صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

پرنیان

اولین باری که احساس کردم به یه دختر حسّی دارم رو خیلی دقیق یادم نیست، ‌ولی قطعاً بر می‌گرده به دوران مهد کودکم و دختری به نام پرنیان!

خاطره‌ی پرنیان، جزو اولین خاطرات زندگیم به حساب میاد. تقریباً هر روز وقتی از مهدکودک میومدم خونه، به اعضای خانواده اعلام می‌کردم که من پرنیان رو دوست دارم و می‌خوام باهاش ازدواج کنم. و‌ چون مورد استقبال خانواده قرار می‌گرفتم این مونولاگ بارها و بارها تکرار می‌شد.

یادم میاد هر کدوم از اعضای خانواده جلوی هر آدم جدیدی که جا داشت، بحث پرنیان رو پیش می‌کشیدند و من با صداقت تمام به همه می‌گفتم که چقدر پرنیان رو دوست دارم و قصد دارم در آینده باهاش ازدواج کنم، ولی طبیعتاً هیچکس من رو جدّی نمی‌گرفت! شاید ریشه‌ی یکی از اختلالات جدّی رفتاری من همینجا در‌ همین نقطه از کودکی باشه، کسی چه می‌دونه؟

من واقعاً پرنیان رو دوس داشتم و اصلاً اون دختری که توی مهد کودک باهاش میز رو وارونه می‌کردم و پشتش دکتر بازی می‌کردیم به چشمم نمیومد. در حدّی که حتّی نه تنها اسمش، بلکه قیافش رو هم یادم نیست.

تا جایی که یادمه مامان پرنیان آرایشگر‌ بود و پرنیان همیشه شیک و اتو کشیده و با لباسای پف پفی عروسکی میومد مهد کودک. یه موی چتری مشکی با چشمایی که زیر چتریش زیاد معلوم نبود و یه دهن کوچولو که اکثر مواقع یه رژ لب قرمز رو لباش بود.

مطمئنم اگه این خاطره و داستان پرنیان توسط اعضای خانواده زنده نگه داشته نمی‌شد، قطعاً اسم پرنیان رو هم فراموش کرده بودم. به هر حال می‌خوام بگم که من از همون اوان کودکی آدم عاشق پیشه و احساساتی‌ای بودم، ‌و دکتر بازی واسم فقط یه بازی بود، همین!

یادم نمیاد که چه طوری پرنیان رو فراموش کردم، ولی همیشه یه عکس یادگاری از دوران مهد کودک داشتم، که از بقیه‌ی عکس‌ها، واسم بار معنوی بیشتری داشت، و ا‌ون درست عکسی بود که پرنیان توش بود. چند تا عکس دیگه هم ازش داشتم. مال وقتی بود که توی نمایش مهد کودک مقابل من بازی میکرد. ولی اون عکس بخصوص رو از بقیه‌ی عکسا بیشتر دوست داشتم. شاید دلیلش این باشه که توی اون عکس پرنیان نشسته و من درست بالای سرش ایستادم.

گذشت و گذشت و از پرنیان یه خاطره‌ی شیرین کودکانه بیشتر باقی نمونده بود، تا زمانی که دبیرستانی شدم...

ازون جایی که مامانم دبیر ادبیات توی دبیرستان‌های مختلف شهر بود، یه روز وقتی داشتم توی جمع زدن و گذاشتن نمره‌های برگه‌ امتحانی‌ها کمکش می‌کردم، چشمم به اسم پرنیان افتاد. بی اختیار گفتم مامان یادته پرنیانو؟ گفت آره یادمه، ولی لحنش و حالت لبخندش بیشتر شبیه این بود که داره می‌گه، یه عمر اُسگلت کرده بودیم و بهت میخندیدیم، چه طور ممکنه یادم بره؟ گفتم به نظرت این می‌تونه همون پرنیان باشه؟ گفت نمیدونم، ممکنه! رفتم با ذوق اون عکسی که پرنیان توش بود رو با چند‌تا عکس دیگه از روز نمایش آوردم و دادم با مامانم. گفتم برو اینارو بهش نشون بده و بپرس که آیا این همونه؟

یادم نیست چند وقت بعدش به مامانم گفته بود که این عکس بچّگی‌های خودشه و عجیب تر از اون این که من رو هم می‌شناخت! دیگه باید می‌رفتم می‌دیدمش. نیمه‌ی گم شدم رو بعد از یه عالمه سال دوباره پیدا کردم بودم. چه شروع رمانتیک و قشنگی. می‌شه همیشه واسه همه تعریفش کرد و عکسای دوران مهدکودکمون رو به همه نشون داد. چه سرنوشت رمانتیکی!

فکر کنم یه هفته‌ای با همین خواب و خیالا سپری شد. یه پرنیان تو ذهنم با همون مشخصات، در ابعداد بزرگتر ساخته بودم. تا اینکه تصمیم گرفتم به بهونه‌ی اینکه میرم دنبال مامانم، برم پرنیان رو جلوی در مدرسشون ببینم. با مامانم هماهنگ کردم و از اونجایی که هنوز گواهی‌نامه رانندگی نداشتم و سوار ماشین شدن توی اون سن یه حرکت لاکشری به حساب میومد، با ماشین رفتم چندتا کوچه پایین‌تر دنبال مامانم.

همونطوری که منتظر مامانم بودم و اخمام به نشانه‌ی جذابیت مضاعف تو هم بود و چس کنم تو برق، مامانم سوار ماشین شد و گفت اینه، اومد!

قلبم تو دهنم بود وقتی با ذوق پرسیدم کدومه؟ گفت همون قد بلنده، که موهاش از پشت مقنعش زده بیرون، کیف قرمز و مشکی داره! در حالی که مثل جغد داشتم چشم می‌نداختم پیداش کنم، گفتم یکم بیشتر مشخصات میدی؟ کدومه دقیقاً؟ گفت بابا همون دختر سیاهه که عینکیه و چاقه، داره میخنده دندوناش سیم داره!

سالها داشتم با خاطرات شیرین پرنیان زندگی می‌کردم و با عکساش از زندگی لذّت می‌بردم، تا اینکه دوباره دیدمش. خیلی دوست داشتم از داستان پرنیان یه درس اخلاقی بگیرم، ولی فقط به این نتیجه رسیدم که بذارید عشقتون بزرگ شه بعد به فکر ازدواج بیفتید!
نظرات 2 + ارسال نظر
سمیه شنبه 7 دی‌ماه سال 1398 ساعت 09:47 ب.ظ http://dreams22.blogsky.com

خیلی خوب بود
بسی خندیدیم
خوش گذشت

مهشاد جمعه 28 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 03:49 ق.ظ

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد