ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
خره حَجیه، وَخى تا بِینى دو نیمِس موتورا آتیش کون تا فوتبال بیاد خِلاص بِشد رسیدیم مرداویج! یه زنگ به بِچا که موتور دارندم بزِن بوگو دو تَرکش کونند بیان اوّلى سه را پینارت تا با هم بریم تو را حوصلمون سر نره. شلوار پیلى داره منم با تیشرت بوروسلى سیفیده رو طاخچِس قربون دسد تا سر پاى بده. این کمربند فلزیرم اِگه خودِد نیمیپوشى بده من یه چارتا جیغ و داد باش تو مرداویج بزنم. فقط کاش ایران ببره این همه را بیخودى نریم با این یکا نیمى...
از آدمهای چاق متنفرم. مخصوصاً اونائیشون که با جملاتی مثل "من استخونبندیم درشته" ، "من چاق نیستم، تُپُلم" و... خودشون رو توجیح میکنند و دیگران رو آن حیوان بارکش گوش دراز فرض میکنند. یعنی اینا واسه خودشون ارزش قائل نیستند. حس میکنم همیشه بو گند میدند. همیشه تو دست و پای آدمند. همینجوریش حالم از بچهها به هم میخوره، بچهی چاق که دیگه واویــــلا. حتّی از پشت شیشه هم غیر قابل تحمّله.
خیلی دوست دارم یه روز بعد از ظهر بعد از اذان مغرب و عشا، یکیشون رو در حال اسنک خوردن کنج دیوار گیر بیارم، همینجوری که لپش پره قب قبشو بگیرم تو مشتم، دندونامو فشار بدم به هم، تو چشماش زل بزنم و سرش داد بکشم : "گُ* خوردی پدرسگِ چاق! تو استخون بندیت درشت نیست، ک*نت گشاده! خیکی بو گندو چاق!" بعدشم یه تف خلطی مشتی بندازم رو اسنکش، دستم رو با تیشرت گشادش پاک کنم، پشتمو بکنم بهش و قدم زنان تو افق محو شم...
تا حالا چند بار (دوره دانشجویی، دوره سربازی) به این نتیجه رسیدم ولی نمیدونم چرا هِی یادم میره! آدم وقتی صبح زود بیدار میشه تازه میفهمه که بیستوچهار ساعت واسه یک روز کافیه. روزائی که تا لنگ ظهر خوابم، تو طول روز وقت کم میارم...
دوباره اینو امروز بعد از رفتن سر اوّلین کلاسم نتیجه گرفتم. گفتم بنویسمش که پس فردا عین مُنگلها باز یادم نره...
داشتم به این فکر میکردم که چه جون و گرهای داشتم من تابستون پارسال.
دیروز اومدم خونه در یخچال کنار در اتاقم رو باز کردم و با این صحنه رو برو شدم. دلم واسه خودم سوخت. ببین چه رقابت سختی تو خونه ما سر خوراکی هست...