صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

در و درد من

من صندلی عقب، منتها الیه سمت راست یه تاکسی تلفنی زرد قناری نشسته بودم، این دوستمم که تاکسیو با هم شِر  کرده بودیم (به شتراک گذاشته بودیم)، دقیقاً سمت مخالف من نشسته بود. قرار شد اول اونو تو راه بذاریم خونه، بعد منو. منم با خیال راحت داشتم با موبایلم تلگرام چک میکردم که یه دفعه فهمیدم کولیمو خونه دوستم جا گذاشتم. گوشیمو درآوردم زنگ بزنم بهش بگم بذارتش کنار بعداً میام میگیرم. زنگ که زدم، نیست یکم استرس داشتم، پاچه دوستمو رو شوخی گرفتم و آین وسط یه فحش ک دار هم از دهن ما در رفت. راننده هم ازین متشخصها که سه تیغ میکنن بوی افترشیوشون تو کل ماشین میپیچه. یکم نچ نچ کرد و کلشو به نشانه اعتراض تکون میداد


منم خجل، دیگه روم نمیشد آدرس بدم. خلاصه آخرای آدرسو خودش داد و وقت پیاده شدن رسید. اما دست بر قضا، در پشت سرش کامل بسته نشد! نصفه و نیمه تالاق تولوق تو جادههای صاف تر از آیینهی وطنم وطنم وطنم وطنم...


تو درو درست نبسته بودی و من با یه بدبختی ازینور ماشین کشون کشون خزیدم و به سختی خودمو به وسط ماشین کشیدم و دست راستمو دراز کردم به سمت دستگیره در که درو باز کنم یه دفه متوجه شدم دوتا دست واسه انجام این کار نیازه ولی دست چپم زیر بدنم بود و همه وزنم روش.


اونجا بود که مجبور شدم از وسط ماشین خودمو به کنار در بخزونم تا وزنم رو از روی دست چپم بندازم روی باسنم. خلاصه دست چپم رو هم آزاد کردم و باهاش درو هل دادم به سمت بیرون که باز بشه. همین کارو کردم و بالاخره در باز شد. نمیخواستم ریسک کنم و این مراحل رو دوباره تکرار کنم، به همین خاطر درو تا جایی که دستم میرسید باز کردم و محکم زدم به هم. با اون دسته گلی که به آب داده بودم، راننده از تو آیینه یکم چش غرّه رفت و ایندفه کلّی نچ نچ کرد و کلشو به نشانه اعتراض تکون داد. خدا خدا میکردم یه وقت لج نکنه، پول اضافه ازم بگیره شب عیدیه. تا بقیه پولمو نداد از استرس این گوشتا به تن من دار بود از استرس. امشب استرس و سختی‌‌ای کشیدم که قطعاً اون دنیا جلوتو میگیرم و فشار میدم! دیگه هیچوقت درو نیمه باز نبند! هیچوقت...

نظرات 1 + ارسال نظر
میگ میگ چهارشنبه 9 فروردین‌ماه سال 1396 ساعت 02:18 ب.ظ

داستان بامزه و قشنگی بود.. چقد قشنگ وقایع رو توصیف می کنی...لحظه به لحظه اش رو میشه با جزییات تو ذهن تصور و تجسم کرد..عالی بود...موفق باشی..

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد