ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
تصمیم گرفتم اولین خاطرههایی که از هر چیزی تو ذهنم میاد رو بنویسم، چون قطعاً یه روزی انقدر بهشون رجوع نمیکنم که از ذهنم به طور کلی پاک میشن.
یادم میاد کلاس دوم دبستان بودم که معلممون، خانم رادنژاد، مریض شد و نتونست یک ماه بیاد کلاس. خانم رادنژاد یه خانم لاغر و استخونی بود که با چشمهای گود و دور سیاه و مانتوی بلند اِپُل دارش، بیشتر شبیه کاراکترهای موزیک ویدئوی ثریلر مایکل جکسون بود تا معلم دبستان. تو این مدت که مبود، بجاش یه آقایی اومد سر کلاسمون که چون معلمم نمیدونستمش اصلاً تقریباً هیچی ازش یادم نیست، جز یه چیز.
یه روز داشت راجع به حجاب واسمون حرف میزد. هنوز نمیدونم چرا واسه پسر بچّههای اون سنی باید در مورد حجاب حرف میزد ولی یادم میاد میگفت یه زن باید طوری چادر سرش کنه که شبیه یه بشکه بشه و هیچ جایی از بدنش بجز قرص صورت و دستاش از مُچ به پایین، پیدا نباشه. حتّی حالت دستای آقا معلم موقت، که یه بشکه دور خودش ترسیم میکرد رو کامل یادمه.
من تا چند وقت فکر میکردم کسایی که چادر سر میکنن و شبیه بشکه میشن آدمای بهتری نسبت به بقیهی چادری ها و مانتوییها هستن. فکر میکردم هر چی بشکهتر بهتر. هیچ ایدهای نداشتم چرا...