صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

بادوم

داشتم تَق و تَق با دست بادوم منقا (ازین بادوم پوسته کاغذیا) میشکستم و میخوردم، یهو رسیدم به یه دونه ازین بادوم سفتا که از زیر چکشم چند بار در میره، میره زیر یخچال!  هر چی زور زدم هیچ فایده نداشت. اندازه اون سیزده‌بدری که فرداش مجله جدول بابامو بجا پیک نوروزیم بردم مدرسه، تحقیر شدم، خورد شدم، شکستم...

بچگی وی‌اس بزرگی

بهترین قسمت بزرگ شدن اینه که هر چی تو بچگی آرزو داشتی که داشته باشی رو میتونی فراهم کنی. یادمه همیشه دوس داشتم بیشتر از ۴ تا دونه نون‌خامه‌ای بخورم. یا مثلاً دوست داشتم تو یه روز هم چیپس بخورم هم پُفک. یادمه همیشه دوس داشتم هر وقت دلم خواست پیتزا بخورم. یا ممثلاً هر وقت خواستم سوسیس خالی بخورم. هر چقدر دلم خواست پنیر بذارم لای نونم، حتّی خالی خالی بقیه پنیرا رو بخورم بدون اینکه خَر بشم.


یه عمر بهمون دروغ گفتند که اگه زیاد رو هم رو هم بخورید مریض می‌شید، دروغ! میگفتند رو دل میکنی، دل درد میگیری. همش یه دروغ بزرگ بود. بخورید و بیاشامید، اصراف هم کردید نوش جونتون. امشب انقدر هله‌هوله خوردم که دارم بالا میارم...


پ.ن: میدونم آرزوهای بچگی شما خوراکی نبودن! شما کارِتون درست بوده. ازون اوّل آرزو های بزرگ داشتید. ریشه کن کردن فقر و گرسنگی. مشکلات گرمایش زمین، بی عدالتی و جنگ، کمبود آب آشامیدنی و نهایتاً مشکل تبعیض نژادی!

علم بهتر است یا ثروت

بسم الله الرحمن الرحیم 

پووووول

صدق الله علی و عظیم 


آدم باید منطقی و واقعگرا باشه. آدم تحصیل میکنه که چی؟ که آخرش یه شغل خوب پیدا کنه، که بتونه پولدار بشه. غیر از اینه؟ مگه چقدرش شأن و کلاس اجتماعیه؟ تو پولدار باشی همونم خود به خود اوکی میشه. تازه شایدم این روزا کلاس و شأن پولدار بودن بیشتر از با سواد بودن هم باشه. نیست؟ حتّی اگه نباشه هم واسم مهم نیست. مگه من دارم واسه بقیه زندگی میکنم که واسم مهم باشه. حاضرم بجای مهندس و استاد صدام کنن "اوی" ولی وقتی کارت میکشم واسم مهم نباشه چقدر دیگه ته حسابم هست. والو...


اینارو گفتم، ازون طرف هم، درسته، پول همه چیز نیست! قبول. ولی واسه رسیدن به هر چیزی پول لازمه. منم عاشق خود پول که نیستم، ولی واسه رسیدن به چیزایی که عاشقشونم پول نیاز دارم. یعنی پول یه جورایی هَپینس یا خوشحالی هم میتونه بیاره. یا بهتر بگم، اگه پول زیاد شادی نیاره، قطعاً بی پولی غم و حسرت میاره. یعنی تو میتونی پولدار باشی و دوتا گزینه خوشحال یا غمگین داشته باشی، ولی بدون پول شما یه گزینه بیشتر نداری و اونم روزمَرِّگی و یواش یواش دپرشن و غم و اینجور چیزاست. کسایی که این مدلی نیستن قطعاً آدمای دنیا ندیده و قانع و بیدستوپایی هستن. چقدر میشه رفت پارک و از هوای تازه و غروب آفتاب و قدرت خدا لذّت برد مگه؟ تازه همونم پول داشته باشی دیگه نگم کجاها میتونی بری و چند برابر میتونی ریلکس کنی و لذّت ببری


نمیدونم چرا آدمای بیپولی (در مقابل پولدار) اصرار دارن که پول خوشبختی نمیاره. مث اینا که ازدواج کردن به ف** رفتن هی میخوان توجیه کنن که ازدواج خوبهها! یا اینا که ماشین چینی شاسی بلند میخرن و اسرار دارن خودشونو توجیه کنن کار درستی کردن. یه جورایی قضیه گربه و گوشت. کی گفته پول خوشبختی نمیاره؟ اصن رو چه حسابی این حرفو میزنید؟ حتّی اگه اینو قبول کنیم، باز به هزار و یک دلیل نداشتن پول قطعاً بدبختی میاره.


دیدی تا بحث پول میشه معمولاً همه یاد مریضی و بیماری‌‌های لاعلاج میفتن که قابل درمان نیست، و فکر میکنن یه مثالی پیدا کردن که با پول خریدنی نیست و احتمالاً بعدش واسه اثبات حرفشون یه مثال واقعی از یه آدم پولدار مریض میزنن که حاضره همه داراییشو بده ولی سلامتیش برگرده و خب قطعاً این اتفاق نخواهد افتاد. ولی هیچوقت به این فکر نمیکنن که میشه بی پول بود و تموم اون درد و مرضهای لاعلاج رو هم داشت. اونقت چی؟ اونموقع نظرتون راجع به پول همینه؟ منظور کلّیم اینه که سلامتی و پول دوتا مبحث کاملاً جداست که هیچ ربطی به هم نداره. تنها ربطش اینه که اگه پولدار باشی قطعاً احتمال سلامت موندنت بیشتره. چون کفش خوب میخری، کمتر کار میکنی، کمتر سر پا میایستی، کمر و زانوت سالم میمونه. ماشین خوب سوار میشی، بخاری، کولر، حس خوب، استرس کمتر، اعتماد به نفس بیشتر، غذاهای سالم تر، دوستان شاد تر، تفریحات متفاوت تر، سفر بیشتر، استخر، ماساژ، فکر آزادتر استرس کمتر و خلاصه همه اینا ازت یه آدم سالمتر میسازه. دروغ میگم بگو دروغه. پس قطعاً پولدار بودن یعنی سالم بودن. درضمن من راجع به بیمارانی که حریص پول هستند و زندگیشونو بیمارگونه وقف پول درآوردن میکنن حرف نمیزنم. باز یکی نگه پولدارا استرس پولاشونو دارن. وسواس هم یه بیماری فکریه که فقیر و دارا میتونن داشته باشد و زندگیشون رو برای خودشون و اطرافیانشون جهنم کنند...


تا یه زمانی واسم مهم بود که پولی که طرف داره رو خودش درآورده یا از باباش گرفته. یه جورایی همون توجیهی که دنبالش میگردی که خودتو قانع کنی تو ارزشهات بیشتره. فکر میکردم خیلی مهمه که طرف دستش تو جیب خودشه یا باباش. اما الآن اینجوری فکر نمیکنم. یعنی مهم نیست واسم که اون پول از کجا اومده. در همین حد که بدونم بخاطرش خون کسی ریخته نشده کافیه. بقیش مهم نیست. مهم اینه که آدمای معمولی همیشه زیر دست آدمای پولدارن. هر چقدر که چاق و زشت و پیر و کچل. هرچقدر دهاتی یا بیکلاس یا هیز. مهم اینه که پول الآن دست آیشونه و داره حالشو میبره. شاید واسه بقیه چندش باشه یا پشت سرش بخاطر همون توجیههای مسخره، حرف زیاد باشه، ولی باز وقتی منطقی به داستان نگاه کنی، اصن واسه طرف مهم نیست که تو راجع بهش فکر می‌کنی چه برسه به اینکه چی فکر میکنی و نظرت راجع به شخصیت طرف چیه! اون داره حالشو میکنه. مث کسی که داره با دست و ملچ مولوچ یه غذای خوشمزه میخوره و نوشیدنیشو باهاش فورت میکشه. شاید واسه بقیه چندش، بیکلاس یادهر جور شما توجیه میکنید باشه، ولی طرف داره حال میکنه، مخصوصاً اگه یکم مث من بقیه و فکر بقیه واسش مهم نباشه!


اگه بخوام راجع به مبحث پول حرف بزنم قطعاً حوصلتون سر میره، چون فکنم بتونم راجع بهش یه کتاب بنویسم ولی فعلاً تا همینجا بسه.


معمولاً توی کلاسای دیسکاشنم این بحثا پیش میاد و همیشه آخرش ۱۰ تا چیز که واقعاً با پول نمیشه خرید رو بهشون میگم. واسه همین آخر همین پست اون ۱۰ تا چیزو اضافه میکنم که سنت شکنی نشه. عشق، اعتماد، زمان، صلح و آرامش، استعداد، سلامتی، دوست واقعی، دانش، و نهایتاً احترام.


حباب

کاش انسانها توی یه حباب به دنیا میومدن و با ترکیدن اون حباب از دنیا میرفتند. منظورم یه حباب کف صابون نیستا. یه حباب مدرن. در حد فیلم علمی تخیلی یا حتّی تخیلی خالی. یه حباب که توش خیلی اَمن بود. زیر آب میرفت، پرواز میکرد، حتّی تغییر شکل میداد.


جنسش یه جوری بود که هم میتونست مث یه لایه پوست خیلی نازک بچسبه بهت در حدّی که حسش نکنی، هم میشد باد کنه یه دایره بزرگ درست کنه به شعاع چند متر. سایز و طرح و رنگش دست خودت بود. دمای توش قابل تنظیم بود. حتّی میشد با یکی دیگه حبابتو یکی کرد و یه حباب گنده تر تشکیل داد.


میتونستی تنظیم کنی از بیرون تو پیدا باشه یا نه. یا تنظیم کنی رنگش چه رنگی باشه مث بکگراند گوشی یا کامپیپتر. اینجوری دیگه هیچکس خونه نیاز نداشت. خود حباب آب داشت توش همیشه، با دمای دلخواه. مثل این اتوبوسها که توش یه خونست با این تفاوت که هر چیو نمیخواستی غیب میشد که جا نگیره.


ضد برف، ضد بارون. میتونستی شفافیت صدای بیرون به تو رو تنظیم کنی از صفر تا صد. صفر یعنی هیچ صدایی از بیرون داخل نیاد، صد یعنی صدا طوری بهت برسه که انگار هیچی دورت نیس. اصن کلاً راجع به بو و نور و حرارت و بقیه چیزا این آپشن صفر تا صد رو داشت. اونوقت مثلاً ده نفر حباباشونو یکی میکردن دیواراشو مشکی میکردن، نور پردازی میکردن و هر جایی که دوس داشتن مهمونی و دور همی میگرفتن. هر کسیم که جدید وارد میشد حبابشو جوین (join) میداد.


تو حباب تلوزیون، آنتن ماهواره، اینترنت خیلی پر سرعت، جیپیاس و هر تکنولوژی جدیدی که میومد رو داشت. اینجوری هر کی هر کاری دلش میخواست میتونست بکنه تو حبابش.


هیچی هیچوقت تموم نمیشد. هیچ خطر خارجیای هم تهدیدت نمیکرد. نه ویروس، نه آتیش، نه ضربه، نه پارگی و بریدگی. هیچی!


پول کسی نیاز نداشت. سوخت حباب سبز بود از خورشید تامین میشد. برق تلوزیون و ماهواره و روشنایی توی حباب هم همینطور. هواپیما و کشتی و اتوبوسی وجود نداشت. هر کس مشکل جسمی پیدا میکرد خود حباب تشخیص میداد و با سلولهای بنیادی درمانش میکرد، مثل روز اول.


یه جوری طراحی شده بود که میشد همه این دستورات رو بهش گفت. مثل siri تو آیفون ولی در حد سیستم عامله تو فیلم her. آنقدر هوشمند که نمیفهمیدی انسانه یا هوش مصنوعی. میتونستی انتخاب کنی چه زبونی باهات حرف بزنه. اینجوری هر زبونی دوست داشتی میشد زبان مادریت. مرز هم که دیگه نبود، پاسپورت یا ویزا نیاز نبود. اصن کسی حرص اینکه کجا زندگی کنه رو نمیزد. دغدغه پیری نداشتی، حباب لگن زیر پات میذاشت. بهش که میگفتی، اتوماتیک میبردت همونجایی که میخوای. بهش میگفتی بریم یه جای ساحلی استوایی خودش خود به خود به صورت رندم، با توجه به شناختی که تو این سال‌ها ازت پیدا کرده بود، میبردت یه جایی که اونجوری که میخوای باشه.


ساعت خواب و بیداری معنی نداشت. اصن کسی کار خاصی نداشت. هر کس هر وقت خوابش میومد میخوابید، هر وقت بیدار شد هم بیدار میشد. صبحانه، نهار و شامی وجود نداشت، هر کی هر وقت گشنش بود هر چی دوست داشت میخورد.


بچّه دار هم که میشدی، تا یه سنّی بچه تو حباب مامان باباش بود، بعد خودش تصمیم میگرفت تو همون حباب بمونه یا نه! خانوادههای بزرگ حبابای بزرگ داشتن بهش میگفتن حبیبه (مثل قبیله). تو هر حبیبه تا دویست سیصد نفر پسر و دختر و نوه و نتیجه و پسر عمو، دختر خاله زندگی میکردن. خیلیا از حبیبشون جدا میشدن و هر جوری که دوست داشتن زندگی میکردن.


آخر زندگیت هم حبابت رنگی پنگی میشد و روش لک و پیس بیرنگ میزد و تپ میترکید. البته دانشمندان دارن روش تحقیق و بررسی میکنند که حباب هیچکسی هیچوقت نترکه. اینجوری مشکل مرگ و میر هم حل میشه. فعلاً دارن از خاطرات توی مغز همه کسایی که میمیرند یه نسخه کپی روی یه فلش مموری میگیرن که بعداً بتونن تو یه بدن جدید اون شخصو به زندگی عادی برگردوندن. البته این فقط یه آپشنهشما میتونی وصیت کنی از خاطراتت هیچ نسخهی کپیای گرفته نشه. خیلیا میترسند تا اون موقع هیچ کدوم از دوستان و فامیلاشون رو پیدا نکنند.


کاش بزرگترین دغدغه بشر اختراع اعضای جایگزین میشد، که از جنس گوشت و پوست و استخون نباشه. بجای مغز مموری و سیپییو باشه، بجای چشم لنز، بجای دست، بازوهای مکانیکی پیوند بزنن، قلب پمپی باشه. کاش میشد آدما بجای اینکه بمیرن یه جوری بازسازی بشن که کل بدنشون مکانیکی باشه و دیگه وابسته به این جسم گوشتی نباشه! اینجوری فقط ۶۰ هفتاد سال فرصت داشتی با پوست و گوشت لمس کنی. مطمئنم خیلی باهاش مخالف خواهند بود ولی مطمئنم علم ثابت میکنه آدما هیچی نیستن جز خاطرات و آموختههاشون.


اگه تمام اطلاعات داخل مغز کسی کپی گرفته بشه اون شخص میتونه تو یه بدن دیگه، حالا شاید از جنس آهن و پلاستیک، به زندگی عادیش ادامه بده. قطعاً معتقدین به دنیای پس از مرگ ترجیح میدادن طبیعی بمیرن.

در و درد من

من صندلی عقب، منتها الیه سمت راست یه تاکسی تلفنی زرد قناری نشسته بودم، این دوستمم که تاکسیو با هم شِر  کرده بودیم (به شتراک گذاشته بودیم)، دقیقاً سمت مخالف من نشسته بود. قرار شد اول اونو تو راه بذاریم خونه، بعد منو. منم با خیال راحت داشتم با موبایلم تلگرام چک میکردم که یه دفعه فهمیدم کولیمو خونه دوستم جا گذاشتم. گوشیمو درآوردم زنگ بزنم بهش بگم بذارتش کنار بعداً میام میگیرم. زنگ که زدم، نیست یکم استرس داشتم، پاچه دوستمو رو شوخی گرفتم و آین وسط یه فحش ک دار هم از دهن ما در رفت. راننده هم ازین متشخصها که سه تیغ میکنن بوی افترشیوشون تو کل ماشین میپیچه. یکم نچ نچ کرد و کلشو به نشانه اعتراض تکون میداد


منم خجل، دیگه روم نمیشد آدرس بدم. خلاصه آخرای آدرسو خودش داد و وقت پیاده شدن رسید. اما دست بر قضا، در پشت سرش کامل بسته نشد! نصفه و نیمه تالاق تولوق تو جادههای صاف تر از آیینهی وطنم وطنم وطنم وطنم...


تو درو درست نبسته بودی و من با یه بدبختی ازینور ماشین کشون کشون خزیدم و به سختی خودمو به وسط ماشین کشیدم و دست راستمو دراز کردم به سمت دستگیره در که درو باز کنم یه دفه متوجه شدم دوتا دست واسه انجام این کار نیازه ولی دست چپم زیر بدنم بود و همه وزنم روش.


اونجا بود که مجبور شدم از وسط ماشین خودمو به کنار در بخزونم تا وزنم رو از روی دست چپم بندازم روی باسنم. خلاصه دست چپم رو هم آزاد کردم و باهاش درو هل دادم به سمت بیرون که باز بشه. همین کارو کردم و بالاخره در باز شد. نمیخواستم ریسک کنم و این مراحل رو دوباره تکرار کنم، به همین خاطر درو تا جایی که دستم میرسید باز کردم و محکم زدم به هم. با اون دسته گلی که به آب داده بودم، راننده از تو آیینه یکم چش غرّه رفت و ایندفه کلّی نچ نچ کرد و کلشو به نشانه اعتراض تکون داد. خدا خدا میکردم یه وقت لج نکنه، پول اضافه ازم بگیره شب عیدیه. تا بقیه پولمو نداد از استرس این گوشتا به تن من دار بود از استرس. امشب استرس و سختی‌‌ای کشیدم که قطعاً اون دنیا جلوتو میگیرم و فشار میدم! دیگه هیچوقت درو نیمه باز نبند! هیچوقت...

اروپا ‌وی‌اس آسیا و خاور میانه

۴ نفر تو لندن میمیرند تا ۶ روز تو اخبار واسمون تعریف میکنند، بعد ۶۰۰ نفر تو خاور میانه تیکه و پاره هم بشند هیچکس ککشم نمیگزه! به نظرم این قضیه کاملاً طبیعی و نرماله! خب معلومه جون با جون فرق داره. آدم با آدم فرق داره. نژادپرستی بایدم هنوز زنده باشه، چون نژاد با نژاد فرق داره.


یعنی تو میگی جون یه مسلمون زیقی پشمالو با یه اروپایی باکلاس بلوند و بلند یکیه؟ خب معلومه که نیست! ما خودمون هم اینو میدونیم ولی نمیخوایم قبول کنیم. چون سخته یکم! همین که شما میتونی این متن رو بخونی یعنی شما هم یه کلّه سیاه جهان سومی احتمالاً مسلمونِ پشمالوی زیقی هستید! همینکه میریم اونجا پناهنده میشیم، دست و سر میشکونیم ویزا و پاسپورت کشورشونو بگیریم، همینکه خودمونو جر میدیم زبونشونو یاد بگیریم، همینکه "اروپا" واسمون اروووپاااست، یا "آمریکا" واسمون آااااممممریکـــاست! من راجع به شخص خاصی حرف نمیزنم، یا حتی راجع به اینکه این درسته یا غلط بحثیا اصلا، دوس ندارم وارد مبحث پوسیده‌ی تاریخ و فرهنگ  هم بشم! من خیلی کلّی راجع به دو گروه بزرگ از انسانها، در همین لحظه از زمان حرف میزنم. و در ضمن لطفاً پرفسور سمیعی و اون صدهزار نفر ایرانی که تو ناسا کار میکنند رو با خودتون مقایسه نکنید...


خود شما که احتمالاً الآن اخمات تو همه، اگه بخوای سه روز یه کدوم ازین دو نفرو دعوت کنی خونت، کدومو دعوت میکنی؟ توریست خارجیه؟ یا عرب عراقیه؟ یا مثلاً بخوای با یه کدوم ازین دوتا یه هفته بری سفر چی؟ اصن دوتا بلیط مجّانی هست یکیش به اروپا، یکیش به اسلام‌آباد پاکستان، کدومو میری؟ خعلی ناراحتید ازین قضیه؟ خو منم هستم...


جالب اینه که یه عدّه فکر میکنن با مو رنگ کردن و انگلیسی حرف زدن و پست انگلیسی گذاشتن یا حتی مهاجرت کردن میتونند خودشونو از حقیقت اجباری‌ای که  تا آخر عمر مثل برچسب بهشون چسبیده، جدا کنند و به اصطلاح خودشونو بچسبونند به اونا. اینجاست که باید نا امیدتون کنم و متذکر بشم که اگه چهارتا اروپایی یا آمریکایی هم به فرهنگ و سنت و دین شماها علاقه‌مند میشند فقط به خاطر اینه که کشف کردن لذّت بخشه، وگرنه دید همونه! مث ما که رفتن به یه ده کوچیک تو شمال واسمون لذّت بخشه. همونجوری که ما میریم ابیانه، یا میریم جواهر ده که یکم با اون فضا، هر چند کم امکانات، هر چند با مردمی از لحاظ سطح زندگی پایین‌تر، حال کنیم. شما خودتو بکشی، پاسپورت ۵ تا کشور دیگه رو هم که بگیری، پولت ۶ برابر یه هوملس آمریکایی هم که باشه، آخرش دید کلی نسبت به شما همون که بوده هست، و حالا حالاها هم همینطور خواهد بود. پس لطفاً از این توهم که یه روزی ممکنه شما هم همون احترام و ارج و قربی که اونا دارن رو داشته باشید بیاید بیرون و بدونید که ذین داستان  یه آرزو بیشتر نیست ولی متاسفانه خیلیا این توهم متفاوت بودن رو دارن، مخصوصاً وقتی پاشونو از ایران میذارن بیرون.


پ.ن: جون با جون و انسان با انسان فرق داره زمین تا آسمون، همونجوری که حیوان با حیوان، و کلاً موجود زنده با موجود زنده فرق داره. این یه حقیقت یا همون فَکْتْ (fact) هست که خود ما انسانها به وجودش آوردیم. ما اون فرم از حیات که خودمون دوست داریم رو مقدس و با ارزش میدونم و ازش محافظت میکنیم و وقتی میمیره ناراحت میشیم، و اون فرم از حیات که دوس نداریم و زورمون بهش میرسه رو تا جایی که بتونیم از بین میبریم، مثل سلول های سرطانی یا مثل علف هرز تو باغچه یا مثل مسلمون‌های خاور میانه و جاهای دیگه!

بارون

فقط عده‌ی کمی بارون رو احساس میکنن، بقیه فقط خیس میشند.


آقا من شخصاً با افتخار ازون دسته هستم که فقط خیس میشم. تازه سردمم میشه. بارون از پشت شیشه یا زیر سقف واسه تنوع، اونم در حدی که کوچه و خیابون گِل و شُل نشه، اوکیه، بد نیس. ولی اینکه بخوام برم زیرش و خیس بشم و فیلم بگیرم با موزیک بذارم اینستا و فاز بارون بردارم و ازین جو زدگیا رو نیستم! چرا آخه؟ خیس بشم، سردم بشه، لباسامم به چوخ بره، فرداشم سرما بخورم که چیه داره بارون میاد؟ خو میخوام نیاد! چشم‌ها را باید شست؟ زیر باران باید رفت؟ اولاً که چشم‌هارا تو دسشویی هم می‌شه شست، بعدش رفت پشت پنجره از باران لذّت برد، دوماً، باید؟ چه طرز حرف زدنه؟


نظرم در مورد برفم همینه. با برف بازی و گوله برف پرت کردن و شوخی شهرستانی با برف، اصلاً حال نمیکنم. چه کاریه آخه، برف شارپی بخوره تو کلّت بعدم بره تو یقت حال میده؟ والو... در شرایط خاص خیلی بخوام به خودم با برف حال بدم، اونم اگه کمک کنید و هویج جور کنید، یه آدم برفی در حد ۳۰ سانت واستون بسازم، تازه اگه قول بدید خرابش نکنید...

معتقد با رضا اصلان

چند وقت پیش مشغول گشت زنی توی دنیای مجازی بودم که یه خبر نظرمو جلب کرد. یه عدّه شاکی بودن که چرا یه نفر رفته هند، مغز انسان خورده و آدمخواری (cannibalism) کرده  و CNN هم پخشش کرده. (حالا انگار مغز آدم با مال گوسفند فرق داره) واسم جالب شد بدونم کی این کارو کرده و داستان چیه. خلاصه بعد از مقداری تحقیق و تفحص، فهمیدم که شخصی به نام رضا اصلان، یه ایرانی آمریکایی تبار تو یه برنامه تلوزیونی، این کارو کرده...


رضا اصلان، محقق و نویسنده در رابطه با مذاهب هست که به گفته‌ی خودش، بیست سال مذاهب رو خونده، و حالا میخواد اونارو زندگی کنه. خیلی واسم جالب بود که رضا اصلان هوست (Host) یه مستند به نام Believer یا همون "معتقد" شده که با سفر کردن به کشورهای مختلف و وارد شدن به قلب مذاهب مختلف سعی داره سر از کار ادیان در بیاره و بفهمه چی تو سر معتقدین به اون مذهب میگذره. جالبه بدونید که رضا اصلان خواهر زاده لیلا فروهر هم هست. اگه اسمش رو توی ویکیپیدیا سرچ کنید میتونید در مورد بک‌گراند و سوابق تحصیلی و کتابا و سوابق تدریسش بیشتر اطلاعات کسب کنید. همینطور مستندش رو میتونید یا از خود شبکه CNN یکشنبه‌ها ساعت ۱۰ ببینید، یا یوتوب سرچ کنید Believer With Reza Aslan و آنلاین تماشا کنید. در این لحظه که من دارم این پست رو مینویسم، پنجشنبه ۱۶ مارچ ۲۰۱۷، دوتا از قسمتاش بیرون اومده که قسمت اول  درباره قبیله آدمخوار آگوری توی هند (Doomsday Cult in Hawaii) و قسمت دومش درباره روزه موعود از نظر یه مشت چِت و پِت در هاوایی (Aghori Sadhus in India) هست که یکیشون ادعایی پیامبری میکنه وخودشو جیزز با زی (Jezus) اسم گذاری کرده که با ساختن یه کشتی (arch) مثل مال نوح قصد داره خودش و هواداراشو نجات بده.


به نظر من دیدن این مستند برای همه واجبه، چون دید وسیعتری نسبت به دین ومذهب به معتقدین میده. هر کسی از نظر حودت دین و مذهبش بهترین و کامل‌ترین دین و مذهب دنیاست. گرچه نرود میخ آهنین در سنگ، ولی حالا شایدم رفت!


مثلاً توی قسمت اول نشون میده که یه عدّه از هندی‌ها مفهومی به نام بهشت یا جهنم ندارن و به تناسخ (reincarnation) اعتقاد دارن. در واقع این دوستان بر این باورند که شما در طول زندگیتون کارما (Karma) کسب میکنید که این کارما میتونه خوب یا بد باشه و زندگی آیندتون بستگی به کارمای زندگی گذشتتون داره و یه عدّه محکوم به زندگی در بدترین شرایط، بخاطر کارمای زندگی گذشتشون هستند که به اونا untouchables میگن که پَست ترین و کثیف ترین کارای جامعه رو انجام میدن مثل سوزاندن مردگان (cremation) یا تمیز کردن رودخانه از کثافت و فاضلاب توالت ها و اینا! تازه اون طرف رودخونه یه عدّه زندگی میکنند به نام آگوری (به معنی بدون ترس) که جسد مردگانی که رودخونه گانجا میاره رو میخورن و اعتقاد دارن چون روح خدا در ما هست ما هیچوقت مریض نمیشم و مدفوع و ادرار رو با پیتزا و همبرگر یکی میدوننو میگند جفتشو خدا آفریده و ما همه از یک روحیم فقط جسممون تفاوت میکنه و خلاصه، اینجاست که رضا اصلان بخاطر تطبیق دادن خودش با اونا یه تیکه مغز انسان میخوره (که به گفته خودش تو اکانت توئیترش مزّه ذغال میده) و خلاصه خیلی سرتونو درد نیارم، برید ببینید...

سالار

وسط استیج با افتخار تبلیغ میکنه "سالار ۱۵ ساله شد". داداش سالار ما نزدیک سی سالشه، تقریباً دو برابر سالار شما سن داره، ما یه بارم ِادِّعا نکردیم. بعد شما واسه ۱۵ سال سالار ‌پیام بازرگانی دادید منوتو؟

کوچه شهید بن‌بست

‫سپاهانشهر اصفهان سه تا چهارراه داره به نام‌های غدیر، شاهد و توحید. اگه من بودم قطعاً اسماشونو یا میذاشتم غدیر، فطر، قربان یا مثلاً میذاشتم توحید، نبوت، امام یا نهایتاً دیگه اگه خیلی بی اسم میشدم میذاشتم شاهد، قاتل، مقتول...