ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
میخواستم تاریخ تولدم رو تو فیسبوک عوض کنم یه دو سه روز بندازمش عقب تر، اوایل مرداد، که دوست واقعی رو از غیر واقعی تشخیص بدم، دیدم خیلی کلیشهای میشه، یه راهحل دیگه به ذهنم رسید...
دوستان لطفاً اگه تولد من رو تبریک میگید کادو یادتون نره بیزحمت.
اصلاً فکر نکنید با یه تبریک خشک و خالی من خوشحال میشم. نه! تازه کلی باید وقت و هزینه صرف کنم تا تبریک خشک و خالی شما رو جواب بدم.
من اصلاً از اون دسته از آدما نیستم که فکر کنید همین که به یادمید کافیه.
ازین کادوهای معنوی و کتاب و گُل و شکلات و کارای دستی و سنجاق سر مادربزرگتون که از مادرش بهش رسیده و این داستانها هم نه تنها اصلاً خوشحال نمیشم، بلکه شدیداً هم تو ذوقم میخوره و ناراحت میشم.
قشنگ کادو درست حسابی! اگه هم میدونید مشغله فکری میشه و زحمتتون میشه و نمیدونید چی بخرید و اینا، یه خبر خوب واستون دارم! پول بیشتر از همه چیز منو خوشحال میکنه! پول...
داشتم واسه خودم خوشحال و شاد و خندان تو فیسبوک چرخ میزدم که دیدم باز یکی تگم کرد. کلّی عصبانی ازین که باز لابد رو یه عکسی تگ شدم که هیچ ربطی به من نداره، رفتم ببینم چیه که با این عکس مواجه شدم.
عکس مربوط به تولد اردلان امامیان هستش که مربوط به دوران دبستان میشه. یادش گرامی...
از راست به چپ: اردلان امامیان، افشین قانعی، رضا عندلیب، بهزاد مجردشفیعی و پدرام اعظم پناه
امروز تولّد بابام بود. این عکسو تو فیبوکش گذاشت و این متن هم زیرش نوشت.
در چنین روزی، آدینه، در سال 1331 شمسی ساعت 2 بعد از ظهر، لخت و عریان به دنیا آمدم. به یاد مادرم عکس اورا در بغل گرفتم و ساعت را در دست دیگرم. یادش گرامی و روحش شاد...