ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
داشتم واسه خودم خوشحال و شاد و خندان تو فیسبوک چرخ میزدم که دیدم باز یکی تگم کرد. کلّی عصبانی ازین که باز لابد رو یه عکسی تگ شدم که هیچ ربطی به من نداره، رفتم ببینم چیه که با این عکس مواجه شدم.
عکس مربوط به تولد اردلان امامیان هستش که مربوط به دوران دبستان میشه. یادش گرامی...
از راست به چپ: اردلان امامیان، افشین قانعی، رضا عندلیب، بهزاد مجردشفیعی و پدرام اعظم پناه
من دیگه شک ندارم، از صداهاشون میفهمم. کاملاً مشخصه، روزی چهار-پنج بار زنگ تفریحها که میشه، سه چهار تا مرد کثیفِ ریش و پشموی خُمینیشهری و قَهدریجونی گـُـلچین شده، ازین مو فوکُل دارها که پشت بلند کفتری میذارند دعوت میکنند که با گیوه و شلوار چهارمتری و ازین اوِرکت سبز یَشمیها، وِل میکنند تو این مدرسه دخترونههه روبروی خونه ما و بهشون میگند هر کیو تونستید بگیرید میتونید در جا بُکنید. اینا هم چیزاشونو در میارند میندازند بیرون و مثل گرگ میاُفتند دنبال این دخترا...
این دخترا هم هی سوت و دست میزنند و شعر میخونند و هورا میکشند و از دست این مردا رو نیمکتها و تو راهرو ها فرار میکنند تا بالاخره یهوئی یکیشون گیر میاُفته و همه میاند سراغش. در حین دادن، جیغ میکشه و اون زیر دست و پا میزنه و خون و خون ریزی، بقیه هم چند ثانیه یه بار با گفتن "برپا" سعی در پرت کردن حواس متاجوزین و منحرف کردن گنگبنگ به سمت دیگه دارند تا یهو بعد از یک ربع ده دقیقه معلمشون میاد و مرد قهدریجانیها و خمینیشهریا میرند میبشینند تو دفتر واسه زنگ بعد...
دنبال یه واژه فارسی بجای"تحصیلات" میگشتم، نهایتاً به این نتیجه رسیدم که نه تنها نیست، بلکه همین رو هم باید چسبید و خدا رو صد هزار مرتبه شکر کرد که این خربزه شیرینه. هر چی لغت ما تو این زمینه و کلاً تو زبان فارسی(!) داریم عربیه : علم، تحصیل، مدرسه، درس، تهذیب...
:-| تازه ادعامون هم میشه که آ...ی آقا ما دو هزار و پونصد سال تمدن داریم. ما کورش کبیر داشتیم، ما هخامنشی بودیم، ما فروهر داشتیم، ما فلان بودیم، ما بیسان داشتیم! هممون یه مشت عَرَب زدهی غرب زدهایم که فقط از ایرانی نامش رو به زور یدک میکشیم. خسته شدم از بس شندیم "داشتیم، داشتیم، بودیم، بودیم". الآن چی داریم؟ چی هستیم؟ بعد قراره به ملّیتم هم افتخار کنم...
من موندم خدا بیامرز حکیم ابولقاسم فردوسی چه جوری فقط پارسی سخن میگفته لاکردار...
تا یه مقطعی، سن و زمان و تاریخ چقدر الکی واسمون مهّمه! چقدر فرق بود بین کلاس دوّم دبستان با کلاس سوّم. راهنمایی با دبیرستان. ترم دو با ترم شش. پنجماه خدمت با یازدهماه خدمت...
از یه جائی به بعد همهی اینا جاشون رو به "دل" میدند. دیگه کمکم هم سن بودن اهمیّتش رو از دست میده، هم دل بودن مهّم میشه. دیگه از کسی نمیپرسی کلاس چندمی، ترم چندی، چند ماه خدمتی! اگه هم بپرسی واسه مقایسه کردن یا خودت نیست. واسه هم صحبت شدنه. واسه اینه که نمیدونی چی باید بگی. واسه اینه که یکم به طرف نزدیک بشی، یا یه جورائی طرف رو به خودت نزدیک کنی.
مث وقتائی که آدم بزرگا ازمون میپرسیدند "خُب عموجوم، کلاس چندمی؟" و ما هم با ذوق جواب میدادیم "دوّمم، میرم سوّم" چقدر واسمون مهّم بود که طرف فکر نکنه کلاس دوّمیم و متوجّه بشه که داریم میریم کلاس سوّم. الآن تازه میفهمم که واسه طرف اصلاً مهّم نبوده که ما درس میخونیم یا نه. کدوم مدرسه میریم. معدلمون چنده و...
خــب، عــمــوجــون! شــمــا کــلــاس چــنــدمــی؟