صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

میزنم به سلامتی جمع...

سوّمیشو به ســلــامــتــی جمع می‌زنم به بدن!

این یکیشو چهارشنبه زدم به اینور باسن، اون یکیشم که پنج شنبه بود زدم به اونور باسن.


یه پنی‌سیلین دیگه مونده که اونم به سلامتی جمع دارم می‌رم که بزنم!...

زمستان؟

کم کم زمستون داره سِمَت فصل مورد علاقه من بودن رو از دست می‌ده.

امسال این دفعه سوّمه که من سرما می‌خورم! اه! چند بار تا حالا گفتم (تو پست سیستم دفاعی و جاهای دیگه...) بازم می‌گم، من بعد از دی و بهمن سال نود (دوماه آموزشی سربازی) بعد از اون سرمای سختی که خوردم بدنم مقاومتش رو نسبت به سرما از دست داد و شدم مث همه آدم‌های معمولی و حتّی fragileتر! در حال حاظر هیچ علاقه‌ای به برف و بارون و لباس زمستونی و بوت و این داستان‌ها ندارم. از این که از تابستون هم دل خوشی ندارم هم شک ندارم! الآن موندم بین بهار و پائیز. بهار خوبه فقط زود تموم می‌شه. کمتر از سه ماهه! دروغ می‌گند سه ماهه! پائیزم بد نیست ولی الآن چون سردمه نمی‌تونم بهش فکر کنم. دلم یکم آفتاب می‌خواد فعلاً...

همسایه

من تازه متوجّه شدم همسایه به چه درد می‌خوره! :-|

اگه می‌تونستم میرفتم تو مرق یه باغ ویلا می‌گرفتم با یه سگ و چند تا مرغ و خروس زندگی می‌کردم.

با این روحیاتم آپارتمان نشینی هم می‌خواستیم بکنیم خیر سرمون
زارت

R.I.P

این ایرانیا هم جدیداً یاد گرفتند زارت و زورت زیر عکس مُرده می‌نویسند "R.I.P" حالا از دوتاشون بپرس خداوکیلی این ریپ یعنی چه، اگه گفتند :دی

برف

شما یادتون نمیاد، محصّل‌تر که بودیم، شب که برف شروع به باریدن می‌کرد تا صبح خدا خدا می‌کردیم که انقدر بیاد که مدرسه‌ها تعطیل بشه. صبح اوّلین کاری که می‌کردیم این بود که میرفتیم پشت پنجره که ببینیم برف نشسته یا نه. اگه نشسته بود کار بعدیمون روشن کردن تلوزیون بود! دنیا یه رنگ دیگه بود محصّل‌تر که بودیم...

مورد داشتیم...

مورد داشتیم چلّه زمستون تو ماشین چُ*یده، بعد که شیشه‌ رو دادیم پائین شاکی شده که بکش بالا سردمه...

Gps

جی‌پی‌اس گوشیم از کار افتاده!...

انقدر ناراحتم که حس درونیم رو نمی‌تونم در قالب کلمات بیان کنم.

حس می‌کنم یکی از اعضای بدن گوشیم فلج شده :-|

مگه خر چشه؟؟؟

ایندفعه گفتم یه کولى بیشتر نمیبرم تهران که راحت و سبک سفر کنم. کیف دوربینم رو خالى کردم و تا خرخره از جزوه و لباس توخونه اى و مدارک پُرش کردم و به زور زیپش رو بستم. شب که اومدم خونه دیدم مامانم یه ماسک و دوتا سیب و یه پرتقال واسم گذاشته روى کولیم. با این که میدونستم خیلى علاقه اى به خوردن میوه و زدن ماسک ندارم ولى دلم نیومد برشون ندارم. یه کولى دیگه برداشتم و وسایلم رو دوتا کولى کردم.


از اتاق که اومدم بیرون مامانم گفت شنیده تهران این روزا هوا خیلى آلودست، گفت صُب که میرى دانشگاه یه گاز به این سیب بزن دهن بو گُشنگى نده. بابام هم کارت عابر بانکش رو داد بهم و گفت که توش پُره پوله، تازه حقوقش رو ریختند به حساب. همونجا به این نتیجه رسیدم که بهترین جواهرات دنیا رو دارم. که در هر شرایطى در حد خودشون حتّى بیشتر از خودشون به فکرم هستند و هوامو دارند.


هیچ حسى بهتر از این نیست که به خاطر تو تا ساعت ١٢:٣٠ بیدار بمونند که برسوننت ترمینال که مبادا سردت بشه، تاکسى گیرت نیاد یا خاطرت آزرده بشه. هیچ حسى بهتر از این نیست که بدونى دو نفر منتظرت هستند تا از امتحان برگردى و ازت بپرسند شیرى یا روباه؟ و تو هم مثل همیشه بگى: مگه خَر چشه؟؟؟

من که نیستم

من که نیستم،

نبینم خم به ابرویت بیاید،
مبادا لب ورچینی،
تو فقط چشم بگذار،
تا ده بلند بلند بشمار،
لبخند زنان دنبالم بگرد،
نزدیکم که شدی،
سُک سُک...
به همین سادگی!

هر سال حوالی کریسمس که می‌شه با یه اُمید خاصّی راه می‌اُفتیم کِلش کِلش می‌ریم خاقانی و جلفا (محلّه ارمنی‌ها در اصفهان) بلکه یه بابا نوئلی، درخت کریسمسی، لنگه جورابی، آب‌نبات عصائی‌ای چیزی ببینیم یکم حس خارج بهمون دست بده خجسته بشیم بگردیم.

هر سال هم از سال قبل بدتر، همون آش و همون کاسه‌ی همیشگی بقیه روزهای سال! یه مشت آدم بی بخار و سرخ و سفید آسمون جل، با اون لحجه‌های مسخره به دختر بازی و ویندو شاپینگ. تک و توک تو ویترین مغازه‌هاشون یونولیت خرد کردند یعنی برفه! واسه خالی نبودن عریضه یه کلاه بوقی قرمز هم به نشانه‌ی کلاه پاپانوئل گذاشتند یه جائی از ویترینشون که بیشتر تو چشمه.

من به شخصه که خسته شدم از تکراری بودن آدم‌ها و خیابون‌ها و مغازه‌ها...