اگه یکی ازم بپرسه «غربت» چه حسیه، بهش میگم مث یه مهمونی خفنه که لحظهای که واردش میشی هیچکسو نمیشناسی! تِم مهمونی رو رعایت نکردی، کسیم نیست بُلندت کنه برقصی!
موزیک خوب هست، مشروب خوب هست، باغش استخر و ویلای خوشگل داره، ولی تو بدون دعوت اومدی و حسِّ تعلق به هیچ کدوم ازین چیزا نداری...
دیجِی خوب هست، فینگر فود و بلک لایتم دارن، ولی نه آهنگاش سبک مورد علاقهی توئه، نه مزّهی فینگر فوداش واست آشناس، نه لباست با بلکلایتا تو تاریکی روشن میشه!
اگه فیلم و استوری بگیری همه فکر میگن چقدر خوش به حالته، میگن جای مارو هم خالی کن، ولی فقط خودت میدونی که اون دور همیهای همیشگی با دوستای نزدیکت، با اینکه شُخمی و تکراریه، ولی بیشتر حال میده! اگه بهشو بگی هم باورشون نمیشه، فکر میکنن داری زِر زیادی میزنی و مُشکل از توئه! فکر میکنن اگه جای تو بودن میدونستن چه جوری با مهمونی حال کنن، فکر میکنن دِپ شدی که این حرفارو میزنی...
بدترین قسمتش اینه که انگار تو خونه دعوات شده، دلت نمیخواد برگردی!
شاید اجتماعی باشی و با یه اکیپ تو مهمونی آشنا بشی و باهاشون برقصی، ولی همش حس میکنی بقیه دارن به این فکر میکنن که اینو کی دعوت کرده؟ همش منتظری یکی بیاد جلو، گوشیشو بده دستت بگه «ببخشید، میشه یه عکس از ما بگیری؟»
دقیقا
یعنی عاشق اون قسمت زر زیادی گفتن دوستام هستم
جالبه ها همه یه جورایی هم دردیم
نه میشه برگشت (به خاطر شرایطی که هست)
نه اینجا اونجا میشه