صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

قوی باش! قوی نشون بده! یا نه…

خصلت و طینت اصرار به «من قوی‌تر از چیزیم که واقعاً هستم»، یه مکانیزم دفاعی از سر ضعف، برای مقابله با «مورد حمله قرار گرفتن» یا «قضاوت شدن» و در نهایت فرار و زنده موندن و بقاست!...

این مکانیزم، زمان اجدادمون و توی گونه‌های جانوری دیگه، برای «زمان خریدن» برای فرار کردن، به کار میومده. تو گونه‌های دیگه هم زیاد می‌شه دیدش! مثلاً تو مار کبری که سرشو پهن می‌کنه که گنده تر به نظر بیاد، یا تو بعضی از حیوانات و حشرات و کلاً موجودات زنده‌ی دیگه!

اصن بخاطر همینه که وقتی می‌خوایم توی بازی پانتومیم، ادای حمله کردن رو در بیاریم، دستامونو میاریم بالا و از هم بازشون می‌کنیم که گنده‌تر به نظر برسیم! دندونامون رو نشون می‌دیم و از خودمون صدای خشن در میاریم. پسر عمومون خرس هم همین کارو می‌کنه! در واقع ما داریم یه جورایی واسه ترسوندن طرف، بهش بلوف می‌زنیم! این رفتار انقدر در موجودات زنده شایعه که کلّی در موردش تحقیق شده و واسه خودش یه اسم هم داره! بهش می‌گن «نمایش ترساندن»!


از ویکی‌پیدیا بخونیم؟ 

 رفتار ترسناک (به انگلیسی: Diematic behaviour) یا نمایش ترساندن (به انگلیسی: Sartle display) به معنای هر الگوی رفتاری بلوف زدن در جانوری است که بدون دفاع قوی است، مانند نمایش ناگهانی خال‌چشمی آشکار، برای ترساندن یا منحرف کردن ناگهانی یک شکارگر، در نتیجه به جانور طعمه، فرصتی برای فرار می‌دهد.

نمایش ترساننده در گروه‌های کاملاً جدا شده از جانوران، از جمله بیدها و شاپرک‌ها، پروانه‌ها، آخوندک‌ها و چوبک‌سانان در میان حشرات رخ می‌دهد. در سرپایان، گونه‌های مختلف هشت‌پا، ماهی مرکب، سپیداج و ناتیلوس کاغذی، ترساننده هستند. 


منظور اینکه، قوی نشون دادن خودمون بیشتر از اون چیزی که واقعاً قوی هستیم، در دنیای امروزی فقط اتلاف انرژی و «وقت خریدن» برای فرار کردن از همون شرایط بدیه که توشیم! چه تو یه جمع جدید یا در مواجهه یا یه آدم جدید باشه، چه تو یه رابطه‌ی قدیمی! یه اتفاقی افتاده که ما از «کنج عافیت»مون اومدیم بیرون! هر وقت با شرایطی مواجه شدید که از ابراز یا قبول درد و رنج و ناتوانی خودتون فرار کردید، یعنی درواقع انتخاب کردید که «قوی»تر از چیزی کن هستید، نشون بدید، بجنگید و با جنگ ادامه بدید، یادتون بیفته که شما یک انسان مدرن، با خصلت‌های کهنه‌ی نهفته در وجودتون هستید! ساز و کار مغز شما با اجدادتون، و گونه‌های دیگه‌ی جانوری یه جوره، امّا چیزی که باید به عنوان «انسان مدرن و متفکر» بهش توجّه کنید اینه که، فرق ما با بقیه‌ی موجودات زنده دقیقاً همینجاست! ما قادریم، راجع به ساز و کار مغزمون «تفکر» کنیم، و در نهایت اصطلاحاً «هک»ش کنیم! هک کردن یعنی دلیل رفتارمون رو از نظر فرگشتی پیدا کنیم، و اگه دیگه به زنده موندن و بقای ما کمک خاصی نمیکنه، حذفش کنیم! چه بسا که در خیلی از مواقع، بی دلیل بار و استرس اضافه هم باشه…

یعنی ما که می‌دونیم قوی‌تر نشون دادن یعنی فرار موقت از شرایط به دلیل ترس از قضاوت شدن (یا مورد حمله قرار گرفتن)! ما که می‌دونیم در نهایت «بقا» و «زنده موندن»مون به خطر نخواهد افتاد! پس بجای قوی‌تر نشون دادن و جنگیدن، شاید لازم باشه یه جاهایی هم اون باد و غرور خودمون رو خالی کنیم و از فشاری که رومونه حداقل پیش خودمون شکایت کنیم! چه نیازیه که قوی نشون بدیم، وقتی داریم آزار می‌بینیم و اذیّت میشیم؟ چه اصراری داریم به بقیه نشون بدیم، «می‌تونیم!». اصلاً چرا باید به زور، بتونیم؟

هیچ موجودی، از بین این موجودات اصطلاحاً بلوف زن، در حالت خلوت و تنهایی و آرامش و سکون خودشون، به اون حالت خاص دفاعی، نیستند! مگر اینکه یه عامل خارجی، تحریکشون کنه! چرا روی اون عامل خارجی آزار دهنده فکر نکنیم، و یا با مذاکره حلّش نکنیم، یا اگه نشد حذفش نکنیم؟ 

اگه فقط انسان حرف میزنه و میشه با مذاکره به نتیجه‌ی دلخواه رسید، چرا باید این استرس و رنج و سختی رو به دوش کشید؟ وقتی اگه شرایطی رو بخوای، در نهایت می‌تونی (حداقل) به سمتش حرکت کنی، چرا باید کاری که «دیگری» ازت انتظار دارن رو بکنی؟ که فقط ثابت کنی که قوی هستی؟ به چه قیمتی؟ استرس؟ تنش؟ عذاب روح و روان؟ که به کجا برسیم؟ که چی بشه؟ 

موفقیّت رو کی تعریف می‌کنه؟ مگه غیر از اینه که یه آدم سالم واسه موفق شدن، (فارق از تعریف موفقیت) نیازه؟ اصلاً مگه سلامت جسم و روح، مقدم بر تمام جوانب دیگه‌ی زندگی نیست؟


چه اشکالی داره گاهی، آدم به همه بگه خستم؟ بگه رهام کنید! بگه اجازه بدید خودم باشم، خودم تصمیم بگیرم، خودم عمل کنم!


خودت باش! خودت مگه چشه؟

خودشناسی!

خودشناسی اسمش ر‌وشه! یعنی دیگران و شرایط محیطی رو حذف کن، و از خودت بی‌نهایت سوال بپرس! با خودت رو راست باش و باحوصله به تک تک سوالات، جواب صادقانه بده…

محصول این مکاشفه، همون خودشناسیه! مجموع اشتراکات جواب هر سوال، یه جهتی رو به تو نشون می‌ده، که در انتهای راهی، پرده‌ی قرمزی به نشانه‌ی هدف، آویزون شده‌!

دقیقاً مثل گاو، با جفت شاخ و چهار نعل، هدف ر‌و نشونه بگیر و به سمتش با تمام قوا، حمله کن! یادت نره در مسیر، هر بار، دوباره ودوباره و دوباره، از ابتدا، دیگران و شرایط رو حذف کن و هر سوال رو صد بار دیگه از خودت بپرس و باز صادقانه جواب بده! تا اگه نیازبود، جهت حملت رو مقداری عوض کنی…

فقط با علم به این موضوع حرکت کن که، پر‌ه‌ی قرمز هدفت، یه هولوگرامه! هیچوقت بهش نمیرسی. اصن نباید بهش برسی و اگه اصرار کنی که بهش برسی، قطعاً از توش رد میشی…

زمین بازی دایرس! از این ور زمین به اون ور، از اون طرف به اینور! فقط با هر قدمی که بر میداری، چند سانت از زمین فاصله می‌گیری! شاید روی مختصاد دایره در دو بعد به جای اولت برگری، امّا قطعاً از نظر ارتفاع، بالاتری…

با این حساب هیچکس درجا نمیزنه، جز اونی که حرکتی نمی‌کنه! و اینجاست که کسی با گذشت سال ها و پا به سن گذاشتن اوج نمی‌گیره وبالا نمیره، مگر اینکه حرکتی کرده باشه!

بخاطر همینه که یه آدم هفتاد ساله‌ی بی حرکت، می‌تونه فقط چند سانت از سطح دایره‌ی زندگی فاصله داشته باشه، ولی یه آدم ۳۰ساله‌ی در حال کردت، چند متر…

سن «سی» رو مثال زدم چون در دنیای مدرن امروز، خواه نا خواه تا بیست و چند سالگی، کسی نخواد حرکت کنه هم، خانواده، مدرسه و کلاً جامعه، هولش می‌ده! دهه‌ی سی زمانیه که تو انتخاب می‌کنی حرکت کنی، یا همونجا بایستی!

خودت رو بشناس، جهت هدفت رو مشخص کن، و به سمت اهدافت بدو…

به نظرم از این سوال شروع کن:

«اگه تنها بودی، اگه خانواده و فامیل و جامعه و دولت‌ها و مرز‌ها و حکومت‌ها و شرایطِ هر کدومشون نبود، چه چیزی تورو خوشحال می‌کرد؟»

امروز روحم‌ رو فروختم!

دیروز یکی ازم پرسید: «به روح اعتقاد داری؟»، فکردم می‌خواد بگم «آره»، که بگه «ر*دم تو روحت»! خلاصه یه «نه» محکم گفتم وخیلی خُرسند، لبخند شیطانی زدم! منتظر بودم‌ طرف کنف بشه، که دیدم اونم با لبخند پرسید: «یعنی روحتو می‌فروشی به من؟» منم کهبوی پول به مشامم خورده بود، گفتم آره…

پرسید چند؟ گفتم هر چی کرمته! دیدم انگار خیلی خوشال شد، گفتم صد میلیون! اونم چونه زد و رسیدیم به یک میلیون! درست همینجا بودکه فکردم شوخی تموم شده که گفت شماره حسابتو بده! منم دادم…

امروز با مامانم سر میز نهار نشسته بودیم که از بانک اس‌‌ام‌اس اومد!


“بانک اقتصادنوین واریز به:
 ‪1301-800-4751125-1‬
 10,000,000 ریال
 1401/10/1 14:39”

و به این ترتیب، امروز من روحم رو به قیمت یک میلیون تومان، فروختم! و از این معامله بسیار راضی و خرسندم…
هیچوقت فکر نمی‌کردم یه نفر حاضر باشه واسه روح من یه میلیون تومن بده! خدایا شکرت!

قرار شد در مورد جزئیاتش به کسی چیزی نگم!