قدیما جوکها در بارهی یه سوم شخصی بود. ملانصردین، یه ترکه، یه لُره... اما این روزا جوکا اول شخصه. یه روز رفتم فلان جا بیسان طور شد. یعنی موقعیت رو از سوم شخص به خودمون داریم تغییر میدیم. یکی از دلایلش ترجمه جوکهای انگلیسی میتونه باشه. هر چی که هست به نظرم قبلیا قشنگتر بود. یعنی حالش همون کلکل قومیتیها و ادای لحجههارو دراوردن بود. اصن یادمه قبلنا جوک گفتن یه هنر بود. یه جوکو میدادن یکی تعریف کنه که از همه قشنگتر تعریف میکرد. یادمه یه روز از ساعت ۳ شب تا سحر جوک تعریف کردم و خندیدیم. الآن هر کی بخواد جوک بگه گوشیشو در میاره از رو تلگرامش متن جوکو میخونه. نه لحجهای نه کاراکتری نه توهینی نه هیچی. اینکه نشد جوک! این در حد لطیفههای پیک شادی که دبستان بودیم عیدا بهمون میدادن قابل قبوله. والو...
من الآن اینور دنیا دارم به این فکر میکنم که اگه تو یه کشور درست درمون به دنیا اومده بودم، مطمئنن رِیسیست (Racist) میشدم. و الآن مطمئنم یکی تو یه کشور درست درمون هست که داره به این فکر میکنه که اگه تو یه کشور جهان سوم مسلمان به دنیا میومدم مطمئنن تروریست میشدم. فقط تفاوت من با اون اینه که اون از جایی که هست راضیه، حوصلش سر رفته.
خدایی خیلی سخته آدم به چیزی که میگه فکر کنه. یعنی اصن استایل من نیست. من دوست دارم همونی که به ذهنم میادو بگم. ولی نتیجش بعضی وقتا واسه بقیه ناراحت کنندس. این قضیه تا جایی که طرف و ناراحتیش واسم مهم نباشه اشکالی نداره. یعنی همون "به درک که ناراحت میشه"ی خودمون. مشکل از جایی شروع میشه که مهمه که طرف ناراحت بشه یا نشه. اونوقت دیگه باید به حرفایی که میزنی (یا میخوای بزنی) فکر کنی، و این یعنی عذاب الهی واسه من. بنابر این ترجیح میدم اصلاً کلاً زیاد حرف نزنم که کسیم ناراحت نشه. چه کاریه الکی؟ سکوت به این خوبی. والو...
یه ساعته گیر دادم به بابام که این ویدئویی که فرستادی حجمش زیاده و ۲۳ دقیقه و ۵۵ ثانیست و خیلی سنگینه و اینترنتو تازه شارژ کردم و خلاصه قربتی بازی و اینا، اونم بیچاره قسم و آیه که این ویدئو یه دقیقه بیشتر نیست. آخرش فهمیدم بنده خدا راس میگه! دو مگ بیشتر نیست، ساعت ۲۳:۵۵ فرستاده شده. انقدر عذاب وجدان دارم که بدنم درد میکنه...
فاصلهی طبقاتی یعنی ساعت ۱۲ شب، من با ۲۰۶، پسر همسایمون با پورش کاین همزمان برسیم در خونههامون، من به زور پیاده شم تَلَق تولوق کلید بندازم تو در، اون از رو ت**ش تکون نخوره و ریموت درو بزنه، بعد تا من لش و چول میام ۴ تا قفل و لولا از بالا و پایین باز کنم و برگردم تو ماشین، اون تو تختش خواب باشه و من اینجا واسه شما پست بذارم...
عاقا قبلش یه نیم ساعت تمرین کردیم که بگیم متی مازول ۵ اونجا یادمون نره. رفتم داروخونه یکم شلوغ بود. یه نیم ساعت واستادم تو صف و زیر لبی هی میگفتم متی مازول، متیمازول که یادم نره. بالاخره نوبتم شد بعد نیمساعت و طرف گفت شما چی میخواستید؟ منم بلافاصله گفتم متی مازول ۵و یه نفس راحتی کشیدم انگاری یه باری از رو دوشم برداشته شده. همون موقع نفر قبلی یه سوال دیگه کرد و دکتره شروع کرد به جواب دادن. منم به خیال اینکه سفارش من یادشه منتظر ایستاده بودم یه دو تومنی هم آماده تو دستم، که حساب کنم. نگو طرف کلاً یادش رفته بود. حرفش که تموم شد یهویی برگشت گفت: "خب، شما چی میخواستید؟" دیگه یادم رفته بود.جز مازراتی هیچی تو ذهنم نمیومد! بدون اینکه بیشتر فکر کنم گفتم: "نمیدونم". یارو یکم چپ چپ نگا کرد، یکم پشت سریهام تو صف نگا کردن. یهو همه با هم زدن زیر خنده. منم یه عرق سرد چسبید به پیشونیم و خیلی کوول، درحالی که تلاش میکردم با موبایلم زنگ بزنم اسم قرصو بپرسم، از صف اومدم بیرون...
خلاصه بالاخره یه دفهای یادم اومد ولی نوشدارو بعد از مرگ سهراب بود! دوباره همینجور که آخر صف بودم شروع کردم به تکرار کردن متی مازول که باز یادم نره آبرو و حیثیتم جلو ملّت بره. بعد نیمساعت دوباره نوبتم شد و به یارو گفتم متی مازول ۵ میخوام، ایندفه بدون اینکه نیگام کنه همین جوری که سرش رو یه دفترچهبیمه بود گفت: "نداریم". منم فکر کردم با یکی دیگست. دوباره بلند تر داد زدم آقا یه متی مازول ۵ هم به من بدید. یارو از بالا عینکش یه نیگا کرد به ما و با صدای بلند گفت: "عرض کردم متی مازول نداریم". پیش خودم گفتم نکنه مث ترامادول و کودئین با نسخه پزشک و ایناس که اینجوری با من حرف میزنه. با اون سابقه درخشانم فکر کرده معتادم برا خودم میخوام. دوباره پرسیدم جناب متی مازول با نُسخس؟ عینکشو برداشت، چشماشو درشت کرد، ابروهاشو کج کرد، زول زد تو این کاسه چشمام و داد زد: "نخیر! آقای محرترم، گفتم متی مازول اصلاً نداریم! آقا منم یه تشکر زورکی کردم و شاکی از داروخونه اومدم بیرون.
تو راه داروخونه به ماشین بودم که یهو به ذهنم رسید که نکنه من اشتباه اسم قرصو گفتم، یارو هم منظورش این بوده که قرصی به نام متا مازول نداریم. باید میگفتم متی مازول ولی اشتبهای گفتم متا مازول یارو هم گفته نداریم. ای بابا...
خلاصه خوشحال و خندان برگشتم تو داروخونه، تازه شلوغتر هم شده بود. یه جوری گوشیمو گرفتم دستم که یعنی انگار تازه تو گوشیم دیدم اسمشو، قبلاً از خودم میگفتم. دوباری بی نوبت خیلی حق به جانب گفتم: "جناب متی مازول! متی مازول! دیدم یهو یارو شد رنگ انار ساوه و با دست به سمت من اشاره، که نداریم! آقا نداریم. برادر متی مازول تموم شده نداریم. بیا پشت خودت برو بگرد، نداریم. تازه فهمیدم چه گندی زدم! میخواستم بگم حالا یه چیز دیگه جاش بده دست خالی برنگردم تا اینجا اومدم، گفتم حالا میاد اینور دست به یقه میشه و باید جدامون کنن و پلیس بیاد و اینا...
تا نزدیکای ماشینم صدا یارو از تو دارو خونه میومد که، ندااااریم! یاد اون خرگوشه افتادم که هر روز میرفته در داروخونه هویج بخره، بعد آخرش یارو دندوناشو میکشه، خرگوشه روز بعد میره میگه آب هویج دارین؟
پ.ن: ۱. داستان بر اساس واقعیت بود ۲. متی مازول تموم کرده بود منم از ترسم آخر از هیچجا دیگه هم نخریدم. ۳. قرض متی مازول مال تیروئیده ولی دقیقاً نمیدونم واسه چیش ۴. فکنم حجیه پلاک ماشینمو برداشت فردا بره ازم به جرم مزاحمت در محل کسب، شکایت کنه!
دیدی تو داستان زندگی این آدمای موفق، طرف در نوجوانی پدرش براش یه دوربین کوچک میخره بعد یارو با همون دوربین کوچیک، علاقش به عکاسی رو کشف میکنه و کم کم با پول تو جیبیهاش یه دوربین خوب میخره و نهایتاً میشه یه عکاس خیلی موفق و معروف؟ داستان منم همینه منتها از اونور به اینور!
من اول فکر کردم به عکاسی علاقه دارم. یه دو سال به همین منوال تو کف گذروندم تا بالاخره یه روز جوگیر شدم رفتم یه دوربین حرفهای خریدم به ۶۰۰ هزار تومن، اون سال! سال ۸۷ با ششصدهزار تومن یک دستگاه آپارتمان مسکن مهر میشد خرید. خلاصه یه کیفم معمولی ازین زیقیا، براش خریدیمو را افتادیم لا عکاسی. از در و دیوار و سرو و کاج و هر چی گِل دستمون میومد عکس میگرفتیم، فکرم میکردیم خیلی عکاسیم. خلاصه رفتیم به دنبال عرصه هنر!...
یه روز تصمیم گرفتیم یکم به کارمون تنوع بدیم و از ملخ عکس بگیریم. خدایا دقیق یادم نیست ملخ بود، سوسک بود، پشه بود، چیچی بود که هر چی عکس ازین بابا گرفتیم تار میشد. رفتیم به عکاسه گفتیم حاجی داستان اینه، گفت باید یه لنز ماکرو بگیری! گفتیم خو چنده؟ گفت نوش رو میدن ۴۰۰ تومن. گرفتیمو اومدیم یه چندتا عکس از ملخ و پشه و زنبورم تو این باغ گلها اصفهان گرفتیم، بدیم نشد! رضایت کامل داشتیم تا...
یه روز میخواستیم از ملخ و رفیقمون با هم همزمان عکس بگیریم. هر چی زور زدیم جفت لنزامون تو یه کیف جا نشد. یکم اینو میبستیم اونو وا میکردیم، اونا میبستیم اینو وا میکردیم. امین رفیقمون شده بود مسئول اون یکی لنزه که رو دوربین نبود. خلاصه دیدم نمیشه، رفتیم پیش حجیه گفتم حجیه داستان اینه. گفت یا یه دوربین دیگه بگیر یه لنزارو بنداز رو این، یکی دیگشم بنداز رو اون، یا یه کیف خوب بگیر که جفت لنزات توش جا بشه. یکم سبک سنگین کردیم گفتیم خب حالا این کیفا چند؟ (تو بازار اصفهان، اصفهانی حرف نزنی میکنن تو پاچت) ما هم ۲۰۰ دادیم و خوشحال اومدیم، به دنبال هنر...
یه چند وقت بعد جور شد شب بریم عکاسی. عاقا ما هر چی عکس انداختیم و تار شد. هی انداختیمو هی تار شد. رفتیم گفتیم پس حجیه داستان چیه؟ گفت ۳ پایه میخوای. گفتیم خو این یکی چند؟ یه ۲۰۰ دیگه دادیمو خوشال اومدیم به خیال اینکه دیگه همه چی داریم. یکم که از دار و درخت و جک و جونور عکاسی کردم، به این نتیجه رسیدم که من از عکاسی طبیعت خوشم نمیاد. عکاسی مدلینگ دوس دارم...
آقا هر چی با لنز ۱۸-۵۵ عکس انداختیم دیدیم با عکسای موبایل خیلی فرق چندانی نداره. رفتیم گفتیم حجیه؟ گفت لنزت وایده، یه لنز تله ۵۵-۲۵۰ بگیر. یکم کلمونو خاروندیم، یه دو ماه نخوری کردیم خلاصه ۶۰۰ دادیم، لنزو گذاشتیم گوشه کیفمون و رفتیم عکاسی مدلینگ...
اون اوایل از رفیقمون، مهرشاد ۴ تا عکس گرفتیم دیدیم مدلش خیلی ت***ه. افتادیم تو کار دختر پیدا کردن! این دخترا مردمو با هزار منت میبردیم اینجا اونجا عکاسی، بعد یه چند وقت دیدیم هم اسممون بد در رفته، هم دهنمونو سرویس کردن از بس گفتن عکسا ما کو! میشستیم یه هفته رو عکسا ملت مفت مفت کار میکردیم بعدم اونی که خودم میخواستم که نمیشد هیچ، هیچ جا هم نمیشد بذاریشون...
رفتیم گفتیم حجیه، عکسا اونی که باید و شاید نمیشه! گفت نور و چتر و فلش و... بخر! گفتیم قربون دستت، فردا هم میگی یه اتاق کرایه کن یه آتلیه بزن. ولمون کن دیگه! خلاصه حجیه رو بیخیال شدیم و گفتیم میریم سفر عکس خوب میگیریم...
یه دوتا سفر که رفتیم، یه دو بار که این بساطو به کول کشیدیم، و بالا و پایین کردیم، دیدم دارم آرتروز گردن میگیرم دیگه کم کم. علاوه بر اون خودمم تو هیچکدوم عکسا نیستم. خو این چه کاریه؟ تصمیم گرفتیم دوربینو بدیم دست یکی ازمون چهار تا عکس بگیره این همه خرج کردیم. آقا دست هر کی دادیم این دوربینو یه نیم ساعت خودمونو چپ چپ نگا کرد، یه نیم ساعت دوربینو زیر و رو کرد، یه نیم ساعتم وقت گذاشتیم یادش بدیم که با کدوم عکس میگیره، آخرم از هر ۱۵ تا عکس یکیش کادرش شانسی خوب بود، که اونم فوکس رو بند کفشمون بود. خلاصه رفتیم پیش حجیه...
گفتیم حجیه ما هر چی میدوئیم، عرصه هنرم داره میدوئه. من گه خوردم. این بند و بساط ما همش چند؟ یکم دماغشو خاروند، لک و لیورشو تابون و گفت ما که نیمیخریم ولی کُلش رو هم ۵۰۰ تازه اونم اگه بخرن. خدافظی کردیم اومدیم بیرون...
آقا ما یه دو سال دیگه هی خودمونو توجیه میکردیم که ما هنوز عکاسی دوست داریم و هنوز عکاسیمو اینا. خو آخه کلی پولشو داده بودیم، حیف بود. رومونم نمیشد بگیم عاقا ما این کاره نیستیم که...
خلاصه آقا سرتونو درد نیارم، یه چند وقت پیش دلو زدیم به دریا، فروختم یه یه ملیون گذاشتم روش، یه کامپکت خوب خریدم خیال خودم وحجیه و همه رو راحت کردم. الآن انقدر رضایت دارم که شما هم بیا یه پلاستیک رضایت ببر...
از رو مخ ترین افراد دنیا (بعد از بچهها، فامیل و فمینیستهای ایرانی) اینایی هستند که تو مهمونیها و دور همیها میان بلندت میکنن برقصی. مخصوصاً که طرف مستم باشه! مخصوصاً این پسرایی (یا مردایی) که سهتیغ میکنن، لپاشون گل میندازه، بعد خودشون انقدر شلگوتخته میندازن اون وسط تا خیس عرق میشن و همیشه از کنار گوششون عرق داره چکّه میکنه. اینایی که همیشه دست به آ-لت میان مهمونی و با کل مهمونا هم میخوان برقصند. هی دور میچرخند ملتو بلند میکنن برقصند. همونایی که یه ربع یه بار میان چکت میکنن یه وقت نشسته باشی. آقای محترم ولموووون کن، آخه من با آهنگ "ازون بالا کفتر میآیه" رقصم نمیاد برادر من. من یکیو بیخیال شو جون مادرت. شما بفرمایید رقصتونو بکنید ما فعلاً میبینیم لذّت میبریم، هر وقت رقصمون گرفت خودمون عقلمون میرسه پاشیم. من الآن گرممه، تازه نشستم به ولله!
بعد از این دسته، اون دسته از عزیزانی که انقدر نوشیدنی مینوشند که میر**ن تو مهمونی مردم، مدال نقره رو مخ بودن رو دریافت میکنن! مال مفت میبینن خودشونو خفه میکنن. کمتر بخور که به گاج نری! رفتیم برو یه گوشه واس خودت پیدا کن بتمرگ، وسط مهمونی که جای تمرگیدن این مدلی نیست! خواستی مدل من که اون بالا توضیح دادم بتمرگ تا بیان بلندت کنن برقصی.
بین این دسته (مدال نقره رو مخی) و دسته بالاتر (مدال طلا) یه دسته دیگه هست که خیلی گذرا یه اشارهای به این دوستان هم داشته باشیم، بالاخره زحمت کشیدن تشریف آوردن. اونایی که وقتی یکی حالش بد میشه دکتر و پرستار میشن و هی نظر میدن. یکی میگه ماست بش بدید، یکی میگه گوجه بش بدید، یکی میگه ولش کنید خودش میمیره، یکی میگه زنک بزنیم اورژانس، یکی میگه هیچیش نیست یکم کره بش بدید، یکی آبلیمو تجویز میکنه، یکی میگه انگشت بزن بالا بیار خوب میشی، یکی کمرشو میمالا، یکی پاشویش میکنه، یکی بادشو میزنه، یکی آب میپاشه روش، یکی میگه پاهاشو بگیرید بالا، و رو مخ ترینشون نبض طرفو میگیره. خلاصه هر چی تو آمادگی دفاعی و حرفو فن خوندن رو با طبسنتی وسوزنی و چینی و ماساژ تایلندی و حموم ترکی قاطی میکنن و میخوان حال طرفو خوب کنن. آقا شما دکتر، شما متخصص، شما اینکاره، اصن سیب اپلو شما گاز زدی...
بعد یه چیز دیگه. لطفاً تو این تولداتون این رسم کادو باز کردن رو منتفی کنید. به خدا اصلاً علاقه ندارم بدونم کی چی کادو داده. حالا اگه اونو نمیتونید منتفی کنید، حداقل این داستان "هر کی کادو گذاشته، با رقص روش گذاشته" رو یه کاریش بکنید حذف شه خیلی بیشتر رو مخه. یه ملّت نشستن دورت، چراغا هم روشن، بعد همون آدم رو مخه اول داستان بودا، میاد با هر جا گِل دستش اومد مــــیکِشتت وسط، که با آهنگ تولّدت مبارک استاد اندی واسشون برقصی، احتمالاً ۷ تا دوربین موبایلم روته. به قرعان دیگه از ترسم بعد که کادوهارو اعلام کردن و شامو دادن و کیکو پاره کردن، موقع خدافظی کادو رو قایمکی میذارم کف دست صاحب تولد و در میرم.
یه چی دیگه هم بگم قول میدم آخریش باشه. خانومای محترم، سوتین اسفنجی فدا سرتون، یکم قابل درکه! ولی این ک*نبندا (شما بهش میگید شرت پروتز) دیگه خیلی تابلوئه میپوشین. مخصوصاً وسطای مهمونی که وقت پاشنه بلند درآوردن میرسه و یادتون میره بکشینش بالا! قشنگ دوتا کلاه نمدی قلمبهی متحرک پشتتون هست که در بهترین حالت شما خودتون نمیبینیدشون. راستی بگم فک نکنید داستان پاشنه بلند درآوردن یادم رفتهها، چشم پوشی کردم! خلاصه این شرتا مث اون دروغاییه که تو مدرسه به معلما میگفتیم. بخدا شما مسلمون نیستید کریمها. خواهرم، آناتومی بدن آدما با هم فرق داره، حالا شما هم صاف ک*نتون یهراست وصله زارت مستقیم به کمرتون، مدل الجی فِلترون، چه اشکال داره؟ خودت باش! (البته این سری جدیدا الجی یکم انحنا داره، دیدید؟) اصن نه؟ یه سنجدی، خرمالویی، آباناری چیزی پیدا کن برو باشگا اسکوات بزن خواهر من. احتمالاً قبلشم از ۱۰ نفر مشاوره میگیرن که اول گِن بپوشم شکمم بره تو بعد روش ک*نبند بپوشم، یا برعکس! (از اتاق فرمان اعلام میکنن این جدیداش هم گِن داره هم پروتز). حالا خوبه حداقل بیآزاره! مث این اکستنشن موها، مثل شلاق موقع رقصیدن تو سر و صورت آدم نمیخوره و لا دکمه و زیپ آدم گیر کنه، بعد بیای خونه ببینی یه دسته مو پلاستیکی مث مو عروسک، سوخته و وز وز، بهت آویزونه.
و به عنوان حسن ختام رو مخیهام، ازتون عاجزانه خواهش میکنم آخر مهمونی گیتار نیارید بزنید باش اکه یه روزی نوم توی فرامرز اصلانی بخونید. اون خیلی تکراری شده به این قبله. گذشت اون دوران که با گیتار میشد مُخ زد. مرسی، اه...
تهشم باید بگی خیییییلی ممنون، واقعاً خوش گذشت. ایشالا ۱۲۰ ساله بشید...
داشتم از سر کار بر میگشتم که این آقای محترم رو دیدم. غم و غصه عالم مثل یک غبار پاییزی در یک عصر جمعه که ظهرش میخوابی بعد که پا میشی میبینی هوا تاریکه هیچکسم خونه نیست برقا هم رفته گشنتم هست، نشست رو قلب خستم...
https://instagram.com/p/BEYRhKDFkvY
خیلی دوست دارم بدونم اولین کسی که ماست درست کرد، مایه ماست از کجا آورد؟ اصن چه جوری فهمید از شیر میشه ماست گرفت؟ باز داستان اولین دوغ دنیا خیلی قابل تصورتر از اولین ماسته. یارو مهمون داشته دیده ماست کمه آب ریخته روش دیده انگار زیادم بد نشد، اسمشو گذاشت دوغ، گذاشت سر سفرش...
کلاً داستان خوراکیا واسم جالبه. مثلاً از کجا فهمیدن باید برن تخم گل آفتابگردون رو از توش درارند، بعد بشکنن و توشو بخورن؟ اولین بار کی فهمید هویجو باید ریششو خورد نه برگشو؟ سیبزمینی هم همینطور. تازه اونو خامم نمیشه خورد. یا اولین کسی که تخم مرغ رو از زیر پای مرغ بیرون کشید و خورد دقیقاً چقدر گشنش بوده؟
یاد بچگیام افتادم که میوه کاجو باز میکردیم اون تخمش که یه بال سوسک هم بهش آویزونه رو در میاوردیم نَشُسته نَشُسته میشکستیم، توش یه مغز سفید رنگی بود، اونو میخوردیم...