ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
همه مثل من شبا چراغ اتاقشونو دوبار خاموش میکنن؟ خاموش، روشن، خاموش...
یکی از دلایلی که وقتی ناراحتم ترجیح میدم تنها باشم اینه که اطرافیانمو ناراحت میکنم.
اصلاً دلم نمیخواد وقتی ناراحتم با کسی حرف بزنم یا درد و دل کنم یا هر چی. خودم تنها باشم واسه خودم یه گوشهای مشکلمو با خودم حل کنم، خیلی بهتره تا پاچه عالم و آدمو بگیرم و همرو از خودم ناراحت کنم. مخصوصاً که اصلاً حوصلهی حرفای کلیشهای شنیدن مثل «دُرُست میشه» و «ناراحت نباش» و «خدا بزرگه» و اینارو اصلاً ندارم. نمیتونم بفهمم شماها چه طوری با این جملات مسخرهی تکراری حالتون بهتر میشه! سیرییِسْلی؟
من حتّی اونی که این حرفارو به یکی دیگه میزنه رو هم درک نمیکنم. یارو ناراحته، بعد بهش میگید ناراحت نباش؟ خیلی ممنون! خودم بلد نبودم ناراحت نباشم، حتماً نیاز بود شما بهم میگفتید ناراحت نباش تا همه درد و غصّه هام عین چُس در هوا محو شن از بین برن.
- ناراحتم...
+ ناراحت نباش!
- باشه، دیگه ناراحت نیستم الآن!
اگه بخوام یه جملهی تاثیر گذار به یه بچّه بدم، قطعاً اول بهش میگم: «بزرگ نشو، یه تَلهسْت». بعد اگه مث گاو خندید و رفت که هیچ، ولی اگه انقدر باهوش بود که توضیح بیشتری خواست، اونوقت قطعاً میگم: «گُ* خوردم عمو جون، برو دنبال علایقت، تا وقتی هم که به هدفت نرسیدی ولش نکن». بعد دیگه اگه ازم سوال پرسید، با پشت دست همچین بخوابونم تو دهنش که دندوناش خورد شه بریزه ته حلقش که دیگه اینقدر فضولی نکنه!
ما بچّه بودیم فقط میگفتیم چشم! بعد جایزهی خوب بودنمون ماهی یه بار میبردنمون همبرگر و پیتزا بخوریم. موقع مسافرت وسائلمون به زور تو چمدون مامانمون جا میدادن، صدامون که در نمیومد هیچ، خوشال بودیم که با خودشون میبرنمون! ماست میریختیم تو پلاستیک فریزیر، نوکشو با دندون سوراخ میکردیم، تهشو گره میزدیم، تا جایی که خنک بود مِک میزدیم. میخوام بگم ما اون مدلی بزرگ شدیم و این شدیم، اینا این مدلی که بزرگ میشن فردا چه مدلی میخوان بشن؟ اصن به من چه؟ ولم کنین عامو...
پ.ن: خدایی خیلی کار سختیه بّچه دار شدن تو این شرایط. کار هر کس نیست، گاو نر میخواهد و گاو ماده.
بچّه دار شدن نباید به این راحتی باشه. باید واسش محدودیت بذارن. مخصوصاً توی دنیای امروزی با این همه محدودیت منابع و انرژی. نباید هر کسی که اُرگانشو داره، بتونه به این راحتی بچّه دار بشه و آیندهی اون بچّه و بقیه رو به خطر بندازه. این خودِ خودخواهیه! اولاً هیچ کسی نمیتونه بیشتر از ۲ تا فرزند داشته باشه! دوماً باید یه مینیموم کفایتی واسه هر کدوم از والدین بذارن. به نظرم باید از سال ۲۰۰۰ این قانون تصویب میشد که زوجهایی که تمایل به بچّه دار شدن دارن باید یه سری حداقل شرایط رو داشته باشن.
مثلاً زوجینی که میانگین قدشون از یه مقداری کمتره، مجاز به بچّه دار شدن نیستن. دلیلشم واضحه. یه کوتوله مثل خودشون به دنیا میارن که تا آخر عمرش مجبوره آرزو کنه که ای کاش ۱۰ سانت بلند تر بود.
یا مثلاً زوجینی که از مقدار مشخصی پول یا درآمد کمتر دارن، نمیتونن بچّه دار بشن. اون بچّه چه گناهی داره که تا آخر عمر تو حسرت داشتن یه سری چیزا بمونه؟
زوجینی که مدرک تحصیلیشون از لیسانس کمتره، زوجینی که آیلتس جنرال حداقل ۵ ندارند، زوجینی که بیماری ارثی خاص مثل سرطان یا دیابت یا فشار خون و... دارن، زوجینی که تعادل روحی و روانی ندارن، زوجینی که سابقهی کیفریِ مثل دزدی یا ضرب و جرح یا تجاوز یا ازینجور سوابق عمدی دارن، زوجینی که آیکیو پایین تر از یه استانداردی دارن، زوجینی که اعتیاد به مواد مخدر یا الکل یا هر مادّهی اعتیاد آور دیگهای دارن، زوجینی که کار با تکنولوژی روز دنیار بیگانند، زوجینی که زمان کافی برای گذروندن با بچّشون ندارن، اجازه و حتّی حق بچّه دار شدن رو هم ندارن!
تازه از بدو تولد فرزندی که والدین واجدالشرایط داره، باید یه مربی خصوصی دوره دیده مراقب تکتک آموزشهایی که از طرف والدین به بچّه داده میشه باشه، تا مغز بیمار وارد جامعه نشه! باید با دلیل به بچّه گفت «دروغ بده»، نه «اگه دروغ بگی سنگ میشی». نباید به بچّه انقدر بدی بخوره که از چاقی چین بخوره. اجازه نداری بچّرو دعوا کنی، کتک بزنی یا باهاش قهر کنی! نمیتونی در جواب سوالاش بگی «نمیدونم»، باید یا سواد سوالایی که یه بچّهی کنجکاو میپرسه رو داشته باشی، یا قدرت تحقیق راجع به اون سوالو! اگه نمیدونی چرا آسمون آبیه، چرا برگ درخت سبزه، باید بتونی سرچ کنی، جوابشو بفهمی، سادش کنی و به فرزندت پاسخ بدی. اگه بچّت دوچرخه، و پس فردا موتور و ماشین خواست، نمیتونی بگی «ندارم»! باید انتظارات مالی فرزندتو بتونی برآورده کنی، که پس فردا سرخورده و دزد و اختلاصگر نشه! و هزار و یک مثال ریز و درشت دیگه...
قول میدم بعد از چند نسل، ریشهی فقر و بیکاری و گرسنگی و فساد و بقیهی مشکلات جامعهی بشری با این سلکشن حل بشه! نه که تضمینی باشه اون بچّه دزد نشه، ولی قطعاً پدر هیچ فرزندی دزد نخواهد بود! شاید بچّه در آینده معتاد بشه، ولی حداقل دیگه هیچوقت پدرِ معتادِ فرزندی نمیشه! ممکنه اون بچّه حتّی قاتل بشه، ولی حداقل خانوادهای بیپدر نخواهد بود. نهایتاً میگیم ما همهی تلاشمونو کردیم که قاتل نشه، خودش انتخاب کرد که بشه. حداقل دیگه هیچ مشکلی، ریشه در کودکی هیچ مجرمی نداره...
اگه با همهی این اوصاف جفت بیکفایتی بچّه دار شدن، بچّه باید زیر یکسال به روش مرسیکیلینگ یا اوتونازی کشته بشه، و پدر و مادر خاطی به عنوان مجازات تا آخر عمر عقیم بشن. دلیلشم اینه که حوصلهی مراکز نگهداری و یتیمخونه و این داستانا رو ندارم. ازینکه بعد یکی بخواد دنبال خانوادش بگردت، بعد از حاج زنبور عسل، دیگه خوشم نمیاد.
نمیتونم درک کنم چرا آدما انقدر علاقه دارن خود ناکامشون رو تکثیر کنند! تو وقتی خودت به هدفهای زندگیت نرسیدی، به چه اُمیدی مثل خودتو رو تولید میکنی؟ به امید اینکه اون برسه؟ چطوره ریسک نکنیم و اجازه بدیم همونایی که پتانسیل و پشتوانهی به جایی رسیدن رو دارن، تلاش خودشونو بکنن! قطعاً اگه ادیسون لامپ رو اختراع نمیکرد، دیر یا زود یکی دیگه اینکارو میکرد!
چرا فرزند دار شدن باید حقِّ کسی باشه؟ به نظرم بیشتر، «در بهترین شرایط به دنیا اومدن» حقّه تا بچّه دار شدن. ممکنه تعداد کمتری زندگی کنند، ولی خوشبخت!
حالا که قانون یا فیلتر یا سلکشنی نیست، بیاید خودتون آدم باشید و از وسایل و ابزار پیشگیری بیشتر استفاده کنید. بقیه بگن اجاقش کوره بهتر ازینه که یه عمر فرزندت بگه ر**م تو روحت...
پ.ن: اگه اعتراض کنید، میدم واسه ازدواج کردن هم سلکشن بذارنها! :-| هیس...
یه شب تو خواب، توی یه کویر بی آب و علف داشتم راه میرفتم. هر چی میرفتم به هیچی نمیرسیدم. از بی آب و غذایی داشتم تلف میشدم. میخواستم داد بزنم کمک، ولی صدام در نمیومد. آخرش نشستم، سرمو به زانو گرفتم و شروع کردم به اشک ریختن و زاری کردن. در حال گریه کردن بودم که دوتا دست، سرمو از روی زانوهام بلند کرد. صورتش معلوم نبود، نفهمیدم خانم بود یا آقا. خواستم حرف بزنم ولی بغض اجازه نمیداد. پیشونیمو بوسید و گفت، مبارکت باشه. تا خواستم بپرسم چی و چرا، از خواب پریدم.
ساعت ۳ نصفه شب بود. دقیق ۳! از عرق خیس شده بودم و دیگه خوابم نمیومد. انگار ساعتها خوابیده بودم. یکمی توی تخت این دنده اون دنده شدم که باز خوابم ببره ولی فایده نداشت. حولم رو براشتم برم حموم یه دوش بگیرم حالم بیاد سر جاش. وقتی رفتم زیر دوش، یه حس سوزشی توی پیشونیم احساس کردم. راستش ترسیدم تو آینه نگاه کنم و بیتفاوت ادامه دادم. وقتی با شامپو موهامو میشستم، احساس سوزشه خیلی بیشتر میشد، ولی وقتی آب میریختم روش ساکت میشد.
فردای اون روز همش به خوابی که دیده بودم فکر میکردم. انگار دنیام متفاوت شده بود، انگار چیزایی میدیدم که قبلاً نمیتونستم ببینم. آدما انگار بدون اینکه لب و دهنی تکون بدند باهام حرف میزدند. بعضیها قرمزتر بودند، بعضیها سیاهتر. جالب بود که وقتی چشمامو میبستم، باز هم یه چیزایی میدیدم. انگار یه چشم روی پیشونیم داشتم که همیشه باز بود. چشم سوم!
باورش واسه شماهایی که تجربش نکردید، سخته! همه چیز متفاوت شده بود، رنگا قشنگتر و بیشتر شده بودند، حتّی صداها توی سرم اِکو میشد، دیگه آدما رو مثل قبل نمیدیدم. در واقع هیچچیزو مثل قبل نمیدیدم. دلم واسه هر کسی جز خودم و کسایی که چشم سوّم داشتند، میسوخت که دنیا رو مثل من نمیبینند، که دنیاشون انقدر گوچیکه. دلم میخواست به یکی بگم، ولی مطمئن بودم بهم میخندند و مسخرم میکنند. مگه چند نفر توی این دنیا چشم سوّم دارند؟ من حتماً برگزیده بودم.
هر وقت میرفتم حموم سر دردهای عجیبی میگرفتم، هر شب ساعت ۳ شب بیدار میشدم. صداهایی توی مغزم میشنیدم، چیزایی میدیدم که ماورایی بودند. زندگیم عوض شده بود. دیگه کار کردن و درس خوندن و ازدواج کردن و بچّه دار شدن واسم مسخره شده بود. دوست داشتم هیچ کاری نکنم. دوس داشتم کل بدنمو تتو کنم و سیگاری بشم. ساعتها تو اتاقم باشم و دنبال آدمای برگزیده مثل خودم بگردم. دوس داشتم آهنگای متفاوت گوش بدم و فقط تو گوشی موبایلم، هدفن به گوش باشم. من خیلی متفاوت و خاص شده بودم. حس میکردم رسالت من توی زندگی با بقیه آدما متفاوته. دیگه تحمل آدمای دو چشمیِ حوصله سر بر واسم سخت بود. اونا از دنیا چی میفهمیدمد؟
دقیقاً یک هفته بعد از اون خواب، دقیقاً شب سه شنبه، دوباره خواب دیدم تو همون کویر با همون شرایط دارم راه میرم. ایندفه میدونستم چه اتفاقی قراره بیفته. انگار دژاوو بود. نشستم و سرمو گرفتم توی زانوم و منتظر موندم. دوباره همون دستا، سرمو گرفت و آور بالا...
چشممو که باز کردم خبری از اون صورت نورانی نبود. یه تابلو مثل نوتیفیکیشن موبایلم جلوم ظاهر شد که توش نوشته بود: «مشترک گرامی، یک هفته زمان آزمایشی استفاده از چشم سوّم شما به پایان رسیده است. لطفاً برای استفاده از چشم سوّم خود برای مدّت یکسال، آنرا به همراه یه عدد چشم هدیه، خریداری نمایید و یا الاسدی و ماشروم و کوکائین بزنید، همون کارو میکنه»
از خواب پریدم دیدم ساعت دقیقاً ۳. رفتم دوش، دیدم اثری از سوزش پیشونی نیست. آخه یه جفت چشم به چه کارم میومد. فکر کردم یکیشو بذارم پس کلّم که پشتمم ببینم. بعد گفتم آخه اینهمه مو میاد روش، عملاً به کارم نمیاد. رفتم تو فکر که با یکی شریک شم، دیدم هیچکس لیاقتشو نداره.
رفتم تو سایت، کرک شدشو دانلود کردم، نصب کردم فعال شد. راضیم ولی نباید به اینترنت وصل بشی، آپدیتم نمیشه. فقطم باید شامپو بچّه استفاده کنی، چون چشم سوّم اکثراً بازه، شامپو میره توش میسوزه. خواستم عینک آفتابی تک شیشه بگیرم واسش، میگن یه سری توهمات از شیشش رد نمیشه، درجهی خاصی آدمو میاره پایین. خواستم لنز بذارم توش، میگند چون همش بازه، خشک میشه عفونت میکنه.
ازون روز خودمو شبیه این مینیون یه چشمی زردا میبینم. نه به کاری میان، نه حرفشونو میفهمی، نه کاراشونو درک میکنی! فقط میشه خندید بهشون...
کاش بجا چشم سوّم، یکی تو خواب عقل اولمو فعّال میکرد.
پ.ن: هر کسی آزاده از متن بالا هر برداشتی دوست داشت بکنه.
به نظرتون اگه وسط آب دوغ خیار خوردن تشنت بشه، طبیعیه؟