خیلی وقته که اینجا زیاد نمینویسم. یعنی حس میکنم این روزا دیگه کسی حوصلهی وبلاگ خوندن نداره. یه جورایی وبلاگ بدون مالتیمیدیا، مث رادیو شده. زیاد کسی سراغش نمیاد.
یه زمانی اینجا روزی یه عالمه خواننده و بازدید کننده داشت، الآن خیلی خلوت و سوت و کوره. از وقتی مهاجرت کردم بدترم شده، چون خودم کمتر میام اینجا. بیشتر اینستا و فیسبوک و اینام. پست بعدی رو میخوام پر از تگ کنم و کانالی که دارم اینروزا بیشتر وقتم رو روش میذارم رو پروموت کنم. «هپیگوتنبرگ» اسمشه!
داستانشم اینه که، وقتی اومدم اینجا، با یه انتظاراتی اومدم! فکر میکردم چقدر همه الآن باید شاد باشن و چقدر همه چی باید متفاوت باشه و چقدر دوستای خوب و جدید پیدا میکنم و اینا...
ولی واقعیت این نبود. بیشتر یه عالمه آدم درب و داغون دیدم که هر یکی یه جوری دپرس و داغون یه گوشهای از غربت افتاده داره یه جوری جون میکنه. اونایی هم که اینجوری به نظر نمیرسن، فقط دارن بیشتر نقش بازی میکنن و لاف شاد بودن و خوب بودن و اوکی بودن رو میان، تا اینکه واقعاً خوب باشن.
خلاصه دیدم خبری نیس، گفتم خودم یه حرکتی بزنم. این شد که کانال هپی رو زدم که شاید چهار تا آدم خسته از چس ناله مثل خودم رو بتونم پیدا کنم که فارق از اون همه فرار از دست همدیگه بتونم باهاشون یا رابطهی سالم و شاد داشته باشم.
اینجا ایرانیا از هم فرار میکنن. اینجا که نه، هر جایی خارج از ایران داستانش همینه. در واقع همه یه جورایی از خودشون فرار میکنن. از چیزی که هستن، از ملیت و هویت نداشتشون دارن فرار میکنن، ادمایی که حرفی برای گفتن ندارن و اعتماد به نفس کمتری دارن بیتشر اینجورین. از دور وا میسن وفقط منم منم میکنن!
خلاصه اینجوری...
تو کیبرد فارسی جای حرف «م» به حرف «ک» خیلی نزدیکه. دستش سوخته بود، میخواستم بگم «بمیرم!» جابجا تایپ کردم همه چی تموم شد! کلّی منّت کشی کردم برگرده، و بهش توضیح دادم قضیه چیه و قول دادم دیگه از کیبرد انگلیسی استفاده کنم.
ولی تو کیبرد انگلیسی هم متاسفانه جای حرف «j» به حرف «k» خیلی نزدیکه! گفت دلم واست تنگ شده! میخواستم بگم «Ey Joon» جابجا تایپ کردم! ایندفه رفت پشت سرشم بلاکم کرد! رفتم در خونشون واسش توضیح دادم، منّت کشی کردم گفتم داستان چیه، واسه اینکه از دلش در بیارم گفتم بریم کافیشاپ!
کافیشاپش دوبلکس بود، طبقهی بالاش دنجتر بود. اومدم بگم بریم بالا دنجه، زبونم پیچید گفتم بریم بالا ج**ه! از اون روز تا الآن دارم ادای یه کر و لالِ بیسوادو در میارم، شاید یکی دوستم داشت!
میگند لحظهی سال تحویل هرکاری بکنی تا آخر اون سال همون کارو میکنی.
اگه من اولین کسی که همچین کرسیشعری رو تلاوت کرده پیدا کنم، سال تحویل هر سال هر چی فحش جدید تو سال قبل یاد گرفتمو حواله روحش میکنم که نصف لذّت سال تحویلهای دوران طفولیّت من با استرس این گذشت که چیکار کنم که اگه تا آخر سال همون کارو کردم اون سال به فنا نره و همچنان سال خوبی به شمار بیاد!…
یادمه یه سال داشتم ویدئو گیم بازی میکردم، از ترس اینکه تا آخر سال بازی نکنم، به زور از سر بازی کَندم رفتم تو هال خونه که حداقل هیچ کار خاصّی نکنم! الآن که فکرشو میکنم میبینم حتّی اگه همچین کرسی شعری واقعی بود، بازم ویدئو گیم بازی کردن از هیچکار خاصّی نکردم بهتره...
یه بار دیگه هم یادمه سال تحویل بد موقع بود، من خواب بودم! دقیقاً به همون دلایل قبلی، از خواب ناز بیدار شدم و رفتم تو هال که باز صرفاً هیچ کار خاصّی نکنم! از اون سال تحویل تا همین امروز علاوه بر احساس خِنگی، حس میکنم یه چیز دراز تو پاچَم رفته و اون خواب دیگه هیچوقت تکرار نمیشه! اون خواب مث یه لکِهی سیاه تو خاطرات سال تحویلم مونده، پاکم نمیشه!
کاش حداقل یه همچین داستانی حقیقت داشت که من لحظهی سال تحویل به امید پولدار شدن، هی شصتمو با زبون تُف میمالیدم و یه بسته اسکناس دُرُشت میشُردم! البته اگه شانس منه که اون سال بجای پولدار شدن، کارمند بانکی، صندوق دار رستورانی، چیزی میشدم! اونم نه که پول بدن بشمارم! میگفتن بشین پاین میز زبونتو درار، ما شصتمونو با زبونت خیس کنیم پول بشماریم! والو...
تو این سی سال عمر با عزّتی که از خدا گرفتم، تا الآن نمیدونستم آجیل چهارشنبه سوری با آجیل شب عید فرق داره! بعد تازه طبق تحقیقات وسیعتری که بعداً انجام دادم متوجّه شدم که به همینجا خطم نمیشه که! آجیل واسه خودش انواع و اقسام داره...
آجیل شور داریم، آجیل شیرین داریم، آجیل چهار مغز داریم، آجیل مشکل گشا داریم، آجیل هندی و ژاپنی و تایلندی هم داریم! خلاصه اخیراً دریچهی جدیدی از دنیای آجیل رو به من باز شده...
شین لین انقدر خودتو گنده کردی، که حسودات رفتن نشستم فیلماتو اسلو موشن کردن و راز کلکتو فهمیدن و ر**ن تو حرفت! البته میدونم تا خَر در جهان است ، مفلس در نمی ماند، ولی منو از دست دادی! شین لین، چقدر حاضری بدی برگردی به همون دورانی که نصف الآن محبوب بودی ولی منو به عنوان طرفدار داشتی؟ از الآن دیگه دور منو یه خط قرمز گوجهای بکش. من دیگه خامت نمیشم. تو و ورقاتو به خدا میسپارم!
آدم باید با انصاف باشه، بابت تموم تفریحی که واسه من فراهم کردی ازت ممنونم، تا باشه خریت در جهت شادی و دل خوش! میدونم تو سعی خودتو کردی و از خیلیا هم بالاتر بودی! حتّی بُعد مادیشم بخوای حساب کنی یه ریال از من پول نگرفتی! دمتم گرم! همین که تونستی اینهمه آدمو مجذوب هنرت کنی کارِت درسته! ادامه بده...
شمام برید گوگلش کنید کاراشو ببینید، من بعد از خدا شین لیم رو دست شما میسپرم! خداحافظ شین لیم!
پ.ن: ویدئو از هیچی نمیذارم که عامل این حسی که الآن من دارم واسه شما نباشم! خودتون خواستید سرچ کنید!
امروز واسه اولین بار گوشت خوک خوردم و به نظرم با اختلاف بسیار خوشمزهتر از هر نوع گوشتی بود که تا حالا تو زندگیم خورده بودم. همش مث اون قسمتی از گوشت ماهیچه که بدونی چربیه و وقتی چنگال توش میزنی رشته رشته میشه بود. یه ته طعم کالباس ژامبون هم داشت که مجبورت میکنه لقمتو بیشتر بجوی که طعمشو بیشتر حس کنی. من تو غذا، به خصوص غذای گوشتی خیلی پیکی و بد دلم، ولی گوشت خوک هیچ حس بدی بهم نداد!
تا الآن دو نوع گوشت جدید خوردم که به شدّت دوست داشتم، یکیش همین گوشت خوکه، اون یکیشم گوشت یه نوع ماهی که سوئدیها بهش میگن «لَکس»! تو فارسی سرچ کردم معادلش میشه «آزادماهی اطلس» یا «سالمون اتلانتیک» (سَمِن تلفظ درستشه، ولی ایرانیا همونجوری که نوشته میشه میخوننش دیگه). اون گوشت سَمِن هم به نظرم عالیه! منی که از غذای دریایی متنفرم، عاشق گوشت سمن شدم. یه چیزی مث فیلهی مرغ با تکسچر ماهی و طعم چیکناستریپس.
خلاصه بعد از یه دورهی طولانی گیاهخواری، دارم با زوایای جدیدی از گوشتخواری آشنا میشم، که مدیون تنوع غذایی اینجام.
پ.ن: ۱. غذاهای دریایی گوتنبرگ تو دنیا معروفه، میدونم سمن تو ایرانم هست، ولی طعمی که این ماهی اینجا داره خیلی متفاوت از طعم همه ماهیهاییه که ایران خورده بودم.
۲. یه گوسفند خودشو جر بده یه بچّه میاره، یه خوک خیلی شیک بین ۶ تا ۸ تا بچّه میاره که در نهایت خیلی بیشتر از گوسفند گوشت تولید میکنه! با اینکه با کل پروسهی گوشتخواری و دامداری و رفتاری که با حیوونا میشه مخالفم، ولی منطقم بهم میگه که مصرف گوشت خوک میتونه خیلی از گوشت گوسفند از خیلی از نظرات به صرفهتر باشه!
شنیدید میگن لاف در غربت و گ*ز در بازار مسگرها؟ حالا تازه باید ببینید!
ایرانیای مقیم خارج از ایران، همه از دم وقتی ایران بودن قاضی و وکیل بودن، مدیر عامل و رئیس بودن، استاد و پرفسور بودن، دکتر و مهندس بودن. پولدار بودن، زمین دار و ملاک بودن، سفیر و وزیر و دبیر بودن، کاتب و ناشر و سردبیر بودن، نقاش و خطاط و موزیسین و هنرمند بودن!
اصن شهرستانی تو غربت نداریم، همه از دم بچّه ناف تهران اونم شمالش بودن. همه چی تو ایران داشتن، فقط چون زور تو کتشون نمیرفته و نمیتونستند کروات بزنن و حجاب اجباری سر کنن، به کوه و بیابون زدن با الاغ پرنده اومدن اینجا، الآنم پشیمونن فقط واسه قرمهسبزی میخوان برگردن ولی غرورشون اجازه نمیده.
زبانشون از دم در حد نِیْتیو خوب بوده، فقط از وقتی اومدن تمرکزشونو بخاطر غم غربت از دست دادن و زبونشون بند اومده! همه از بچّگی مامانشون «مامی» بوده باباشون «دَدی»، مامانجوناشونو «خانم بزرگ» صدا میکردن! اسماشون تو شناسنامه «ماری» و «کامی» بوده.
صبحونه خاویار و قهوه میخوردن. همه از دم اندازه موهای سرت دوست و رفیق و آشناهای کُلُفت کُلفت و سلبریتی داشتن.
پدربزرگشون خان و کدخدای اون منطقه بوده و با دربار تو یه پیت میشا*یدن! هر سال از دربار دعوتنامهی جشنهای ۲۵۰۰ ساله با مضای شخص شاه میومده...
یکی از یکی چی بودند حالا چی شدندتر! یکی از یکی کجا بودند حالا به کجا رسیدندتر... شما نمیدونید که، اصن آدم روش نمیشه یه جا خودشو معرفی کنه...
پ.ن: اگه زشتن هم فقط بخاطر اینه که به نچرال بیوتی معتقدن!