستام خدافظی کردم که... الان درست یک ساله که سربازم. باورش برام سخته...
سال پیشش در بستر بیماری به سر میبردم و نتونستم هیچ جایی برم...
سال پیشش فرداش امتحان سیستم عامل داشتم و باز نتونستم...
اینم از امسال! نگهبانم. الان تو اتاق ارشد نگهبان روی تخت خوابیدم و دارم به پچ پچ کردن سربازا توی راه و و پشت در گوش میکنم. اینم یه جورشه دیگه. شب یلدا در خدمت سربازای امام زمون و زیر پرچم جمهوری اسلامی ایران داره سپری میشه! امیدوارم تا غروب اوضاع عوض شه و جو یکم شادتر بشه وگرنه همینجا رو همین تخت از غصه و تنهایی دق میکنم و شهید میشم. شهید راه اسلام...
در حال حاظر دلم واسه چند نفر بیشتر تنگ نشده. دوتاش مامان و بابام. یکیش خواهرم بقیش هم بماند.
نهار تن ماهی و زیتون بود، صبحانه رو هم با هم خدمتیام تو دفترم سوسیس تخم مرغ خوردیم. الان فوق العاده خوابم میاد. بعد از نهار و فیلمی که دیدم یه خواب تپل باید بچسبه.
فعلاً
شاید چون حقیقتهای زندگی من، دروغ خیلیهاست، باور کردنم سخت است...
فکر کنم که یک بار نوشتم، ولی حتی اگه یه بار دیگه هم نوشته باشم دوباره مینویسم چون هنوز هیچیزی تغییر نکرده.
هر روز صبح ساعت پنج به امید خواب بعد از ظهر از خواب پا میشم. همین الآن هیچی تو مغزم نیست جز اینکه ساعت 3 برسم خونه نهار رو بخورم، فیسبوکم رو چک کنم، گوشیمو خاموش کنم بخوابم تا هر وقت بیدار شدم. البته نا گفته نمونه، خواب تو ماشینم هست. خوش شانس باشم تو پادگان هم میشه یکی دو ساعتی خوابید. خواب، خواب، خـــوابــــ...
اون زمان که میخوندیم "وقتی که ما میخوابیم، آقا پلیسه بیداره / ما خواب خوش میبینیم / پلیس فکر شکاره" نمیدونستیم این آقا پلیسه بد بخت که به اجبار بیداره، یا نگهبانه، یا گشت یا آمادهای چیزی
پ.ن :
شبا که ما می خوابیم
آقا پلیسه بیداره
ما خوابه خوش می بینیم
پلیس فکر شکاره
آقا پلیسه زرنگه
دستبند به دزد می بنده
ما پلیس رو دوست داریم
بهش احترام می ذاریم
اگه مرخصی این سریِ من از شانزده روز به سی روز افزایش پیدا میکرد، من رو باید گوشهی جوب جمع میکردند. یعنی در این حد...
چهارده مهر سال هزار و سیصد و نود و یک - یک آبان هزار و سیصد و نود و یک
پُستهای بعضیها رو که میخونی نمیدونی حسادت کنی؟ لایک کنی؟ کامنت بذاری؟ از کنارش بگذری؟ به خودت بگیری؟ باش جمله بسازی؟ چیکار کنی؟
عین این مرفّهین بی درد، آخر عمری اینم شده دغدغه واسه ما...
وقتی من آزاد بودم اون گرفتار بود...
وقتی اون آزاد شد من گرفتار شدم!
الآن که جفتمون آزادیم، اونقدر دوست معمولی بودیم که دیگه حس و حالی واسه گرفتاری نیست...
من همش تو و تو...
یـک دسـتـت بر صورت من و دست دگرت، روی صـفحه کـلـیـد گـوشـی
یــک چـشـمـت سـوی مـن و چـشـم دگـرت روی نـمـایـشـگـر گـوشـی
نیم کرهی راست مغزت درگیر من و سمت چپی سوار بر امواج گوشی
یــک گــوشــت تــوهــم حــرف هـــای مــن و دیـــگــری از مــوزیــک پــر
نمیشـود، نـشد...
نمیخواهی بشود...