امروز بابام رفت. دلم خیلی واسش تنگ بود، و خیلی بیشتر از اینها هم تنگ خواهد شد. الآن تو شکم و باورم نمیشه. حس میکنم فردا زنگ میزنم و دوباره بابام گوشیو بر میداره میگه: «سلاااام بابا، حال شما؟» ولی خب این اتفاق دیگه هیچوقت نمیفته. یکی از ترسای بزرگ زندگیم از دست دادن بابام بود، که خب الآن دارم تجربش میکنم. ازین خوشالم که در بستر بیماری و توی بیمارستان نرفت. سر پا بود، باغشو با دوستاش رفت و سر پا از دنیا رفت. دلم خیلی براش تنگ میشه، خیلی...
همیشه آدم فکر میکنه این جور اتفاقا مال همسایس، ولی خب، برای همه اتفاق میفته. خیلی کلیشهایه، ولی واقعی! دیر و زود داره. همیشه بوده، همیشه هست و همیشه خواهد بود...
دوستت دارم بابای عزیزم. ببخشید اگه بعضی وقتا پسر خوبی نبودم واست، ببخش اگه یه موقعهایی اذیتت کردم. سعی کردم خوب باشم ولی میدونم یه جاهایی نشد! امیدوارم منو دوست داشته باشی، چون من خیلی دوستت دارم. یادمه یه روزی ماشینو برداشتن و با دوستام رفتم خیابون گردی و تصادف کردم! بهت زنگ زدم، با اون یکی ماشین امدی سر صحنه تصادف و جلوی دوستام ازم پرسیدی ماشینو زدی؟ منم سرمو انداختم پایین گفتم آره. دستتو گذاشتی رو شونم و بلند گفتی: «به ت**ت بابا» بعدشم سوئیچ اون یکی ماشینو بهم دادی و گفتی برید با دوستات به عشق و حالتون برسید. همه دوستام بهم حسودیشون شد و گفتن چه بابای باحالی داری، دمش گرم. حالا چهجوری باید باور کنم که دیگه نیستی؟ یعنی به همین شخمیگی؟ دیروز بودی حالا دیگه نیسی؟ یعنی چی؟
بابای عزیزم، سعی میکنم با موفقیتام خوشحالت کنم. سعی میکنم یه جوری زندگی کنم که اگه بودی بهم افتخار میکردی. دوس داشتم باشی و ببینی ولی خب دیگه نیستی. میدونم دوست نداری حال من بد باشه، واسه همین من سعی میکنم قوی باشم، تو نگران من نباش. آروم بخوابی بابای خوش تیپم. دوستت دارم تا همیشه. مرسی بخاطر همهی خوبیات و زحمتایی که واسم کشیدی. شبت بخیر.
روحشون شاد
چقدر خوب نوشتی براش...
روحش شاد
یه چیزی بگم؟
من خودم یه مادرم . فکر میکنم وقتی مادر یا پدرباشی و بمیری تا زمانی روحت در آرامشه که بچه ت که تکه ای از وجودته در آرامش باشه
اگه میخوای همیشه شاد باشه بابات، همیشه بهترین از خودت باش و البته شاد باش . نزار کسی اذیتت کنه
رحمت و رضایت برای او.