ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
عُشّاق و شکست عشقی خوردههای گرامی
لطفاً عواطف و احساسات خودتون رو به زبون مادری بیان کنید، که هم بفهمید چیچی میگید، هم طرف بفهمه! چه درد و مرضیه که یه ساعت دنبال یه جمله انگلیسی میگردید که بذارید پروفایلتون که طرف بره ببینه بعد یه یک ساعتم اون بزنه تو گوگل و زنگ بزنه پسر خاله و دختر عمّهش بپرسه که این جمله معنیش چی میشه! بعد تازه یه پروسه دیگه هم داره در جواب!
قشنگ فارسی با هم حرفاتونو بزنید، دهن بقیه رو هم کمتر مورد عنایت قرار بدید! به نظر من همین عکس چسنالهها که دهه پنجاییها و شصتیها میذارن منظورو میرسونه دیگه!
واسه اینکه کارفارما ۵۰۰ تا تک تومنی هزینه جابجایی نده و چند تا کلیک اضافه تر نکنه مجبور شدم برم با ۵۰ هزار تومنی که ۱۵ هزار تومنش بخاطر خدمات حساب و صدور کارت کم میشه، تو بانک سامان حساب باز کنم! به همین روال الآن تو ۶ تا از بانکهای این مملکت به صورت ناخاسته حساب دارم!
اولیش صادرات بود که گویش گفت باید باز کنی و منم خب، کردم. دومیش اقتصاد نوین بود چون میخواستم تراکنش ارزی خارجی داشته باشم. سومیش سپه بود اجباری وا کردم واسه چس مثقال حقوق سربازی. بعدیش پارسیان بود که اشتباهاً بجای پاسارگاد باز کردم که حقوق سفیر بیاد توش. طبیعتاً یه پاسارگادم باز کردم که دلیلشو قبلاً گفتم. بعد فاینالی بخاطر توش کردن پاسارگاد سفیر تصمیم به قطع همکاری باهاش رو گرفت و امروز هم سامان!
آقا این سفر تایلند واسه ایرانیا مثل آش کشک خالته. بکنی پاته، نکنی پاته...
از آدمایی که تو یه سخنرانی، یه جملشو میگیرند و میچسبند و از همون سو استفاده میکنند و تازه فکر میکنند خیلی زرنگند، متنفرم!
به یارو گفتم من خصوصی جلسهای ۸۰ میگیرم ولی استادایی هم هستند که ۳۰ تا ۶۰ تومن میگیرن. بعد زنگ زده به همکارم گفته آقای اعظم پناه گفتند قیمتش خصوصی بین ۳۰ تا ۶۰ تومنه...
منم به همکارم گفتم لطفاً برین براش که فکر نکنه زرنگه!
چقدر واضح میبینم اون روزی که تو کتابای تاریخ بنویسند: در آن زمان انسانها از وجود بقیهی موجودات عالم بی اطلاع بودند و خود را اشرف مخلوقات میدانستند. در آن زمان تصور میشد که زمین تنها سیاره قابل سکونت عالم است. در آن زمان هنوز نسل بقیهی جانداران زمین به کلّی از بین نرفته بود و موجودات دیگری همچون حیوانات، حشترات، آبزیان و پرندگان در سطح زمین همراه با انسانها زندگی میکردند.
من کمکم دارم به اطمینان محض میرسم که من حتّی با تاریخ و ادبیات ایرانم حال نمیکنم.
شاید قبلاً میترسیدم قضاوت بشم که به زبون نمیآوردم. ولی خیلی وقته که واقعاً واسم مهم نیست. به چند دلیل:
اولاً مطمئنن خودمو بیشتر از هر کس دیگهای دوست دارم و دنبال چیزی که حالمو خوب کنه و بهم انرژی مثبت میده میرم. دقیقاً چیزی که توی تاریخ و ادبیات ایران پیدا نکردم. حالا متاسفانه یا خوشبختانه، هر چیزی که تِم انگلیسی داشته باشه حس خوب بهم میده و حالمو خوب میکنه. کتاب، فیلم، آهنگ، حتّی توریست. قبلاً از اینکه غرب زده خطاب بشم میترسیدم ولی الآن میدونم کسی که این کلام از دهنش بیاد بیرون در حدی نیست که بخوام حتّی مکالمم رو باهاش ادامه بدم چه برسه رابطم رو...
دوم اینکه همیشه یه عدّه هستند که فکر میکنن عرق ملّی ارزش به حساب میاد و دائماً سنگ وطن به سینه میزنن. افتخار میکنند به ملیتشون. به یه اتفاق ژنتیکی که واسش هیچ زحمتی نکشیدن و یا اصلاً هیچ حق انتخاب دیگهای نداشتن. تا اینجاش به من مربوط نیست، اونجاییش به من مربوطه که این افراد نا آگاه دنیا ندیده، قصد داشتن (و هنوزم دارند) که این توهّم فکریِ نژادپرستانه و خود الکی بزرگ بینانه رو به بقیه، از جمله من، القا کنند. همون داستانهای پوسیده و کلیشهای ۲۵۰۰ سال شاهنشاهی و کورش کبیر و خون آریایی و سعدی و حافظ و فردوسی!
تا اونجایی که من میدونم، به قول جُرج کارلین، آدم میتونه به چیزی افتخار کنه که واسش یه زحمتی کشیده یا کاری انجام داده. شما میتونید از ملیتی که دارید خوشحال باشید ولی نمیتونید به ملیتتون افتخار کنید. حالا تو این کیس خاص، که بنده باشم، هیچکدومش صادق نیس...
برای مثال داشتم دیباچهی گلستان سعدی رو میخوندم، همون که میگه "منّت خدای را عزوجل"، دیدم که طرز فکر جناب سعدی با بنده از زمین تا آسمون فرق میکنه. خوندن گلستان سعدی واسه من دقیقاً مثل شکنجه میمونه. من هیچ وجه مشترکی یا حتی طرز فکر مشترکی با ابومحمّد مُشرفالدین مُصلح بن عبدالله بن مشرّف سعدی شیرازی (اسم کامل ایشون) و گلستانشون ندارم. حتّی یه ذره.
مطمئنن حالا یکی پیدا میشه که بگه اثار سعدی از بزرگترین اثار ادبی جهان است و به ۶۵۰ زبان زنده دنیا ترجمه و در دانشگاههای سراسر دنیا داره تدریس میشه و از همین توهمات آریایی. حتّی اگه همه این حرفا درست باشه، دلیل نمیشه من هم با سعدی و اثارش بتونم حال کنم. میشه؟
گلستان سعدی خوندن به من حس این رو میده که ساعت ۹ شب یه روز زمستونی بشینم در دکونِ نجّاریِ یه پیرمرد زپرتیِ چپقی ژنده پوش کلاه نمدی به سر شیرازی، یه دلّه آتیشم روشن کرده باشه با بوی نفت و چوب صندوق میوه، هی پُک به چپقش بزنه و سرفه کنه و واسم حکایت و داستان تعریف کنه از قرنها پیش، با ارزشها و معیارهای همون سالها و طرز فکر همون افراد. تازه نه تنها نتونم حرف بزنم یا سوال بپرسم، بلکه نصف حکایتها و داستانهاش رو هم چون عربی خیلی قاطی داره، نفهمم. صدای ترکیدن چوبها توی آتیش و بوی دود آتیش و نور فانوس سردر مغازه.
خوب معلومه من با گلستان سعدی حال نمیکنم. قبلاً پیش خودم میگفتم لابد سوادم نمیکشه، الآن متوجّه شدم که اصلاً نوک پیکانِ سواد من به یه سمت و سوی دیگست. علاوه بر اون اعصابمم نمیکشه بشینم در اون دکون. ترجیح میدم بجاش برم به روز ترین داستانها و جذاب ترین فیلما رو با زبون انگلیسی ببینم، لذّتشو ببرم کلّی هم حالم خوب شه. حالا اگه جناب خیام هم بودن یه چیزی...
شاید در سن هفتاد تا هشتاد سالگی دوباره یه سری به گلستان سعدی زدم...
یه رفیق دارم، یه مدّتی زندگی نکبت باری داشت. یه مغازه کرایه کرده بود، یه فروشنده خانم استخدام کرده بود و روسری میفروخت. خودشم دنبال خانوم بازی و این جور مفاسد بود. یه خونه مجردی داشت سمت بهارستان و هر وقت پا میداد، فروشندشو میبرد انجام میداد تازه کلی هم خرج شام و تنقلات و اضافه کاری فروشندش میشد. هر از چند گاهی هم فروشندش یاد اداره کار میفتاد و این رفیق ما مجبور بود راضیش کنه. خلاصه مامان و باباش داشتن دق میکردن از دستش تا اینکه...
رفت زن گرفت و برد تو همون خونه مجردی نشوند. حالا دیگه نه پول آنچنانی واسه شام و نهار و تنقلات میده. نه پول فروشنده و اضافه کاریهاش میده. نه مجبوره از اداره کار بترسه. خلاصه هم بابا مامانش راضین، هم زنش راضیه، هم خودش راضیه...