ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
مشاهده اینفوگرافیک زندگی روی زمین
رمز عبور : SmartShow (به بزرگی و کوچکی حروف دقّت کن)
عادلانشو بخوای حساب کنی، شب تولّد سی سالگی هر کسی، یکی باید بیاد از آدم سوال کنه که قصد داری در آینده چیکار کنی؟ به زبون خودمون، چی کارهای؟ سه تا گزینه هم بذاره جلوی پات: یک، آیا میخوای همین زندگی کنونیت رو ادامه بدی؟ دو، آیا میخوای زندگیت همین جا تموم بشه؟ یا سه، دوس داری از اول یه زندگی جدید شروع کنی؟
اگه طرف انتخاب میکرد ادامه بده که فَبَها، یعنی از زندگی و شرایطش راضیه و همون زندگیای که داشته رو با شادی و خوشحالی ادامه میده تا با مرگ معمولی از دنیا بره و گریه و زاری و هفته و چهلم و... خلاص!
اگه انتخاب میکرد همین جا تموم بشه، بدون اینکه اصن هیچکس متوجّه بشه شتری بوده یا نبوده، طرف نا پدید میشد! میرفت همونجایی که قبل اینکه به وجود بیاد بوده. کسی که این گزینه رو انتخاب میکنه یعنی، سی سال زندگی کردم، ولی با زندگی حال نکردم کلاً. چیز جذابی واسم نداشت، دست شما درد نکنه، میرم یه دور میزنم اگه چیزی نپسندیدم بر میگردم...
کسی که میگفت از اول شروع کنم، میتونست محل تولدش، نوع مذهب و جنسیتش، حتی رنگ مو و چشماش رو هم انتخاب کنه! حتی باید میتونست از توی کاتالوگ انتخاب کنه از لحاظ ظاهری شبیه کدوم باشه. همه اونقدرا شعورشون نمیرسه که بتونند از خودشون نظر خاصّی بدن، باید کاتالوگ گذاشت جلوشون! حتّی باید توی زندگی مجدد میشد زبان مادری و زبان دوم رو هم انتخاب کرد. باید میشد آدم شغلش رو هم خودش انتخاب میکرد. میتونست انتخاب کنه چند سال میخواد زنده بمونه و توی این سالها چه جاهایی رو به چه مدت زمان بمونه. باید میشد مشخص کرد چه هیکلی بود، شاید یکی دوست داشت تپل تر باشه، یا لاغر تر یا کوتاهتر یا بلندتر...
تازه به نظرم عادلانه ترش این بود که این داستان در ۳۰ سالگی هر کسی انقدر تکرار میشد که همه به یه اندازه از زندگی راضی باشن...
احتمالاً اگه توی کلیشهی ذهنتون دارید میگید انسان با امید زندست و بدیها هست که خوبیهارا نشان میدهد و ازین جملات قشنگ قشنگ باید بهتون بگم که حق با شماست، شما خُبید!
پ.ن: گفتم سی شالگی، چون به نظرم تا قبلش دید آدم به زندگی کلاً یه مدل دیگست. حتی ۲۵ سالم کمه، حداقل ۳۰! شاید تو ۳۵ سالگی بگم ۳۰ هم کمه! خلاصه منظور اینکه، عمری دگر بباید، بعد از وفات مارا. کین عمر طی نمودیم، اندر امیدواری...
جوری زندگی کن، که انگار تا فردا هاردت میسوزه!
قال پدرام عین
خوب اینو که چون خودم گفتم حالا حالا معروف نمیشه! شاید بعد از مرگم! اما جورج کارلین یه چیز گفته بوده، حالا چون مُرده دیگه اشکال نداره معروف بشه. حضرت گفته:
Life is not that complicated. You get up, you go to work, eat three meals, you take one good shit and you go back to bed. What’s the fucking mystery?! - George Carlin
ترجمه؟ زارت! اگه در حدی نیستی که بفهمی چی میگه همین الآن خودت با پای خودن از وبلاگ من برو بیرون. والا...
زندگی کو...
در اینجا نویسنده میخواسته بنویسه "زندگی کوتاه نه، کوته است" که عمرش کفاف نداده.
چند وقت پیش میخواستم یه متنی بنویسم راجع به این که "لذّت" در هر فردی و هر سنّی یه تعریفی داره و با گذر زمان (یا بهتر بگم، افزایش تجربه) تعریف آدمها از لذّت عوض میشه و معیارهای اونها برای لذّت بردن، کاملاً دگرگون میشه. برای همینه که خیلی از کارهائی که من نوئی از انجام اونها لذّت میبرم، برای توی نوئی شاید نه تنها لذّت بخش نباشه، بلکه مسخره و بیهوده و در بعضی موارد حتّی اشتباه و دیوانگی هم باشه. و این دقیقاً تفاوت من، با توست...
امروز داشتم تو ناینگگداتکام واسه خودم میگشتم که به یه متنی رسیدم دربارهی موفقیت و از اونجائی که موفقیت در انجام دادن کاری با لذّت همراهه، و من هم اون متنی که میخواستم بنویسم رو هنوز ننوشته بودم، تصمیم گرفتم ترجمه این داستان رو تو وبلاگم بنویسم که خودتون تأمیمش بدید به چیزی که تو ذهن منه...
در سن چهار سالگی،
موفقیت یعنی تو بتونی خودت نشاشی
در سن دوازده سالگی،
موفقیت یعنی بتونی دوست و رفق داشته باشی
در سن شانزده سالگی،
موفقیت یعنی گواهینامه رانندگی داشته باشی
در سن بیست سالگی،
موفقیت یعنی بتونی سـ کـ سـ داشته باشی
در سن سی و پنج سالگی،
موفقیت یعنی بتونی کلی پول داشته باشی
در سن پنجاه سالگی،
موفقیت یعنی بتونی کلی پول داشته باشی
در سن شصت سالگی،
موفقیت یعنی بتونی سـ کـ سـ داشته باشی
در سن هفتاد سالگی،
موفقیت یعنی بتونی گواهینامه داشته باشی
در سن هفتاد و پنج سالگی،
موفقیت یعنی بتونی دوست و رفیق داشته باشی
در سن هشتاد سالگی،
موفقیت یعنی بتونی خودتو نگه داری و تو شلوارت نشاشی
زندگی همین حالاست!
همین الآن که من با شکم سیر تو اتاقم نشستم پای لپتاپم و دارم این متن رو مینویسم. همین آلان که تو پای کامپیوترت نشستی و داری این متن رو میخونی...
نمیدونم چرا هی منتظریم زندگی از یه جائی شروع بشه.
بذار درسم تموم بشه،
بذار سربازیم تموم بشه،
بذار برم سر کار،
بذار این چکم پاس بشه،
بذار...