صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

اخطار جدّی به فرزندانِ والدین

با مامان و باباهاتون خیلی مهربون باشید. یه روزی تک تک لحظه‌هایی که باهاشون تلخی کردید و طلبکارشون شدید و به هر نحوی رنجوندینشون، مثل یه فیلم اسلوموشن میاد جلوی چشماتون و از ثانیه به ثانیش مث سگ پشیمون می‌شید. که خب ممکنه اون روز یکم واسه جبران کردن خیلی دیر باشه...

میدونم این متن رو هم مث بقیه‌ی متنایی که تِم شعاری داری به شخمتون میگیرید و ازش میگذرید، ولی یه روزی آرز‌و میکنید که ای کاش یکم این اخطارو جدیتر گرفته بودید...

امروز بابام از پیشمون رفت...

امروز بابام رفت. دلم خیلی واسش تنگ بود، و خیلی بیشتر از این‌ها هم تنگ خواهد شد. الآن تو شکم و باورم نمیشه. حس میکنم فردا زنگ میزنم و دوباره بابام گوشیو بر میداره میگه: «سلاااام بابا، حال شما؟» ولی خب این اتفاق دیگه هیچوقت نمیفته. یکی از ترسای بزرگ زندگیم از دست دادن بابام بود، که خب الآن دارم تجربش میکنم. ازین خوشالم که در بستر بیماری و توی بیمارستان نرفت. سر پا بود، باغشو با دوستاش رفت و سر پا از دنیا رفت. دلم خیلی براش تنگ میشه، خیلی...

همیشه آدم فکر میکنه این جور اتفاقا مال همسایس، ولی خب، برای همه اتفاق میفته. خیلی کلیشه‌ایه، ولی واقعی! دیر و زود داره. همیشه بوده، همیشه هست و‌ همیشه خواهد بود...

دوستت دارم بابای عزیزم. ببخشید اگه بعضی وقتا پسر خوبی نبودم واست، ببخش اگه یه موقع‌هایی اذیتت کردم. سعی کردم خوب باشم ولی میدونم یه جاهایی نشد! امیدوارم منو دوست داشته باشی، چون من خیلی دوستت دارم. یادمه یه روزی ماشینو برداشتن و با دوستام رفتم خیابون گردی و تصادف کردم! بهت زنگ زدم، با اون یکی ماشین امدی سر صحنه تصادف و جلوی دوستام ازم پرسیدی ماشینو زدی؟ منم سرمو انداختم پایین گفتم آره. دستتو گذاشتی رو شونم و بلند گفتی: «به ت**ت بابا» بعدشم سوئیچ اون یکی ماشینو بهم دادی و گفتی برید با دوستات به عشق و حالتون برسید. همه دوستام بهم حسودیشون شد و گفتن چه بابای باحالی داری، دمش گرم. حالا چه‌جوری باید باور کنم که دیگه نیستی؟ یعنی به همین شخمیگی؟ دیروز بودی حالا دیگه‌ نیسی؟ یعنی چی؟

بابای عزیزم، سعی میکنم با موفقیتام خوشحالت کنم. سعی میکنم یه جوری زندگی کنم که اگه بودی بهم افتخار میکردی. دوس داشتم باشی و ببینی ولی خب دیگه نیستی. میدونم دوست نداری حال من بد باشه، واسه همین من سعی میکنم قوی باشم، تو نگران من نباش. آروم بخوابی بابای خوش تیپم. دوستت دارم تا همیشه. مرسی بخاطر همه‌ی خوبیات و زحمتایی که واسم کشیدی. شبت بخیر.

کارما

یکی از شخمی‌ترین بی حسی‌های دنیا وقتیه که سر انگشت شستت بی حس باشه. یه شمع کَت و کُلفت رو‌میز نهار خوری خونمون هست، که کِرم ریختن سرش خیلی حال میده.


دیروز داشتم لبه‌های آب نشدشو با شعله‌ی فندک ذوب می‌کردم، بخاطر همین مجبور شدم (!) مدّت زیادی انگشت شستمو روی گاز فندک نگه دارم.


از صبح تا حالا سر انگشت شستم گِز گِز میشه. مود مود می‌کنه. انگار خواب رفته باشه می‌خواد خوب شه ولی تو همون فاز بین خواب رفتگی و خوب شدن مونده باشه. همون حالی که نباید کسی تکونت بده تا خوب بشی، ولی ممتدش...

خواب خوب بد

بعضی شبا یه خوابی میبینی که از واقعیتی که توشی شیرین‌تره. مثلاً خواب میبینی ایرانی و همه خانواده و دوستات دور و برتن و همه چی خیلی خوبه و عصر با دوستات قرار داری با هم برید استخر و شبش با هم برید فست فود بخورید.


بعد وسطش بیدار می‌شیی و میبینی همون جایی بودید که دیروز بودی. نه از دوست و مامان بابا خبریه، نه از استخر و فستفود بعدش! من اسم این مدل خوابارو گذاشتم خواب خوبِ بد! خوابی که با اینکه خیلی خوبه، ولی ندیدنش از دیدنش به مراتب بهتره!


مثل اینه که گشنت باشه، ببرنت رستوران واست بهترین غذا رو سفارش بدن، بعد قبل از اینکه سفارشت آماده بشه از رستوران بیرونت کنن.


ساب‌کانشس جان، کاش تو هم میخوابیدی...

اطرافیان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه بوی خاص (چه رمانتیک!)

امروز وقتی با سمیرا داشتیم از یه قرار کاری به خونه بر می‌گشتیم، بوی روز اولی که وارد سوئد شدم به دماغم خورد.


به سمیرا گفتم: دیدی بعضی روزا یه بوی خاصی داره؟ مثلاً می‌گیم بوی اول مهر میاد، یا می‌گیم بوی عید میاد، یا بوی اولین روز تابستون که کولر روشن میشد و یه بوی پوشال تازه خیس خورده میزد تو دماغمون. گفت خب؟


گفتم بوی روزای اولی که وارد سوئد شدم میاد!


چند ساعت بعدش صفحه‌ی فیس‌بوکم سالگرد مهاجرتم رو بهم یادآوری کرد! و با این کارش یه بوی خاص رو به عنوان بوی روز اولی که وارد سوئد شدم، توی تقویم ذهنم حک کرد. یه روز مثل  روز اول مهر.

غربت یعنی چی؟

اگه یکی ازم بپرسه «غربت» چه حسیه، بهش میگم مث یه مهمونی خفنه که لحظه‌ای که واردش می‌شی هیچکسو نمی‌شناسی! تِم مهمونی رو رعایت نکردی، کسیم نیست بُلندت کنه برقصی!

موزیک خوب هست، مشروب خوب هست، باغش استخر و ویلای خوشگل داره، ولی تو بدون دعوت اومدی و حسِّ تعلق به هیچ کدوم ازین چیزا نداری...

دی‌جِی خوب هست، فینگر فود و بلک لایتم دارن، ولی نه آهنگاش سبک مورد علاقه‌ی توئه، نه مزّه‌ی فینگر فوداش واست آشناس، نه لباست با بلک‌لایتا تو تاریکی روشن میشه!

اگه فیلم و استوری بگیری همه فکر میگن چقدر خوش به حالته، می‌گن جای مارو هم خالی کن، ولی فقط خودت می‌دونی که اون دور همی‌های همیشگی با دوستای نزدیکت، با اینکه شُخمی و تکراریه، ولی بیشتر حال میده! اگه بهشو بگی هم باورشون نمی‌شه، فکر می‌کنن داری زِر زیادی میزنی و مُشکل از توئه! فکر می‌کنن اگه جای تو بودن میدونستن چه جوری با مهمونی حال کنن، فکر میکنن دِپ شدی که این حرفارو میزنی...

بدترین قسمتش اینه که انگار تو خونه دعوات شده، دلت نمیخواد برگردی!

شاید اجتماعی باشی و با یه اکیپ تو مهمونی آشنا بشی و باهاشون برقصی، ولی همش حس میکنی بقیه دارن به این فکر میکنن که اینو کی دعوت کرده؟ همش منتظری یکی بیاد جلو، گوشیشو بده دستت بگه «ببخشید، می‌شه یه عکس از ما بگیری؟»

تیر

تیر

من هستم

واقعاً یه جاهایی آدم باید قابلیت اینو داشته بشه که یهویی دوتا بشه!


که بتونه پشت گردن خودشو با تیغ یا ماشین ریش تراشی بزنه. یا قابلیت اینو داشته باشه که موهای خودشو سشوار کنه! یا بتونه پشت کمر‌ خودشو بخارونه. یا یه جاهایی دو سه متر از خودش بره عقب، راجه به لباس خودش نظر بده. یا مثلاً بشینه کنار خودش تو ماشین جواب تکستاشو بده، از خودش استوری و عکس بگیره. شب پا شه پتو رو بکشه رو خودش، صُبحا رو کمر خودش راه بره، قولنج خودشو بگیره، سر تا پای خودشو لیف بکشه، دونه سیاها و جوشای صورت خودشو فشار بده، حوله‌ی خودشو بده دست خودش و نهایتاً بزنه پشت کمر خودش بگه من هستم…