ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
یه رفیق دارم، یه مدّتی زندگی نکبت باری داشت. یه مغازه کرایه کرده بود، یه فروشنده خانم استخدام کرده بود و روسری میفروخت. خودشم دنبال خانوم بازی و این جور مفاسد بود. یه خونه مجردی داشت سمت بهارستان و هر وقت پا میداد، فروشندشو میبرد انجام میداد تازه کلی هم خرج شام و تنقلات و اضافه کاری فروشندش میشد. هر از چند گاهی هم فروشندش یاد اداره کار میفتاد و این رفیق ما مجبور بود راضیش کنه. خلاصه مامان و باباش داشتن دق میکردن از دستش تا اینکه...
رفت زن گرفت و برد تو همون خونه مجردی نشوند. حالا دیگه نه پول آنچنانی واسه شام و نهار و تنقلات میده. نه پول فروشنده و اضافه کاریهاش میده. نه مجبوره از اداره کار بترسه. خلاصه هم بابا مامانش راضین، هم زنش راضیه، هم خودش راضیه...