ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
صب که از خواب پا میشی باید یه پیام تسلیت، تو هر کدوم از سوشال نتورکات پست کنی! بلاخره به یکی مربوط میشه...
ولی تهش چه فایده؟ تسلیت تاحالا کسیو زنده کرده؟
پ.ن:
۱. ما هم داریم ذره ذره میمیریم، فقط گرمیم حالیمون نیست.
۲. یکی از همکلاسیای دوران لیسانس من هم تو اون هواپیما بود!
۳. همه یه روز میمیریم، ولی ای کاش هر روز نمیکشتنمون...
بعضی از آدما بیکیفیتند. هر چی زور زدم یه صفت دیگه واسه این جور آدما پیدا کنم، جز همین بیکیفیت چیزی به ذهنم نرسید.
اینجور آدما، فقط فرق بین بد و بدتر رو میفهمند. امّا هیچ ایدهای راجع به خوب و بهتر ندارن. اینا اپل و سامسونگ واسشون یه مفهمون داره، گوشی موبایل! تازه سامسونگ صداش بلندتره، مگاپیکسل دوربینشم بیشتره!
بنز و جیلی واسشون یه ماشینه، تازه آپشنای جیلی بیشترم هست.
سواحل شمال با سواحل پاتایا واسشون کنار دریاست.
اینا فرق بین استیک و همبرگرو تو قیمتش میدونن، وگرنه جفتش سیر میکنه.
اینستاگرام و فیسبوک و تیندر و یوتوب و...، همشون اینترنته!
هتل ۲ ستاره با ۴ ستاره فرقش تو چیه؟ یه تخت داشته باشه بخوابیم!
«و...» با «و....» هیچ فرقی نداره واسشون.
کیبرد گوشیشون حرف «ی» رو با دوتا نقطه تهش تایپ میکنه، هیچ مشکلی هم باهاش ندارن.
«نمیخوام» با «نمیخوام» با «نمی خوام» هیچ تفاوتی نداره واسشون.
کفش فِیک واسشون عین اصله، الکی پول مارکشو میگیرن.
اینا همونان که پشت ماشیناشون مینویسند «Don’t touch my car» بعد مُحرم که شد مینویسند «امان از دل بیبی زینب»
عکس با دوربین موبایل یا با دوربین SLR واسشون عکس یادگاریه!
آهنگ با کیفیت 128 kbps با آهنگ با کیفیت 320 kbps فرقش تو حجمشه.
موی زرد با موی بلوند واسشون یه رنگه.
مشکی با مشکی واسشون هیچ فرقی نداره! مث رضا صادقی مشکی واسشون یه رنگه!
نصف ۹۹ سانت واسشون نیم متره، نه ۴۹ سانت و ۵ میلیمتر!
«لب تاب» با «لپتاپ» واسشون یه جور شنیده میشه.
اینا فونت خاصی واسشون اولویت نداره، واسه فاصله دادن تو آفیس ورد از space استفاده میکنن، کاراکتری که دیده نمیشه واسشون وجود خارجی هم نداره.
دینشون بهترین دینه، کشورشون بهتریت کشوره، شهرشون بهترین شهره، خودشوت بهترین فامیل اون شهرند، فکر میکنن باهوشترین آدمای دنیا ایرانیان، فکر میکنن هر کی باهاشون مخالفه هیچی حالیش نیست، و خلاصه نفهمی قطعاً مرحلهی قبل از تعصبه. هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه نظرشون رو راجع به اعتقادی که دارن عوض کنه، چون قدرت فکر و مقایسهی منطقی ندارن.
به طور خلاصه اینا ایدهی خاصّی از خودشون ندارن، هر چی همون لحظه کارشون رو را بندازه واسشون بهترینه! در جوابِ «فرقش چیه؟» به این جور افراد نمیتونی بگی «فرقش تو کیفیتشه» قانعشون نمیکنه! باید یه تفاوت کمیّتی واسشون پیدا کنی تا بتونن قدرت مقایسه داشته باشن. شما با این افراد بیکیفیت نمیتونی وارد بحثهای حرفهای بشی. این افراد هیچوقت نمیتونن حرفهای بشن. شاید بتونن پولدار بشن، شاید بتونن مدارک تحصیلی بالایی بگیرن، ولی هیچوقت نمیتونن حرفهای بشن.
ناگفته نمونه که ما آدم بیکیفیت بیملاحت هم داریم. مث یه گوسالهای به دنیا میان، مث یه گاوی از دنیا میرن. همون کارارو هم میکنن، فقط یه مدرسه بیشتر رفتن! توقعاتشون در حد داشتههاشونه، مملکت رو آب ببره اینارو خواب میبره. خیلی خجسته پیش میرن، منتظر هیچ تغییر یا اتفاق خاصی نیستند و ازین بابت خرسند و شادند. کسیم معمولاً ازشون توقع خاصی نداره. همین که بتونن زنده بمونن باید ازشون تشکرم کرد! بالاخره جامعه نیاز به تقاضا داره...
وای به روزی که این آدمای بیکیفیت بخوان ادای آدمای با کیفیت رو درارند...
پ.ن: ۱. من اصلاً سعی نمیکنم خاص باشم، ولی قطعاً سعی میکنم تا جایی که میتونم بیکیفیت نباشم. بعد هم میگند چرا انقدر سعی میکنی متفاوت باشی؟قطعاً اگه آدم بیکیفیتی هستید الآن دوس دارید خودتونو جر بدید و ثابت کنید که اینطور نیست. علت اینهمه فحش تو دنیای مجازی ما، آدمای بیکیفیتی هستند که نمیتونند از اون قالبی که واسه ذهنشون ساختن بیرون بیاند و حرفای بقیه رو هم بشنوند. اینا دلیل همهی اون زیرابزنیها، تهمتا، خاله زنک بازیا، فحش و دعواها و... بودند، هستند و حالا حالاها خواهند بود.
به چهارتا آدم با کیفیت برای دوستی نیازمندیم
تو سوپری چشمم خورد به این شکلات گرد گردا که وسطش مغز داره و تو مهمونی آدم روش نمیشه بیشتر از ۳ تاشو بخوره! شما بهش میگید «شوکودراژه». رو عکسش دیدم بَه بَه، وسطِ شکلاتاش پر از فندق و بادوم و پستهست، منم وسوسه شدم و دلو زدم به دریا و دست کردم تو جیب مبارک و پونزدههزار تومن زبون بسته رو دادم واسه یه بسته ازین شکلاتا.
راستش اولش شک داشتم که با ۱۵ هزار تومن، چیز خوبی خریده باشم ولی خواستم مثبت فکر کنم و خوشحال و خندان اومدم تو ماشین تا دوتاشو بندازم تو دهنم شاد شم، که دیدم ای دل قافل، وسطش نخودچی بود! گفتم طوری نیست اینم خوشمزه بود و رفتم بعدی، که اونم وسطش کیشمیش بود. خب کیشمیشم با شکلات بد نیست، ایشالا بعدی بادومه! یه بزرگاشو ورداشتم به امید بادوم، دیدم دوتا نخودچی به هم چسبیده لاشه کصافت.
بغضمو کنترل کردم و اشکامو پاک کردم و چراغو روشن کردم که ببینم چه خبره. دیدم تو لایهی رویی از دو لایه شکلات، به ازای هر ۱۰ تا شکلات وسط یکیش یا بادم بود یا فندق! لایهی دومم که از دم نخودچی کیشمیش بود. یعنی قشنگ برنامه ریزی کردن که اوّل یه لایه نخودچی کیشمیش بریزن زیرش، بعد بصورت رندم چهارتا بادوم و فندق پاشیدن روش که قَسَمشون راست باشه. البته اینکه شکلاتش چقدر بد مزه و پر شکر و سفت و شخمی بود هم فدای سر مدیر فروش کارخونه...
قسمت غم انگیزش مربوط میشه به پِستهی داستان! رکب واقعی رو زمانی خوردم که فهمیدم اونی که فکر میکردم تو عکسِ رویِ بَستش پِستهست، کیشمیش چاقی بیش نبوده،که یه جوری گریمش کردن که شبیه پسته به نظر بیاد! دقت کردم به عکس دوتا فندقهاش، دیدم اونم یکیش نخودچی بوده ادا فندق رو درآورده...
چراغو خاموش کردم و به نخودچی کیشمیش خوردنم ادامه دادم، انگار نه انگار اتفاقی افتاده!
اشکالی نداره! بزرگترین تحولات فکری توی من، از وقتی صورت گرفت که اعتمادمو نسبت به ورودیهای مغزم از دست دادم و ازین بابت، با این که خیلی وقتا اذیت میشم، راضیم...
اینو تو استوری اینستاگرام یه بابایی دیدیم...
«ولنتاین تنها روز عشاق نیست! روز عشق ورزیدن به تمام کسانیست که به یادشون هستیم و برایمان عزیزند...
ولنتاین مبارک دوستان هم میهنی»
روی سخنم با اون هموطن غیوریه که برای اولین بار این ک*شعر عاطفی به ذهنشون رسیده، و همچنین اون دسته از عزیزانی که مرحمت کردن در راستای پخش عشق، این نوشته پربار رو با دوستانشون به اشتراک گذاشتن، همه عزیزانی که وقت گذاشتن این متنو با استیکر و اموجی خُوجل کردن و گوسفند وار گذاشتن استوری اینستاگرامشون، اون خواهران و برادرانی که جوگیر شدن و واسه ننه باباهاشون رفتن کادو گرفتن، و همه شما عزیزانی که فکر میکنید عزیزان ذکر شده کار درستی کردن، و احتمالاً هنوزم نمیدونید چرا! با شماهام...
اتفاقاً ولنتاین تنها و تنها روز عشقه! دختر به پسر، پسر به دختر (کاری به موارد خاص دختر به دختر و پسر به پسر ندارم، ولی اینا هم قبول) اونم فقط عشق از جنس «اوف، جووون، جیگرتو بخورم عشقم» مد نظره! شمایی که فرهنگهای یه کشور دیگه رو دونه دونه داری می***ی توش و وارد میکنی، خوبی؟! اون از کریمس تا یلداتون، اینم از ولنتاین. برید حداقل یه دور گوگل کنید ببینید داستانی که پشت اسم این روزه چیه، که ازین سوتیای این مدلی ندید حداقل! روز ولنتاین واسه مامانت کادو میخری؟ لابد موقع کادو دادن ازش لبم میگیری و بیب بیب؟ بعد بابات تورو، یا تو باباتو؟ نکنه عاشق داداش و خواهرتم شدی؟ تو دلت نگه ندار، بگو بهشون!..
والو، اونا خودشون روز دارن، بماند که ما شیعیان تافتهی جدا بافتهایم و روزامون با بقیه فرق داره، ولی اگه واسه کادو دادن نیاز به بهونه داری لااقل تو روز خودش این کارو بکن که تن ولنتاین بدبخت تو گور نلرزه!
در ضمن، اگه فکر میکنید ولنتاین ۲۵ بهمنه باید بهتون بگم که اشتباه میکنید، ۱۴ فوریست. ولنتاین هیچ ربطی به تقویم شمسی نداشته و نداره. دوست اُسگلی که شب ۱۳ فوریه ولنتاینو جشن میگیری، خودشون همون خود روز ۱۴هم جشن میگیرن، البته شما که کارِت درسته، فقط گفتم در جریان باشی و به فرق جمعه شب و شب جمعه کمتر فکر کنی.
ولنتاینی که همه اینجوری جشن بگیرن واسه من درحد آدماش چیپ و خزه! ترجیح میدم بدون مناسبت دوس داشته باشم و دوست داشته بِشم. از روزی میترسم که سِینت پَتریک (Saint Patrick's Day) وارد ایران بشه و شبدر بشه کیلویی ۲۰ هزار تومن و تمام پسرای ایران دامن اسکاتلندی جنبش سبزی پاشون کنن!
هنر نزد ایرانیان است و بس!
به نظرتون اگه من برم تو یکی از این مرکز لیزریها و ازشون بخوام که موهای فقط یکی از گوشاهامو لیزر کنند، راجع به من چه فکری میکنند؟
چند وقت پیش یکی از این رفیقای بی معرفتمون تصمیم گرفت کُل بدنشو لیزر کنه! مطرح نکرده، بین علما اختلاف افتاد که پشم؟ یا بی پشم؟ مساله این بود. یه دسته میگفتن هلو با پُرزش خوبه یه عده هم میگفتن ما بیپُرز دوس داریم.
غَرَض، آقا یوسف رفت لیزر، ولی مثل پلنگ مازندران برگشت. نیست یکمم درشت اندام و همچین بُلنده و سیاه، معلوم نیست یارو اوپراتوره دستگاهو رو چه درجهای گذاشته بوده، که با فاصله دوسانت از هم پوست این رفیق ما وَر اومده بود از سوختگی. خال خالی شده بود این پسر، عین خود پلنگ مازندران. بدون اغراق دو سه ماهی دستش بند کرم مالیدن رو این خال خالیا بود. انقدر ضایع بود قضیه، که یوسف رو دستاش ساق میپوشید. یکم دیگه ادامه پیدا میکرد فکنم نماز خوندنش رو هم کم کم شروع میکرد، اینقدر که کارش گیرِ خدا بود سر این قضیه. هر کی میدید اول فکر میکرد بیماری پوستیه، بعد که میفهمید داستان چیه میگفت برو از دستش شکایت کن دیه بگیر، ولی خودش نظرش این بود که اتفاقه دیگه، میفته! کاری نداریم...
اینجوری شد که من اعتمادمو به این لیزریا از دست دادم! همش توهم اینو دارم که نکنه یه جاییم بسوزه؟ مثلاً دوست دارم کرک و پرزای روی گوشمو لیزر کنم که مجبور نباشم هر چند وقت یه بار با اپیلیدی یه تیکه از پوست گوشمو بِکَنم بپاشه تو آینه، ولی میترسم لیزر به پردهی گوشم آسیب برسونه! اینا که حالیشون نیست، واسه پول همه کاری میکنن. این همه سال سالم نگهش داشتم و نذاشتم بلایی سرش بیاد. حالا یه شبه جفتشو به گا بدم؟ واسه همین از طرفی خیلی دلم میخواد اینکارو بکنم، ولی از طرفی هم نمیتونم ریسک کنم تا آخر عمر کَر بشم. اونم ایران که پره از این اشتباهات پزشکی. اینم میشه یکیش، یه چهار روز راجع بهش حرف میزنن و حاجی حاجی مکه. یعنی هیچی به هیچی، الکی الکی، پشمی پشمی...
خلاصه این شد که نشستم فکر کردم ببینم کدوم یکی ازین دوتا مهم تره. عقل سلیم به من میگه، فقط یکی از گوشامو لیزر کنم که هم اگه پردش پکید کامل کر نشم و حداقل یه گوش واسه شنیدن داشته باشم، و هم اگه دیدم لیزر جواب داد، بعد یه ماه بعد جلسهی بعدی اون یکی گوشمو هم میرم.
حالا به نظر شما اگه من برم تو یکی از این مرکز لیزریها و ازشون بخوام که موهای فقط یکی از گوشاهامو لیزر کنند، راجع به من چه فکری میکنند؟
پ.ن: باز نیاید کامنت جدی بذارید که طوری نمیشه و اینا، خودم میدونم!
عادلانشو بخوای حساب کنی، شب تولّد سی سالگی هر کسی، یکی باید بیاد از آدم سوال کنه که قصد داری در آینده چیکار کنی؟ به زبون خودمون، چی کارهای؟ سه تا گزینه هم بذاره جلوی پات: یک، آیا میخوای همین زندگی کنونیت رو ادامه بدی؟ دو، آیا میخوای زندگیت همین جا تموم بشه؟ یا سه، دوس داری از اول یه زندگی جدید شروع کنی؟
اگه طرف انتخاب میکرد ادامه بده که فَبَها، یعنی از زندگی و شرایطش راضیه و همون زندگیای که داشته رو با شادی و خوشحالی ادامه میده تا با مرگ معمولی از دنیا بره و گریه و زاری و هفته و چهلم و... خلاص!
اگه انتخاب میکرد همین جا تموم بشه، بدون اینکه اصن هیچکس متوجّه بشه شتری بوده یا نبوده، طرف نا پدید میشد! میرفت همونجایی که قبل اینکه به وجود بیاد بوده. کسی که این گزینه رو انتخاب میکنه یعنی، سی سال زندگی کردم، ولی با زندگی حال نکردم کلاً. چیز جذابی واسم نداشت، دست شما درد نکنه، میرم یه دور میزنم اگه چیزی نپسندیدم بر میگردم...
کسی که میگفت از اول شروع کنم، میتونست محل تولدش، نوع مذهب و جنسیتش، حتی رنگ مو و چشماش رو هم انتخاب کنه! حتی باید میتونست از توی کاتالوگ انتخاب کنه از لحاظ ظاهری شبیه کدوم باشه. همه اونقدرا شعورشون نمیرسه که بتونند از خودشون نظر خاصّی بدن، باید کاتالوگ گذاشت جلوشون! حتّی باید توی زندگی مجدد میشد زبان مادری و زبان دوم رو هم انتخاب کرد. باید میشد آدم شغلش رو هم خودش انتخاب میکرد. میتونست انتخاب کنه چند سال میخواد زنده بمونه و توی این سالها چه جاهایی رو به چه مدت زمان بمونه. باید میشد مشخص کرد چه هیکلی بود، شاید یکی دوست داشت تپل تر باشه، یا لاغر تر یا کوتاهتر یا بلندتر...
تازه به نظرم عادلانه ترش این بود که این داستان در ۳۰ سالگی هر کسی انقدر تکرار میشد که همه به یه اندازه از زندگی راضی باشن...
احتمالاً اگه توی کلیشهی ذهنتون دارید میگید انسان با امید زندست و بدیها هست که خوبیهارا نشان میدهد و ازین جملات قشنگ قشنگ باید بهتون بگم که حق با شماست، شما خُبید!
پ.ن: گفتم سی شالگی، چون به نظرم تا قبلش دید آدم به زندگی کلاً یه مدل دیگست. حتی ۲۵ سالم کمه، حداقل ۳۰! شاید تو ۳۵ سالگی بگم ۳۰ هم کمه! خلاصه منظور اینکه، عمری دگر بباید، بعد از وفات مارا. کین عمر طی نمودیم، اندر امیدواری...