یه دوستی دارم اسمش رامینه. از بچّگی با هم دوستیم. محل کار باباهامون یکی بود، ما هم از طریق این کلاسایی که کارخونهها واسه کارمنداشون میذارن تو کلاس بسکتبال با هم دوست شدیم. تا چند سال هم به همون واسطه که یه بار گفتم با هم استخر میرفتیم وخلاصه رفیق بودیم. کاری نداریم که سر یه حلقه فیلم خاک برسری که من بهش داده بودم لو رفت و مجبور شد به باباش بگه کار کی بوده. باباشم به بابای من گفت و از اون روز حاجی حاجی مکّه و... دیگه نگم براتون! سیدیِ من رو هم نداد! (این داستان مال زمانیه که حمل سیدی با کلاس محصوب میشد! نصف راننده تاکسیای ایران از آینه جلو ماشینشون سیدی آویزون میکردن)
تا اینکه چند سال پیش دوباره رامینو دیدمش. جزئیات خیلی زیاده ولی در همین حد بدونید که روحساب رامین، ما با نصف اصفهان حساب سلام علیک و رفت و اُومد پیدا کردیم. البته بیشتر رفت بود تا اومد! ایــنهــمه ما از طریق رامین آدم دیدیم و از هیچ کدومشون هم جز خوبی و احترام هیچی ندیدیم، ولی دلم واسه هیچکدومشون تنگ نشد، اِلا خود رامین و سگ محمد زائرین، تِدی!
صب که از خواب پا میشی باید یه پیام تسلیت، تو هر کدوم از سوشال نتورکات پست کنی! بلاخره به یکی مربوط میشه...
ولی تهش چه فایده؟ تسلیت تاحالا کسیو زنده کرده؟
پ.ن:
۱. ما هم داریم ذره ذره میمیریم، فقط گرمیم حالیمون نیست.
۲. یکی از همکلاسیای دوران لیسانس من هم تو اون هواپیما بود!
۳. همه یه روز میمیریم، ولی ای کاش هر روز نمیکشتنمون...
بعضی از آدما بیکیفیتند. هر چی زور زدم یه صفت دیگه واسه این جور آدما پیدا کنم، جز همین بیکیفیت چیزی به ذهنم نرسید.
اینجور آدما، فقط فرق بین بد و بدتر رو میفهمند. امّا هیچ ایدهای راجع به خوب و بهتر ندارن. اینا اپل و سامسونگ واسشون یه مفهمون داره، گوشی موبایل! تازه سامسونگ صداش بلندتره، مگاپیکسل دوربینشم بیشتره!
بنز و جیلی واسشون یه ماشینه، تازه آپشنای جیلی بیشترم هست.
سواحل شمال با سواحل پاتایا واسشون کنار دریاست.
اینا فرق بین استیک و همبرگرو تو قیمتش میدونن، وگرنه جفتش سیر میکنه.
اینستاگرام و فیسبوک و تیندر و یوتوب و...، همشون اینترنته!
هتل ۲ ستاره با ۴ ستاره فرقش تو چیه؟ یه تخت داشته باشه بخوابیم!
«و...» با «و....» هیچ فرقی نداره واسشون.
کیبرد گوشیشون حرف «ی» رو با دوتا نقطه تهش تایپ میکنه، هیچ مشکلی هم باهاش ندارن.
«نمیخوام» با «نمیخوام» با «نمی خوام» هیچ تفاوتی نداره واسشون.
کفش فِیک واسشون عین اصله، الکی پول مارکشو میگیرن.
اینا همونان که پشت ماشیناشون مینویسند «Don’t touch my car» بعد مُحرم که شد مینویسند «امان از دل بیبی زینب»
عکس با دوربین موبایل یا با دوربین SLR واسشون عکس یادگاریه!
آهنگ با کیفیت 128 kbps با آهنگ با کیفیت 320 kbps فرقش تو حجمشه.
موی زرد با موی بلوند واسشون یه رنگه.
مشکی با مشکی واسشون هیچ فرقی نداره! مث رضا صادقی مشکی واسشون یه رنگه!
نصف ۹۹ سانت واسشون نیم متره، نه ۴۹ سانت و ۵ میلیمتر!
«لب تاب» با «لپتاپ» واسشون یه جور شنیده میشه.
اینا فونت خاصی واسشون اولویت نداره، واسه فاصله دادن تو آفیس ورد از space استفاده میکنن، کاراکتری که دیده نمیشه واسشون وجود خارجی هم نداره.
دینشون بهترین دینه، کشورشون بهتریت کشوره، شهرشون بهترین شهره، خودشوت بهترین فامیل اون شهرند، فکر میکنن باهوشترین آدمای دنیا ایرانیان، فکر میکنن هر کی باهاشون مخالفه هیچی حالیش نیست، و خلاصه نفهمی قطعاً مرحلهی قبل از تعصبه. هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه نظرشون رو راجع به اعتقادی که دارن عوض کنه، چون قدرت فکر و مقایسهی منطقی ندارن.
به طور خلاصه اینا ایدهی خاصّی از خودشون ندارن، هر چی همون لحظه کارشون رو را بندازه واسشون بهترینه! در جوابِ «فرقش چیه؟» به این جور افراد نمیتونی بگی «فرقش تو کیفیتشه» قانعشون نمیکنه! باید یه تفاوت کمیّتی واسشون پیدا کنی تا بتونن قدرت مقایسه داشته باشن. شما با این افراد بیکیفیت نمیتونی وارد بحثهای حرفهای بشی. این افراد هیچوقت نمیتونن حرفهای بشن. شاید بتونن پولدار بشن، شاید بتونن مدارک تحصیلی بالایی بگیرن، ولی هیچوقت نمیتونن حرفهای بشن.
ناگفته نمونه که ما آدم بیکیفیت بیملاحت هم داریم. مث یه گوسالهای به دنیا میان، مث یه گاوی از دنیا میرن. همون کارارو هم میکنن، فقط یه مدرسه بیشتر رفتن! توقعاتشون در حد داشتههاشونه، مملکت رو آب ببره اینارو خواب میبره. خیلی خجسته پیش میرن، منتظر هیچ تغییر یا اتفاق خاصی نیستند و ازین بابت خرسند و شادند. کسیم معمولاً ازشون توقع خاصی نداره. همین که بتونن زنده بمونن باید ازشون تشکرم کرد! بالاخره جامعه نیاز به تقاضا داره...
وای به روزی که این آدمای بیکیفیت بخوان ادای آدمای با کیفیت رو درارند...
پ.ن: ۱. من اصلاً سعی نمیکنم خاص باشم، ولی قطعاً سعی میکنم تا جایی که میتونم بیکیفیت نباشم. بعد هم میگند چرا انقدر سعی میکنی متفاوت باشی؟قطعاً اگه آدم بیکیفیتی هستید الآن دوس دارید خودتونو جر بدید و ثابت کنید که اینطور نیست. علت اینهمه فحش تو دنیای مجازی ما، آدمای بیکیفیتی هستند که نمیتونند از اون قالبی که واسه ذهنشون ساختن بیرون بیاند و حرفای بقیه رو هم بشنوند. اینا دلیل همهی اون زیرابزنیها، تهمتا، خاله زنک بازیا، فحش و دعواها و... بودند، هستند و حالا حالاها خواهند بود.
به چهارتا آدم با کیفیت برای دوستی نیازمندیم
تو سوپری چشمم خورد به این شکلات گرد گردا که وسطش مغز داره و تو مهمونی آدم روش نمیشه بیشتر از ۳ تاشو بخوره! شما بهش میگید «شوکودراژه». رو عکسش دیدم بَه بَه، وسطِ شکلاتاش پر از فندق و بادوم و پستهست، منم وسوسه شدم و دلو زدم به دریا و دست کردم تو جیب مبارک و پونزدههزار تومن زبون بسته رو دادم واسه یه بسته ازین شکلاتا.
راستش اولش شک داشتم که با ۱۵ هزار تومن، چیز خوبی خریده باشم ولی خواستم مثبت فکر کنم و خوشحال و خندان اومدم تو ماشین تا دوتاشو بندازم تو دهنم شاد شم، که دیدم ای دل قافل، وسطش نخودچی بود! گفتم طوری نیست اینم خوشمزه بود و رفتم بعدی، که اونم وسطش کیشمیش بود. خب کیشمیشم با شکلات بد نیست، ایشالا بعدی بادومه! یه بزرگاشو ورداشتم به امید بادوم، دیدم دوتا نخودچی به هم چسبیده لاشه کصافت.
بغضمو کنترل کردم و اشکامو پاک کردم و چراغو روشن کردم که ببینم چه خبره. دیدم تو لایهی رویی از دو لایه شکلات، به ازای هر ۱۰ تا شکلات وسط یکیش یا بادم بود یا فندق! لایهی دومم که از دم نخودچی کیشمیش بود. یعنی قشنگ برنامه ریزی کردن که اوّل یه لایه نخودچی کیشمیش بریزن زیرش، بعد بصورت رندم چهارتا بادوم و فندق پاشیدن روش که قَسَمشون راست باشه. البته اینکه شکلاتش چقدر بد مزه و پر شکر و سفت و شخمی بود هم فدای سر مدیر فروش کارخونه...
قسمت غم انگیزش مربوط میشه به پِستهی داستان! رکب واقعی رو زمانی خوردم که فهمیدم اونی که فکر میکردم تو عکسِ رویِ بَستش پِستهست، کیشمیش چاقی بیش نبوده،که یه جوری گریمش کردن که شبیه پسته به نظر بیاد! دقت کردم به عکس دوتا فندقهاش، دیدم اونم یکیش نخودچی بوده ادا فندق رو درآورده...
چراغو خاموش کردم و به نخودچی کیشمیش خوردنم ادامه دادم، انگار نه انگار اتفاقی افتاده!
اشکالی نداره! بزرگترین تحولات فکری توی من، از وقتی صورت گرفت که اعتمادمو نسبت به ورودیهای مغزم از دست دادم و ازین بابت، با این که خیلی وقتا اذیت میشم، راضیم...
اینو تو استوری اینستاگرام یه بابایی دیدیم...
«ولنتاین تنها روز عشاق نیست! روز عشق ورزیدن به تمام کسانیست که به یادشون هستیم و برایمان عزیزند...
ولنتاین مبارک دوستان هم میهنی»
روی سخنم با اون هموطن غیوریه که برای اولین بار این ک*شعر عاطفی به ذهنشون رسیده، و همچنین اون دسته از عزیزانی که مرحمت کردن در راستای پخش عشق، این نوشته پربار رو با دوستانشون به اشتراک گذاشتن، همه عزیزانی که وقت گذاشتن این متنو با استیکر و اموجی خُوجل کردن و گوسفند وار گذاشتن استوری اینستاگرامشون، اون خواهران و برادرانی که جوگیر شدن و واسه ننه باباهاشون رفتن کادو گرفتن، و همه شما عزیزانی که فکر میکنید عزیزان ذکر شده کار درستی کردن، و احتمالاً هنوزم نمیدونید چرا! با شماهام...
اتفاقاً ولنتاین تنها و تنها روز عشقه! دختر به پسر، پسر به دختر (کاری به موارد خاص دختر به دختر و پسر به پسر ندارم، ولی اینا هم قبول) اونم فقط عشق از جنس «اوف، جووون، جیگرتو بخورم عشقم» مد نظره! شمایی که فرهنگهای یه کشور دیگه رو دونه دونه داری می***ی توش و وارد میکنی، خوبی؟! اون از کریمس تا یلداتون، اینم از ولنتاین. برید حداقل یه دور گوگل کنید ببینید داستانی که پشت اسم این روزه چیه، که ازین سوتیای این مدلی ندید حداقل! روز ولنتاین واسه مامانت کادو میخری؟ لابد موقع کادو دادن ازش لبم میگیری و بیب بیب؟ بعد بابات تورو، یا تو باباتو؟ نکنه عاشق داداش و خواهرتم شدی؟ تو دلت نگه ندار، بگو بهشون!..
والو، اونا خودشون روز دارن، بماند که ما شیعیان تافتهی جدا بافتهایم و روزامون با بقیه فرق داره، ولی اگه واسه کادو دادن نیاز به بهونه داری لااقل تو روز خودش این کارو بکن که تن ولنتاین بدبخت تو گور نلرزه!
در ضمن، اگه فکر میکنید ولنتاین ۲۵ بهمنه باید بهتون بگم که اشتباه میکنید، ۱۴ فوریست. ولنتاین هیچ ربطی به تقویم شمسی نداشته و نداره. دوست اُسگلی که شب ۱۳ فوریه ولنتاینو جشن میگیری، خودشون همون خود روز ۱۴هم جشن میگیرن، البته شما که کارِت درسته، فقط گفتم در جریان باشی و به فرق جمعه شب و شب جمعه کمتر فکر کنی.
ولنتاینی که همه اینجوری جشن بگیرن واسه من درحد آدماش چیپ و خزه! ترجیح میدم بدون مناسبت دوس داشته باشم و دوست داشته بِشم. از روزی میترسم که سِینت پَتریک (Saint Patrick's Day) وارد ایران بشه و شبدر بشه کیلویی ۲۰ هزار تومن و تمام پسرای ایران دامن اسکاتلندی جنبش سبزی پاشون کنن!
هنر نزد ایرانیان است و بس!
به نظرتون اگه من برم تو یکی از این مرکز لیزریها و ازشون بخوام که موهای فقط یکی از گوشاهامو لیزر کنند، راجع به من چه فکری میکنند؟
چند وقت پیش یکی از این رفیقای بی معرفتمون تصمیم گرفت کُل بدنشو لیزر کنه! مطرح نکرده، بین علما اختلاف افتاد که پشم؟ یا بی پشم؟ مساله این بود. یه دسته میگفتن هلو با پُرزش خوبه یه عده هم میگفتن ما بیپُرز دوس داریم.
غَرَض، آقا یوسف رفت لیزر، ولی مثل پلنگ مازندران برگشت. نیست یکمم درشت اندام و همچین بُلنده و سیاه، معلوم نیست یارو اوپراتوره دستگاهو رو چه درجهای گذاشته بوده، که با فاصله دوسانت از هم پوست این رفیق ما وَر اومده بود از سوختگی. خال خالی شده بود این پسر، عین خود پلنگ مازندران. بدون اغراق دو سه ماهی دستش بند کرم مالیدن رو این خال خالیا بود. انقدر ضایع بود قضیه، که یوسف رو دستاش ساق میپوشید. یکم دیگه ادامه پیدا میکرد فکنم نماز خوندنش رو هم کم کم شروع میکرد، اینقدر که کارش گیرِ خدا بود سر این قضیه. هر کی میدید اول فکر میکرد بیماری پوستیه، بعد که میفهمید داستان چیه میگفت برو از دستش شکایت کن دیه بگیر، ولی خودش نظرش این بود که اتفاقه دیگه، میفته! کاری نداریم...
اینجوری شد که من اعتمادمو به این لیزریا از دست دادم! همش توهم اینو دارم که نکنه یه جاییم بسوزه؟ مثلاً دوست دارم کرک و پرزای روی گوشمو لیزر کنم که مجبور نباشم هر چند وقت یه بار با اپیلیدی یه تیکه از پوست گوشمو بِکَنم بپاشه تو آینه، ولی میترسم لیزر به پردهی گوشم آسیب برسونه! اینا که حالیشون نیست، واسه پول همه کاری میکنن. این همه سال سالم نگهش داشتم و نذاشتم بلایی سرش بیاد. حالا یه شبه جفتشو به گا بدم؟ واسه همین از طرفی خیلی دلم میخواد اینکارو بکنم، ولی از طرفی هم نمیتونم ریسک کنم تا آخر عمر کَر بشم. اونم ایران که پره از این اشتباهات پزشکی. اینم میشه یکیش، یه چهار روز راجع بهش حرف میزنن و حاجی حاجی مکه. یعنی هیچی به هیچی، الکی الکی، پشمی پشمی...
خلاصه این شد که نشستم فکر کردم ببینم کدوم یکی ازین دوتا مهم تره. عقل سلیم به من میگه، فقط یکی از گوشامو لیزر کنم که هم اگه پردش پکید کامل کر نشم و حداقل یه گوش واسه شنیدن داشته باشم، و هم اگه دیدم لیزر جواب داد، بعد یه ماه بعد جلسهی بعدی اون یکی گوشمو هم میرم.
حالا به نظر شما اگه من برم تو یکی از این مرکز لیزریها و ازشون بخوام که موهای فقط یکی از گوشاهامو لیزر کنند، راجع به من چه فکری میکنند؟
پ.ن: باز نیاید کامنت جدی بذارید که طوری نمیشه و اینا، خودم میدونم!
عادلانشو بخوای حساب کنی، شب تولّد سی سالگی هر کسی، یکی باید بیاد از آدم سوال کنه که قصد داری در آینده چیکار کنی؟ به زبون خودمون، چی کارهای؟ سه تا گزینه هم بذاره جلوی پات: یک، آیا میخوای همین زندگی کنونیت رو ادامه بدی؟ دو، آیا میخوای زندگیت همین جا تموم بشه؟ یا سه، دوس داری از اول یه زندگی جدید شروع کنی؟
اگه طرف انتخاب میکرد ادامه بده که فَبَها، یعنی از زندگی و شرایطش راضیه و همون زندگیای که داشته رو با شادی و خوشحالی ادامه میده تا با مرگ معمولی از دنیا بره و گریه و زاری و هفته و چهلم و... خلاص!
اگه انتخاب میکرد همین جا تموم بشه، بدون اینکه اصن هیچکس متوجّه بشه شتری بوده یا نبوده، طرف نا پدید میشد! میرفت همونجایی که قبل اینکه به وجود بیاد بوده. کسی که این گزینه رو انتخاب میکنه یعنی، سی سال زندگی کردم، ولی با زندگی حال نکردم کلاً. چیز جذابی واسم نداشت، دست شما درد نکنه، میرم یه دور میزنم اگه چیزی نپسندیدم بر میگردم...
کسی که میگفت از اول شروع کنم، میتونست محل تولدش، نوع مذهب و جنسیتش، حتی رنگ مو و چشماش رو هم انتخاب کنه! حتی باید میتونست از توی کاتالوگ انتخاب کنه از لحاظ ظاهری شبیه کدوم باشه. همه اونقدرا شعورشون نمیرسه که بتونند از خودشون نظر خاصّی بدن، باید کاتالوگ گذاشت جلوشون! حتّی باید توی زندگی مجدد میشد زبان مادری و زبان دوم رو هم انتخاب کرد. باید میشد آدم شغلش رو هم خودش انتخاب میکرد. میتونست انتخاب کنه چند سال میخواد زنده بمونه و توی این سالها چه جاهایی رو به چه مدت زمان بمونه. باید میشد مشخص کرد چه هیکلی بود، شاید یکی دوست داشت تپل تر باشه، یا لاغر تر یا کوتاهتر یا بلندتر...
تازه به نظرم عادلانه ترش این بود که این داستان در ۳۰ سالگی هر کسی انقدر تکرار میشد که همه به یه اندازه از زندگی راضی باشن...
احتمالاً اگه توی کلیشهی ذهنتون دارید میگید انسان با امید زندست و بدیها هست که خوبیهارا نشان میدهد و ازین جملات قشنگ قشنگ باید بهتون بگم که حق با شماست، شما خُبید!
پ.ن: گفتم سی شالگی، چون به نظرم تا قبلش دید آدم به زندگی کلاً یه مدل دیگست. حتی ۲۵ سالم کمه، حداقل ۳۰! شاید تو ۳۵ سالگی بگم ۳۰ هم کمه! خلاصه منظور اینکه، عمری دگر بباید، بعد از وفات مارا. کین عمر طی نمودیم، اندر امیدواری...
به درجهای از عرفان! رسیدم، که خود نون با محتویات داخلش واسم به یه اندازه خوشمزه و با ارزشه. در همین راستا به جایی رسیدم که جون انسان با جون حیوان واسم به یه اندازه ارزش داره. خاک ایران با خاک استرالیا با خاک قطب شمال واسم یکیه، همش خاک زمینه دیگه. حتّی کُلِ کره زمین با کرات دیگه واسم فرق زیادی نمیکنه، همش یه جرقه بزرگه که قشنگی و زشتیهای خودشو داره. خیلی خیلی خیلی مثالای این مدلی هست که بخوام بزنم، ولی فکنم بعنوان مقدمه همینا کافی بود.
اینا همرو گفتم که اینو بگم. روزی حدوداً صد و پنجاه هزار نفر از دنیا میرن و حدوداً سیصد و شصت هزار نفر به دنیا میاند. ما معمولاً از سر عددای آماری زود میگذریم بدون اینکه بهشون فکر کنیم. واسه همین یه بار دیگه میگم، ولی ایندفه یکم بهش بیشتر فکر کنید. روزی حدوداً صد و پنجاه هزار نفر از دنیا میرن (یعنی یک و نیم برابر ورزشگاه آزادی آدم) و حدوداً سیصد و شصت هزار نفر به دنیا میاند. بنابر این منطقم بهم اجازه نمیده فقط از مرگ یه عدّهی خاص، انقدر که همه مثلاً ناراحت میشن، ناراحت بشم. یعنی نمیتونم واسه کشتهشدگان حادثه ۱۱ سپتامبر بیشتر ناراحت بشم ولی واسه شونزده هزار بچهای که روزانه از گرسنگی میمیرند کمتر! نمیتونم واسه کشته شدهگان زلزله بم، کشته شدگان حادثه ساختموم پلاسکو، یا اخیراً کشته شدگان ملوانان ایرانی ناراحت بشم و پُست تسلیت بذارم و عکس پروفایلمو عوض کنم، ولی واسه هزار و ششصد نفری که روزانه از سرطان میمیرند عیچ عکسالعملی نشون ندم! وقتی شما تا آخر این متنو میخوندید، حد اقل ۵۰۰ نفر مُردند، که همشون هم رو تخت بیمارستان و دست تو دست خانوادشون نیستن.
نمیدونم چه طوری بگم، آدما میان و میرن، ولی چرا فقط کسایی که تو اخبار اسم ازشون برده میشه دلسوزی دارن؟ چرا مرگ بقیه موجودات واستون انقدر غم انگیز نیست؟ چون همه با هم تو یه حادثهی مشرک از بین رفتن داستان اینقدر غم انگیزه؟ اگه همین اتفاق واسه ملوانان بنگلادشی افتاده بود هم همینقدر ناراحت میشدید؟ اگه نه، دلیلش چیه؟ چون ایرانی نیستن؟ اونا خانواده ندارن؟ یا چون مسلمون نیستن خونشون کمرنگ تره؟ چی باعث میشه جون با جون انقدر واستون متفاوت باشه؟ اگه بدونی همین ما اشرف مخلوقات سالانه ۵۶ میلیارد (بیلیون) حیوان رو میکشیه فقط برای اینکه بخورتشون، نظرت راجع به یه تصادف که توش یه اتوبوس آدم میمیره عوض نمیشه؟ ۵۶ میلیار!
اصن من عَنم، شما خوبید!
واسه همین منو ببخشید، نمیتونم واسه ملوانان حادثهی اخیر، (یا هر انسان دیگری در هر حادثهی دیگه) بیشتر از یه «عجب» ناراحت بشم! عجب...
پ.ن: ۱. این حادثه فقط از این لحاظ ناراحت کننده بود که شاید اگه ملوان آمریکایی، جای ملوانان ایرانی توی اون ناو بودند، احتمالاً چیزیشون نمیشد...
۲. میدونید ۱۳۶ هزار تُن نفت خام یعنی چه مقدار؟ میدونید چند میلیون سال طول کشیده که این مقدار نفت به وجود اومده؟ میدونید قیمت این مقدار نفت خام چقدره؟ کاری به این که خودش داشته کجا میرفته و پولش تو جیب کی میره ندارم. میدونید سوختن این مقدار نفت چقدر میتونه آب بعدشم هوا رو آلوده کنه؟
بحث مالتیتسکینگ (یا همون Multitasking قابلیت انجام دو یا چند کار همزمان) بود، که به انگلیسی از عرفان پرسیدم میتونی مالتیتسک کنی؟ اونم خیلی شیک جواب داد: یس! گفتم مثلاً چه کارایی رو با هم انجام میدی؟ فارسی گفت: مثلاً قهوه میخورم، سلفی میگیرم...
خدایی خعلی حال کردم با جوابش. تا حالا تو این همه سال تدریس جواب به این غیر منتظرهای نگرفته بودم از هیچ دانشجویی. کلیشهای ترین جواب به این سوال، همزمان تلفن حرف زدن و تلوزیون تماشا کردن بوده! یا نهایتاً به موزیک گوش کردن و درس خوندن. هیچوقت بهم نگفته بود قهوه میخورم و سلفی میگیرم...
بعد از سی سال عمر با عزّت که ما از خدا گرفتیم، امروز تصمیم گرفتم با این پودرای مو بر (همون واجبی مُدرن) کل موهای بدنمو بزنم. تو فکرم این بود که چه کاریه سه ساعت با موزر دهنم صاف بشه، آرتوروز گردن بگیرم، لا این همه درز و دورز که نصفشم تو دید نیست، آخرشم شصت جام زخم و زیلی بشه؟ تازه تهشم سر حساب بشی ببینی گُله به گُله جا افتاده و...
عاقا هیچکس به ما نگفت که خمیر حاصل از این پودرارو، خشک و خشک باید استعمال کنی، نه بعد از اینکه رفتی زیر دوش کل هیکلت خیس شد. به این قبله روش استفادشم روش خوندم، والو اصن حرفی از خشک وخیس بودن زده نشده! فقط نوشته بود بین ۵ تا ۷ دقیقه بذارید بمونه، که من چون فکر کردم مشکل از پشمای زُمخت منه، یه نیم ساعت اضافه تر گذاشتم بمونه، روهم رفته فکنم یه ۴۰ دقیقهای موند، چون حداقل یه ساعت و نیم تو حموم بودم. اُ بو گند! انگار رو واجبی اسپری زیر بغل بزنی. (پوستم اوکیه، اگه سوال بود واستون)
نتیجه این که الآن که دارم پست میذارم، کُل موهای بدنم مث تُل تُلیهای پتو سربازیم شده، یه وضی! موهای دستم عین موی دَمِج شدهای شده که دکُلُره کردی، بعدش روش مشکی پر کلاغی زدی. اینا همش هیچی. مشکل اصلیم اینجاس که حالا بعدش چی؟ اگه بخوام دوباره ازین موبرا بزنم، که قطعاً این سری پوستم مث پنیر پیتزا باش ور میاد، اگه بخوام به روش سنتی خودم با مورز بزنم، که با این اوضاه، قطعاً کار یه نفر و یه روز نیست! حالا خدارو شکر فردا جمعست یه غلطی میخورم. به نظرتون بذارم همینجوری بمونه هر کی پرسید بگم مُده؟ بگم بیگودی بدن زدم! کی به کیه؟
اگه من دختر بودم قطعاً در اوان بلوغ یا تغییر جنسیت میدادم، یا قید شوهرو از ریشه میزدم. چیه عامو این همه مو؟ به چه درد میخوره آصن؟ آدم تو زمستون یه پلیور بیشتر میپوشه نهایتاً. چرا واقعاً؟
تو تایلندم ماساژوره یکم میمالید، یکم میگفت «مانکی» و میخندید! بیشتر ازین که لذّت ببرم درد کشیدم و تحقیر شدم از بس (هنوزم نمیدونم مرتیکه بود یا زنیکه) دست کشید لا این موها و مانکی مانکی کرد. تنها دلخوشیم اینه که مِیْمونهم میتونه کیوت و دوس داشتنی باشه بالاخره! نمیتونه؟ البته دروغ بهتون نگم، یه دلخوشی دیگه هم دارم. اونم اینه که رو بازوها و سر شونه و پشت کمرم مو نداره. وگرنه فکنم بجای مانکی، باید میگفت شغال شغال...
پ.ن: ۱. ازین که به عنوان یه پسر بدنم موداره نه تنها خودم کاملاً راضیم، بلکه ایشالا خدا هم راضیه، بندگان خدا هم هر کی برده راضی بوده! همه اون قربتی بازیای بالا صرفاً مقطعی و بخاطر رنج و درد کشیده شدست و هیچ ارزش دیگری ندارد.
۲. هیچ جا هیچ خبری نیست، این تصمیم بنده کاملاً اتفاقی با ۵ شنبه تو یه روز افتاده! خدای من اون بالا شاهده! از نیّت، تا تو حموم، تا همین الآن که نشسته زل زده به من لبخند رضایت میزنه!
۳. الآن معنیه «یه تشت واجبی میخواد» رو میفهمم!