صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

دبستان پسرانه نمونه مردمی امید

نمیدونم این روزا چه گیری دادم به قدیما! اما شما یادتونه دبستان که بودیم، وقتی کلاس دوم یاد گرفتیم تا صد بشماریم چه احساسی داشتیم؟ یادمه از دختر خالم یه روز پرسیدم : "خانومتون تا چند رو یادتون داده بشمارین؟" اونم گفت : "تا هزار". تازه باورم نشد و از مامانش پرسیدم...


جلد کتاب فارسی اول دبستان

به یاد دبستان پسرانه نمونه مردمی امید واقع در مرداویج اصفهان


چند روز پیشا به امید پیدا کردن دوستای دبستان، یه صفحه تو فیس بوک ساختم که همچین بى نتیجه هم نبود.

شوخی شهرستانی

ای

بمیری

با

این

شوخی

ت***ت

من یا بابام؟

خدایی من خوشتیپ ترم یا بابام؟


پسر : پدرام اعظم پناه پدر : امان الله اعظم پناه

فرزند : سوهان روح، عصای دست

امشب تو پیتزا پدر بزرگ یک زوج خوشبخت رو دیدم که از دست بچه شون داشتند مثل آمونیوم دی کرومات فوران میکردند و تو سر مغز خودشون میزدند.


یه بچه دختر سه چهار ساله ى پنجاه الى شصت سانتى مترى نسبتاً نحیف با موهاى صافِ مصرى و کدرِ انى رنگِ چسبیده به کف سر، که فرقش از وسط باز شده بود. صورتِ ماست و نسبتاً ظریف و رنگ پریده ای داشت. از چشم هاى ریز و بیحالتش و از موژه های به هم چسبیدش کاملاً مشخص بود تازه گریش بند اومده. به علاوه فِرت فِرت کردنش مزید بر علت بود. یه فروند لب سرخِ ترک خورده داشت که با بینى کوچیک و سر بالاش فاصله ى زیادی نداشت و همین موضوع قیافش رو نَچسب تر میکرد. یک جفت چکمه صورتىِ پلاستیکى که بالاش خز همون رنگی داشت، روى ساق-شلوارى مشکىِ کِشیش رو حد اقل تا زیر زانوهاى لاغرش میپوشوند. یه گردنبند الله مستطیلى شکل طلا و چند تا النگوى زردِ طرح دار و گوشواره هاى طلاش جدا از لحجه ى والدینش، اصفهانى الاصل بودنش رو راحت ثابت میکرد. احتمالاً همون یه دونه بچه بود، چون مامانش علاوه بر جوان بودن به نظر حامله هم میومد. یه کاپشن کلاه دارِ صورتىِ باربى نشان که سر آستینهاش چرک شده بود هم تو تنش زار میزد :


    • من میخوام وسط بشینم.
    • من اون که بزرگتره رو میخوام.
    • کسی از پیتزای من نخوره، همش مال خودمه.
    • مامان فوت کن، داغه.
    • بابا من دو دارم.
    • ...

یعنی مامان بابای من از دست سه تا قد و نیم قدش چی کشیدند؟



13 بهمن 1369 - پدرام اعظم پناه در دو سالگی (سمت راست)

توضیح : این عکس رو تو پاسپرت قدیمی بابام پیدا کردم.

پالاشت

شما یادتون نیست...


اون قدیما یادمه به آبکش میگفتیم پالاشت. اصفهانی ها میگند "سماخ پالون"


های، راحت شدم. انگار یکی یه جائیمو گرفته بود فشار میداد :دی


بعضی وقتا بعضی از لغت های فراموش شده، از یجایی از مغزم سرک میکشند به همین جای روانم که الان هست و اینجوری میشه که الان شده. مثل اون کاغذ استنسیل. یا پُلی کُپی که تو دبستان خانوممون میدادند ببریم خونه حل کنیم و فردا بیاریم مدرسه. یکی دوهفته ای بود این پالاشت هم رو مخم بود. 


6 آذر - 9 شب - 20 کرج

بیحس (هستم)

وسط تازه شهری غریب، که همه چیزش آشناست (هستم)

شکمم پر، مغزم خالی (هست)
نه شاد، نه غمگین (هستم)

در فکر بیهوده ماهی که گذشت (ثانیه میکُشم)

در فکر جمله سازی با متن ذخیره شده در تکست موبایلم (بودم)
"مادرت کمد جای تو میزایید بهتر از تو بود"

ببین، حتی خالی از طنز... (هستم)

(هستم) پشت خاموشی خطی که همیشه روشن و همیشه شنوا...

حرفم تبریک (هست)
دستم خالی (هست)

گوشم پرِ از پچ پچ میز های اطراف (هست)

چه ضعیف، چه آشنا، چه طولانی (بودم، بودی، بود)
چه ضعیف، چه غریب، چه طولانی (هستم، هستی، هست)
تولدت مبارک