چرا یه سری از کمپانیهای بزرگ دارو سازی جهان «اشک مصنوعی» میسازند؟ ما خودمون تو ایران میتونیم «اشک طبیعی» تولید و حتّی صادر کنیم. ما میتونیم اشک طبیعی اورگانیک تولید کنیم و به کشورهای شاد دنیا صادر کنیم. اینهمه روضه و حسینیه و غم و غصّه تو ایران الکی الکی داره هدر میره به خدا.
اگه به هر ایرانی یه قطره چکون خالی بدی، قطعاً به راحتی تو یه روز میتونه حداقل یکیشو کامل با اشک طبیعی و اُرگانیک پر کنه. این یعنی روزی حداقل ۸۰ میلیون قطره چکون اشک طبیعی و درجه یک. اون ۱۰ میلیون بقیه هَپی تشریف دارن، از شما بهترونن، اصولاً اشک نمیریزن!
اگه کارمون میگرفت، اونوقت چین میشد رقیبمون. بعد همه تو بازار اروپا میگفتن این اشک چینیا با پیاز درومده، اون اشک ایرانیا از دِپرشن واقعی درومده، کیفیتش بهتره! اینجوری بود که ما همیشه بی رقیب میموندیم. اشک ایرانی یا Persian Tear معروف بود. اُ گرووون...
یه عدّه میزدند تو کار تولید عُمده. میگشتن تو اینستا، به هر چی پلنگ چُس ناله کنه دایرکت میدادن، آگهی استخدام. همرو جم میکردن یه جا، هی مرتضی پاشایی و آرمین۲ایافام واسشون میذاشتن و اشک جمع میکردند. هر ۴۵ دقیقه یکبارم وقت استراحت و چایی، واسشون شهرام شبپره میذاشتن که پاشن یه تکونی بخورن، برنتآوت (Burnt Out) نشن کارمنداشون. هر کسیم روزی یه پاکت بهمن ک*ن قرمز و ۳ تا بستنی، سهمیه داشت.
یه عدّه با لباس مُبدل، عینک آفتابی، ریش و پیرهن مشکی، میرفتن راه میفتادن تو قبرستونا، به فک و فامیل متوفی (فوت شده)، پیشنهاد همکاری موقت میدادند. یا با پلاکارت کنار قبرای بدون سنگ که یارو تازه مُرده میاستادن، روش مینوشتن: «اشکهای شما را با قیمت عالی خریداریم». یه عدّه از فامیلای دور مرحوم هم فقط الکی قیمت میگرفتن.
اونوقت اشک بچّه و مَرد گُنده قیمتیتر بود. شایدم اشک بچّه کلاً غیر قانونی بود. یه عدّه کمپین راه مینداختن بر عله «اشک بچّه» اعتراض میکردند. نه به اشک بچّه...
یه عدّه اشک خَر بجا اشک انسان میفروختند. اشک سگ، اشک گربه. بالاخره یه ترفندی پیدا میکردند اشک حیوونارو هم در میاوردن، بجای اشک انسان میفروختن. یه عدّه هم به همون اشک انسان، آب نمک میزدن که بیشتر شه!
من مطمئنم. اشک تمساح، فراوونترین نوع اشک حیوان بود، و تشخیصش کارشناس داشت. بیشتر عطاریا، اشک اَصـــل میفروختند. انواع و اقسام. اشک مادر شهید، اشک بچّه یتیم، اشک پدر بیکار، اشک دانشجوی افتاده، اشک دختر شکست عشقی خورده، اشک جوان بیکار، اشک کارمند اخراج شده، اولین اشک کارخونه دار تازه ورشکسته. انواع و اقسام اشک با تاریخ و ساعت. اشک آدمای معروف فروشی نبود، مخصوصاً اگه مرده باشن. مثلاً اشک سهراب سپهری تو موزهی هنرهای معاصر نگهداری میشد. یا اشک رضاشاه پهلوی تو کاخ سعدآباد!
گرونترین و کمیابترین نوع اشک هم بدون شک «اشک شوق» بود. اشک شوق اصلاً گیر نمیومد. هر کسی داشت معمولاً یه جای امن واسه خودش نگهش میداشت. اشک شوق رو تو مراسمات شاد واسه صاحب مجلس هدیه میبردند. فهمیدی خالهی عروس چی گذاشته بود؟ چهل سیسی اشک شوقِ قبولی دخترش تو دانشگاه!
در کنار بیزنس اشک طبیعی، کلی اشتغال زایی هم میشد. مهندسی تولید محتوای غمگین داشتیم. اشکولوژ یا کارشناس سنجش کیفیت و غلظت اشک داشتیم. اشک دَر بیار حرفهای (اشکاور) داشتیم که زیر یه دقیقه اشکتو در میاورد. اشک ریز حرفهای داشتیم که دمای اتاق، تو ۵ دقیقه ۵۰ سیسی اشک میریخت. خود بحث ذخیره و انتقال اشک با فناوری نانو، طوری که کمترین تبخیر رو داشته باشه، کلّی جای بحث و تحقیق داشت.
خلاصه چراغی که به خونه رواست، به مسجد حرومه. چرا راه دور میریم، شاید اینجوری گره از کار چهارتا آدم غمگین هم باز شد و یه کمک هزینهای شد واسه سرپرست خانوار. کلاً یکم دیگه همینجوری ادامه بدیم و مدریت صحیح هم داشته باشیم، قطعاً بهترین صادر کنندهی اشکِ اُرگانیکِ طبیعی در دنیا میشیم. شک ندارم همونوقت هم پولش تو جیب گریه کن نمیره و فقط دلالها گنده میشن.
تو خودت چند میگیری گریه کنی؟
پ.ن: فیلم «چند میگیری گریه کنی» رو درست یادم نیست، فقط یادمه یارو گریه کن نداشت، میخواست چندتا استخدام کنه که اگه افتاد مُرد، مراسم کفن و دفنش آبرومند برگذار بشه. یادمه تو سینما دیدم فیلمشو...
جهان سوّم جاییه که، بلوبری اول قلیونش میاد توش، بعد میوش.
جهان سوّم جاییه که، وقتی یه چیزی میخری نمیدونی گرون خریدی، ارزون خریدی یا به قیمت. جاییه که نمیدونی جنسی که خریدی چقدر مونده، چقدر تازست. جاییه که نمیفهمی چیزی که میخری اصله، یا کردن تو پاچت!
ازین به بعد میخوام تگ «جهان سوّم» رو بیشتر بنویسم تو وبلاگم. خیلی نمیفهمیم کجاییم!
اگه هم باز خر شی و اعتماد کنی و بذاری ببینی چی میشه و بعداً بری اعتراض کنی، میگه مراقبت نکردی اینجوری شده، قبله ازین وره شما کج واسادی نخ دندون زدی، این دندون بغلی هم پوسیده بوده از خردسالی ولی شانس عن تو الآن خراب شده، آیتالکرسی رو با صوت خوندی یا ترتیل؟ خمیردندونت اسیدی بوده، مسواکت سمبادهای بوده، با آب شیر مسواک میزنی یا آب معدنی؟ چرا الآن اومدی اصن؟ چرا دم خر درازه؟ چرا در گنجه بازه؟ چرا پدرام با ما نمیسازه!
بعدم دیدن یه بار شُد بمالیم درش، پس بازم میشه! حالا برو پول یه آیفون دیگه رو بده بیا تا واست بری*م تو اون یکی دندونت و بغلیاش. فقط زود بیا تا نزده به مغزت ایست قلبی کنی، زیگیل بزنی، ایدز و فلجاطفال بگیری ! راستی در جریان باش بقی دندوناتم از دَم پایین و بالا خرابه، الآن داغی خودت حالیت نیست! گفته باشم فردا نیای بگی بغلیشو تو خراب کردی...
والو من تا همین پارسال پام به دندون پزشکی وا نشده بود. یه دندون کِسِل حال داشتم که بیآزار یه گوشه از دهنم داشت زندگیشو میکرد. خر شدم گفتم بذا جهان سوّمی بازی در نیارم، برم درستش کنم، بد نباشه یه وقت.
از اون روز پاره شدم، یعنی زبونم زخم شده، از بس غذا لاش گیر کرد و من پک و پوز کج کردم تا درش بیارم. والو بعضی وقتا به خود میام میبینم قیافم در تلاش درآوردن غذای گیر کرده لای دندونم، شبیه استیون هاوکینگ شده، زود خودمو جمع و جور میکنم کسی نبینه! آخرم تا با نخ دندون خونش نندازم، این شُشم حال نمیاد و زبونم آروم نمیگیرم. به کی بگم اینارو؟
الآنم سه، چهار ماهه یه دندن ته دهنم شکسته، دارم تحملش میکنم! جدای از پولش و وقتش و دردش و داستاناش، به هیچ دکتری اعتماد ندارم برم پیشش. واقعاً احساس میکنم نصف دندون و یه آیفون، بهتر از سه تا دندون خراب و یه سامسونگه!
وقتی حضرت سعدی سالها پیش، خیلی رُک و پوسکنده تو یه مصرع، پیشبینی میکنه که یه روزی «بنی آدم اعضای یکدیگرند»، منظورش همین دوران معاصر ما بوده! الآن خود شما میدونی کدوم عضو منی؟! بگم؟ بگم؟ میگما...
ترسناکترین قسمت پیر شدن اینه که همه چی شوخی شوخی و با خنده پیش میره. یکی یکی و یواش یواش. اولش یکی دوتا از موهات سفید میشه و با خنده و لبخند نشون این و اون میدی و به شوخی میگی «هی، پیر شدیم رفت». بعد کم کم به پشتبانهی همین دو سه تا موی سفید، جملات این مدلی بیشتر و بیشتر میشه، و این روند چند سال و همش هم با خنده و شوخی پیش میره. «پیر شدیم کسی بهمون نگفت بابا»، «ما عرصه رو واسه جوونا باز گذاشتیم»، «الآن دور دور این جووناست»، «بابام هم سن من بود دوتا بچّه داشت»، «مامانم هم سن من بود که بچّهدار شد»، «جدّی پیر شدیما»، «فلانی، باورت میشه فلان ماجرا ۶ سال پیش بود؟» و شوخی شوخی جدّی میشه.
من معمولاً اگه به کسی چند بار تکست بدم و طرف جواب نده، بلاکش میکنم. تا حالا چندین بار به آقای بیلگیتس پیام دادم به هیچ عضویشو نبوده. حتّی سین هم نکرده. نباید بلاکش کنم؟
حالا پول داری که داشته باش، وقتی یه ذره شعور نداری، یه ریال (معادل چُ سِنت) نمیارزه. پیش خوش نمیگه شاید من کار واجب باهاش داشته باشم؟ جدّی چی میشه که آدما اینجوری میشن. واقعاً که...
یه بار در اوان جوانی اواخر نوجوانی، یه کامنت زیر یکی از پستاش گذاشتم و به انگلیسی گفتم: «اگه این کامنت منو لایک کنی، فلان کار زشتو دیگه انجام نمیدم» هزاران هزار نفر اون کامنت منو لایک کردن و ریپلای کردن، ولی اون که باید میکرد، نکرد. منم به لجش همچنان اون کار زشتو انجام میدم به هیچکسم هیچ ربطی نداره. هنوز چند ماه یه بار میرم چک میکنم ببینم لایک نکرده که من دیگه این کار زشتو انجام ندم؟
یه بارم پول لازم شدم، اینستا دیرکت دادم موضوع رو توضیح دادم، ولی بازم به عضوش بود. خدایی نباید بلاکش کنم؟
از آدمایی که قبل از اینکه ازشون بخوای تصمیم دارن نصیحت و راهنماییت کنند، خوشم نمیاد. مخصوصاً اگه این پند و نصیحت دربارهی گذشته و کاری که از کار گذشته باشه. کلاً آدمایی که از کلمهی «اگه» زیاد استفاده میکنند، خیلی رو مُخند. اگه فلان موقع، اِل کرده بودی، بِل میشد، اگه بَهمان جا، بیسان کرده بودی، فلان میشد.
تو خُبی، بقیه همه عَ*ند! فقط تو میتونی، بقیه ناتوانند! فقط تو میدونی، بقیه نادونند. فقط تو کارت درسته، بقیه از دم بیکارند.
نمیدونم چرا تشریفات زیادی و احترامی که واسه پول باشه، جدیداً انقد اذیتم میکنه. این رستوران یا کافیشاپایی که به قول یکی، پول سِشوار کارمنداش رو از ما میگیرن نمونش. یارو تا کمر خم میشه و از دم در تا سر میز همراهیت میکنه، بعدشم قربان قربان میبنده به نشیمنگاهت تا وقتی رسید رو پرداخت کنی. بعدشم واسه اینکه بازم برگردی باز تا کمر خم میشه تا از دیدش خارج شی. برو عامو...
یه سری این مدل عذّت و احترام بهشون احساس مهم بودن و به قول خز و خیلای اینستا، لاکچری بودن میده، ولی واسه من جز موذب بودن چیزی توش نیس. ولم کنید خودم هر کاری دوس داشتم میکنم.
پ.ن: لاکشری! نه لاکچری...
تصمیم گرفتم اولین خاطرههایی که از هر چیزی تو ذهنم میاد رو بنویسم، چون قطعاً یه روزی انقدر بهشون رجوع نمیکنم که از ذهنم به طور کلی پاک میشن.
یادم میاد کلاس دوم دبستان بودم که معلممون، خانم رادنژاد، مریض شد و نتونست یک ماه بیاد کلاس. خانم رادنژاد یه خانم لاغر و استخونی بود که با چشمهای گود و دور سیاه و مانتوی بلند اِپُل دارش، بیشتر شبیه کاراکترهای موزیک ویدئوی ثریلر مایکل جکسون بود تا معلم دبستان. تو این مدت که مبود، بجاش یه آقایی اومد سر کلاسمون که چون معلمم نمیدونستمش اصلاً تقریباً هیچی ازش یادم نیست، جز یه چیز.
یه روز داشت راجع به حجاب واسمون حرف میزد. هنوز نمیدونم چرا واسه پسر بچّههای اون سنی باید در مورد حجاب حرف میزد ولی یادم میاد میگفت یه زن باید طوری چادر سرش کنه که شبیه یه بشکه بشه و هیچ جایی از بدنش بجز قرص صورت و دستاش از مُچ به پایین، پیدا نباشه. حتّی حالت دستای آقا معلم موقت، که یه بشکه دور خودش ترسیم میکرد رو کامل یادمه.
من تا چند وقت فکر میکردم کسایی که چادر سر میکنن و شبیه بشکه میشن آدمای بهتری نسبت به بقیهی چادری ها و مانتوییها هستن. فکر میکردم هر چی بشکهتر بهتر. هیچ ایدهای نداشتم چرا...