بچّهی شما قطعاً واسهی شما قشنگترین، باهوشترین، بُلبُل زبونترین، شیرینترین و دوستداشتنیترین بچّهی دنیاس و من اینو کاملاً میتونم درک کنم. ولی این که شما نمیتونید درک کنید که بچّهش شما به اندازهی بچّههای دیگه به شُخم ماست، یکم واسم عجیبه! قطعاً کسی توی روی خودتون این موضوع رو به شما نخواهد گفت، و احتمالاً با تائید حرفا و نظرات شما راجع به بچّتون سعی خواهند کرد که شمارو با تَوَهماتتون راجع به این موضوع خوشحال و راضی نگه دارن...
یه زمانی توی جلسات TPM (جلسهی ملاقات والدین با اساتید) به خاطر وجدان کاریای که داشت، سعی میکردم به مامان باباهای محترم، مشکلات و نقطه ضعفهایی که شاگردام توی دورهی تحصیلشون داشتن رو بهشون گوش زد کنم که با هم راه حلّی واسشون پیدا کنیم، ولی تقریباً همیشه با مقاومت و ناراحتی والدین روبرو میشدم و نهایتاً از مطرح کردنشون مث اسب پشیمون میشدم.
اکثراً بر این باور بودن که من اشتباه میکنم و بچّهی اونا یکی از نابغهترین بچّههای روی کرّهی زمینه. میگفتن همهی در و همسایه و فک و فامیل از هوش و ذکاوت این انگشت حیرت به دهن گرفتن و تا حالا بچّهای به این زیرکی و باهوشی تو زندگیشون ندیده بودن.
زیاد سخت نبود فهمیدن این که اینا همون والدینی هستند که نمیذارن بچّشون دنبال علایق واقعیشون بره، چون حس میکنند اونا حتماً باید حداقل دکتر یا مهندس بشن...
از یه جایی به بعد به این نتیجه رسیدم که شنا کردن مخالف جریان آب، جز خستگی فکری و استاد عنه شدن واسم چیزی نداره، منم توی تمام جلسات ملاقات با والدین، از دم شروع کردم به گفتن دروغایی که اونا دوست داشتن بشنون. همون خیانتی که در و همسایه و فک و فامیل در قبال خودشون و بچّههاشون میکردن. ازون روز به بعد تمام والدین با نیش باز و تا کمر خَم و به صورت دولا دولا، در حالی که بی امون از زحمات بی وقفهی من تشکر میکردن، از کلاس میرفتن بیرون و من کلّی وقت اضافه داشتم که به استراحت و چای خوردن بگذرونم. البته به جای قند، عذاب وجدان از توی نعلبکی میذاشتم دهنم...
اون بچّه پس فردا با همین توهمات بزرگ میشه و به یه بچّهی لوس نُنُر تبدیل میشه که انتظاراتِ اولْ همون والدین محترم ازش و بعد خودش از خودش، اونو در مواجهه با واقعیتها له و سر خورده میکنه. یه جایی در مواجهه با جنس مخالف متوجّه میشه که خوشگلترین نیست و له میشه. یه جایی توی یه رقابتِ جدّی میفهمه که باهوشترین نیس و سر خورده میشه و خلاصه یه جایی توی یه شرایطی میفهمه که اون چیزی که سالها به زور بهش قبولوندن نیست و به چُخ میره و تازه میفهمه که چه خیانت بزرگی بوده، کاشتن این توهم توی سرش که تو خاصترینی!
اونجا دقیقاً همونجاییه که همین بچّه، طلبکار پدر و مادر و زمین و زمان و خدا و پیغمبر میشه و مقصر رو تموم اون کسایی میدونه که به وجودش آوردن و به تفکراتش شکل دادن ولی هیچوقت حقیقت رو جوری که هست بهش نگفتند. همون کسایی که هیچوقت بهش نگفتند خاص بودن ذاتی نیست و اکتسابیه. یاد ندادند که برای بهترین بودن، به جای تائیدیه گرفتن از دیگران، باید تلاش کرد.
نتیجهی اخلاقی این که، هنوز هم جهان سوّم جاییه که دروغ شیرین قشنگتر از حقیقت تلخه و صادق بودن به قیمت بد بودن آدما تموم میشه...
پ.ن: ۱. یه روزی پادشاهی به ملیجک خودش داد! رفتن پیش پادشاه با تعجب پرسیدن چی شد که ملیجک شما رو کرد؟ پادشاه گفت، از بس اصرار کرد! باشه بابا، بچّههای شما قشنگترین، باهوشترین، بُلبُل زبونترین، شیرینترین و دوستداشتنیترین بچّهی دنیاس...
۲.قدیمترها برعکس این اتفاق بیشتر میفتاد. انقدر تو سر بچّه میزدن و تحقیرش میکردن و با بچّهی همسایه مقایس میکردم که بچّه از همون له و سر خورده بزرگ میشد تا بشه مامان باباهای بچّههای خاصِّ داستان ما!
همون آدم وقتی بخواد آیلتس بده و دهنش سرویس شد فحش هاشو به تو میده لااقل به خودشون بگو هیچ عنی نیستن:)))
قطعاً به بزرگتر ها گفتم و میگم اگه ایرادی باشه. در مورد بچّههای زیر سن حرف میزنم...