ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
سر یکی از کلاس هات، همه مثلاً دارند دقّت میکنند ببینند یارو که داره حرف میزنه چی میگه. خودم اینو ازشون خواستم. یه دفعه همونی که داره حرف میزنه تو حرفهاش تلفظ کلمه ی " Walk " رو میخونه "و آ ل ک".
مثل یه استاد خوب، صبر میکنی وقتی حرفش تموم شد، شروع میکنی به انگلیسی ( و مقداری زبان اشاره ) توضیح دادن که این "L (اِل)" تو بعضی از کلامات تلفظ نمیشه، مثل " Walk " ، " Talk ". یا مثلاً " Half " و چیز های دیگه...
سادنلی، یکی از بچه ها ازت مثال میخواد، اونم تو فارسی. به مُخت کلی فشار میاری که یه کلمه ی یک بخشی پیدا کنی، که وسطش "ل" داشته باشه اما تلفظ نشه. نهایتاً ذهن منحرفت تورو میرسونه به یه کلمه ی سه حرفی با همین مشخصات. جیم لام قاف! ذهنت ناکامت نمیذاره، اما اسلام دست و پات رو میبنده. یه لبخند پر بیننده روی لبات نقش میبنده!...
الان چیزی به ذهنم نمیرسه، بعد از کلاس بیا با هم صحبت میکنیم...
( سه شنبه ساعت ٢:٣٧ بعد از ظهر یک روز نسبتاً آفتابى )
در حال حاظر نه آب هست نه برق! با گوشیم دارم مینویسم. مامانم میگه : "یه موقع بلا نازل نشده باشه؟" شکمم پر از سوسیس بندرى، چشمام سنگین... ( خدایا خدایى این حس رو از ما نگیر! الهى آمّین )
همه چیز ساکتِ. اونقدر ساکت که راحت صداى نفس کشیدن خودت رو هم میتونى بشنوى. جدیداً کوچمون یه طرفه شده و زیاد توش رفت و اومد نیست ( یه جورایى فقط اومد هست ). سالى یه بار صداى لاستیکهاى یه ماشین که از تو آب رد میشه این سکوت رو میشکنه ( بُزپشه ). آخه دیشب بارون اومده ( امشب باآرنج ) و چاله چوله هاى کوچه هنوز پر از آب بارونند.
چند تا خونه اونطرفتر هم، کارگران مشغول کارند ( ازینا که رو تابلو ها مینویسه ). صداى بیلى که رو آسفالت کشیده میشه تا از شن پر بشه هم خالى از سهم در سکوت شکنى نیست ( نه اون بیلى ).
یه صداى دیگه هم میاد؛ زوزه ى پیلوت بخارى! بهش عادت کنى کم کم دیگه نمیشنویش...
جون میده همین گوشیت رو هم خاموش کنى و بگیرى تخت بخوابى. ( میتونى هم نگیرى بخوابى ) چقدر به سر و صدا عادت کردیم و خودمون نمیدونیم. نه صداى فن لپ تاپ، نه صدای موتور یخچال، نه صدای تلوزیون، نه صدای لامپ! ( لامپ که صدا نداره، خودش خبر نداره ).
دارم خودمو آماده میکنم واسه روز های ساکت تر از این. روزایى که شاید تنها سکوت شکن، صداى نفس هاى خودم باشه...
١. تازه الان واسادم تو نوبت که برم دندون عقل سمت چپم رو بکشم. سمت راستی هنوز تو لثست. نمیدونم با اون باید چیکار کنم...
٢. تازه الان با یه آدم احمق روبرو شدم که به خاطر تسکین درد دندون عقلش روغن ترمز گذاشته رو دندونش و علاوه بر خود اون دندون عمه ی یه دندون اینورتر و یه دندون اونور تر رو مورد عنایت قرار داده. یعنی جمعاً سه تا دندون...
٣. تازه الان آقا دکتر مهربون آمپول بی حسی رو با بی رحمی تموم کرد تو لثه و سقفم. کم کم دارم نسبت به نیمه ی چپ دهان و دندانم بیگانه میشم. چه غربتی! منتظرم که کاملا از دندان بی دندانشم...
هفتم بهمن سال 1389
دندان عقل فک بالا سمت چپ - پدرام اعظم پناه
٤. تازه الان دندونم دستمه. وقتی دکتر مهربون با او کله تاسش ( تاس یا طاس؟ ) که موهاشو از یه طرف داده بود اون طرف که تاسی سرش معلوم نباشه، دندونم رو در آورد. مثل یک دریوزه ی مسکین دستم رو دراز کردم کنار صورتم و با نگاه معصومم ازش خواستم که دندونم رو با سخاوت بندازه تو دستم. اونم چون دستم از سطل آشغال بهش نزدیکتر بود، دندان خونی من رو انداخت تو دستم...
خیلی خب بابا...
خودم اعتراف میکنم.
دلم میخواد بنویسم اما تنبلیم میشه...
مثلاً همین چند روز پیش، با یه سری از دوستام رفتیم سینما ایران تو چهارباغ عباسی. خوب یادمه که سه شنبه بود، چون بلیطش نیم بها بود ( خودتون اصفهانی هستید، سه شنبه هم روز خداست خب! ). بعدش میخواستم بیام بنویسم که :
اسم فیلمش "آدم کش" بود! حتی ارزش یه بار دیدن رو هم نداشت. آخرشم نفهمیدیم این مهندسه چه جوری یهو افتاد پشت میله های زندان. اونش هیچی، خیلی وقت بود سینما نرفته بودم. خدایی خیلی خوشحالم که قبل از مرگم تونستم یه بار دیگه سینماهای ایران رو از نزدیک ببینم. همه چیش در سطح آدمایی هست که میرند سینما. ( البته دور از جون اون دسته از عزیزانی که درد بی مکانی میرند سینما! ). حتی پرده ی سینما هم مثل خود آدما چرک بود. باور کن، نشون دادم به ابولفظل ( پرده ی سینما رو ).
یه تیکه از فیلم خیلی جدی چشمامو ریز کرده بودم و با اخم دستم زیر چونم بود، عین اینا که یه صد ساله کار گردانند، داشتم جنتلمنگانه با دید انتقادی به فیلم نگاه میکردم که یهو دیدم سینما شلوغ پلوغ شد.
صدای خنده و هـــُــو و وای و وُویــــــی و جـــیــــغ و داد و آه و اُوه و...
حالا چی شده؟ همون مهندسه که بعداً رفت زندان، پتو رو کشیده رو اون دختره که یکی از رگ های بدنش کوتاهه! قیافه ی من حالا توصیف داره : چشمام گرد شده بود، نیشم تا بنا گوشام باز، اینجوری گردن دراز میکردم و کلّه به این سمت و اون سمت میچرخوندم و ملت رو نگاه میکردم! یعنی شرط میبندم اگه با اون قیافه منو اونجا میدید فکر میکردید من از همه خوشحال ترم. به یزدان که فکر کردم مهندسه ف ل ا ن ش رو کشیده رو ب ی س ا ن دختره که ملّت اینقدر کف کردند...
اما تنبلیم شد و این کار رو نکردم!
سکوتم از رضایت نیست، جواب ابلهان است این خاموشی...
نمیدونم این روزا چه گیری دادم به قدیما! اما شما یادتونه دبستان که بودیم، وقتی کلاس دوم یاد گرفتیم تا صد بشماریم چه احساسی داشتیم؟ یادمه از دختر خالم یه روز پرسیدم : "خانومتون تا چند رو یادتون داده بشمارین؟" اونم گفت : "تا هزار". تازه باورم نشد و از مامانش پرسیدم...
جلد کتاب فارسی اول دبستان
به یاد دبستان پسرانه نمونه مردمی امید واقع در مرداویج اصفهان
چند روز پیشا به امید پیدا کردن دوستای دبستان، یه صفحه تو فیس بوک ساختم که همچین بى نتیجه هم نبود.