صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

یادگاری...

کارگاه کامپیوتر .دبیرستان امام صادق.اولین تجربه با

 خطوط پر سرعت DSL...

در حال ضایع کردن آقای افتخاری (مهندس کامپولوتر) که هنوز فرق وبلاگ و وبسایت را نمیداند...

در حضور دوستان پرمایه...

 نیمـه شبِ پریشب، گشتم دچـار کـابـوس 
دیدم به خواب حافظ، توی صف اتوبوس 
 
گفتم: سلام حـافظ، گفتا: علیـک جـانـم 
گفتم: کجا روی؟ گفت: ولله خـود ندانم 
 
گفتم: بـگیـر فـالی، گـفتا: نـمانـده حـالی 
گفتم: چـگونه‌ای؟ گفت: در بند بیخیالی 
 
گفتم که تازه‌تازه‌، شعر و غزل چـه داری؟ 
گـفتـا کـه می‌سـرایـم شـعـر سـپـیـد بـاری 
 
گفتم: ز دولـت عشق، گفتا: کـودتـا شـد 
گفتم: رقیب تو، گفت: الحمد،کله پا شد 
 
گفتم: کجـاست لیلی، مشغـول دلـربایـی؟ 
گـفتـا شـده سـتـاره، در فیلم سیـنـمایـی ! 
 
گفتم: بگـو زخالش، آن خـال آتش افروز 
گـفتـا: عمل نمـوده ، دیـروز یـا پـریـروز 
 
گفتم: بگو زِ مویش، گفتا کـه مِـش نموده 
گفتم: بگـو زِ یـارش، گـفتـا ولـش نمـوده 
 
گفتم:چرا؟چگونه؟عاقل شده‌ست‌مجنون؟ 
گفتا: شدیـد گـشتـه، معتاد گـرد و افـیـون 
 
گفتم:کجاست‌جمشید، جام‌جهان نمایش؟ 
گفتا: خـریـده قسطی، تـلوزیـون بجـایـش 
 
گفتم: بگـو ز سـاقی، حالا شده چه کاره؟ 
گـفتـا: شـدست مـنـشـی ، در دفـتـر اداره 
 
گـفتـم: بگـو ز زاهـد، آن رهنمـای منـزل 
گـفتا کـه دسـت خود را، بـردار از سر دل 
 
گفتم: ز سـاربـان گـو، بـا کـاروان غم ‌ها 
گـفتـا: آژانـس دارد ، بـا تـور دور دنـیـا 
 
گفتم: بگو ز محمل، یـا از کجاوه یادی 
گفتا: دوو، پژو، بنز، یا گلف نوک مدادی
 
گفتم: که قاصدت‌کو، آن بادصبح شرقی؟ 
گفتا که جای خود را، داده به فاکس برقی 

گـفتم: بـیـا ز هـدهـد ، جـوییـم راه چـاره 
گفتا: به‌جای هدهد، دیش است وماهواره 

گـفتم: سلام ما را، بـاد صـبـا کجا بـُرد ؟ 
گـفتا: بـه پست داده، آورد یا نـیـاوُرد ؟ 

گفتم: بگو ز مشک، آهوی دشتِ زنگی 
گفتا کـه ادکلن شد، در شیشه‌های رنگی 
 
گفتم: سراغ داری، میخانه ‌ای حسابـی ؟ 
گـفتا کـه آنچـه بوده، گشته چلـوکبـابی 
 
گفتم: بیـا دوتـایی، لب تـر کنیـم پنهان 
گفتا: نمی‌هراسی، از چـوب پـاسبانـان؟ 
 
گفتم: شراب نابی،تو دست‌وپا نداری؟ 
گفتا کـه جاش دارم، وافـور با نگـاری! 

گـفتم: بلـند بـوده، موی تـو آن زمانـها 
گفتا: بـه حبـس بودم، از تـه زدنـد آنها 
 
گفتم:شما و زندان؟حافظ‌ ماروگرفتی؟ 
گفتا: ندیده بودم، هـالو بـه این خرفتی!
 

برسی مکتبهای بشر

 سوسیالیسم : دو گاو دارید. یکی را نگه میدارید. دیگری را به همسایه خود می دهید.
کمونیسم : دو گاو دارید. دولت هر دوی انها را میگیرد تا شما و همسایه تان را در شیرش شریک کند.
فاشیسم : دو گاو دارید. شیر را به دولت میدهید. دولت ان را به شما میفروشد.
کاپیتالیسم : دو گاو دارید. هر دوی انها را میدوشید. شیرها را بر زمین میریزید تا قیمتها همچنان بالا بماند.
نازیسم : دو گاو دارید. دولت به سوی شما تیراندازی میکند و هر دو گاو را می گیرد.
انارشیسم : دو گاو دارید. گاوها شما را میکشند و همدیگر را می دوشند.
سادیسم : دو گاو دارید. به هردوی انها تیراندازی میکنید و خودتان را در میان ظرف شیرها می اندازید.
اپارتاید : دو گاو دارید. شیر گاو سیاه را به گاو سفید میدهید ولی گاو سفید را نمی دوشید.
دولت مرفه : دو گاو دارید. انها را میدوشید بعد شیرشان را به خودشان میدهید تا بنو شند.
بوروکراسی : دو گاو دارید. برای تهیه شناسنامه انها هفده فرم را در سه نسخه پر میکید ولی وقت ندارید شیر انها را بدوشید.
سازمان ملل : دو گاو دارید. فرانسه شما را از دوشیدن انها وتو میکند.امریکا و انگلیس گاوها را از شیر دادن به شما وتو میکنند.نیوزلند رای ممتنع می دهد.
ایده الیسم : دو گاو دارید. ازدواج میکنید. همسر شما انها را می دوشد.
رئالیسم : دو گاو دارید. ازدواج میکنید. اما هنوز خودتان انها را می دوشید.
متحجریسم : دو گاو دارید. زشت است شیر گاو ماده را بدوشید.
فمینیسم : دو گاو دارید. حق ندارید شیر گاو ماده را بدوشید.
پلورالیسم : دو گاو نر و ماده دارید. از هرکدام شیر بدوشید فرقی نمی کند.
لیبرالیسم : دو گاو دارید. انها را نمیدوشید چون ازادیشان محدود می شود.
دموکراسی مطلق : دو گاو دارید. از همسایه ها رای میگیرید که انها را بدوشید یا نه.
سکولاریسم : دو گاو دارید. پس به خدا نیازی نیست.

کاش میدیدم

چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو
بی تو مردم مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا
با تو چه کس میگوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا میشنوی
روی خندان تو را
کاشکی میدیدم
شانه بالا زدنت را  ـ بی قید ـ
و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که ـ عجیب ـ
عاقبت مرد ؟!
افسوس
کاشکی میدیدم !!!
من به خود میگویم‌ :
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟!
میتوانی تو به من زندگانی بخشی
یا بگیری از من آنچه را می بخشی

وصیت نامه...

 قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشت‌های مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت‌نگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک‌کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا می‌گیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.

در مجلس ختم من گاز اشک‌آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از اینکه نمی‌توانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می‌طلبم.

به مرده شوی بگویید مرا با چوبک بشوید چون به صابون و پودر حساسیت دارم.

چون تمام آرزوهایم را به گور می‌برم، سعی کنید قبر مرا بزرگ بسازید که جای جسدم باشد

I need a perfect friend
To get me through the day
Somebody to be there
And say that it's OK

I need a perfect friend
Who comforts me when I'm sad
Who's there when I am happy
Even more when times are bad

I need a perfect friend
Who likes me for me
Someone to understand
And just let me be

I wanted a perfect friend
And I found one in you
Somebody to support me
In everything I do

I don't know what I did to deserve you
I'd really like to know
But I really would suffer
If you were to go

So before it is too late
One message I must send
Thanks for everything that you've done
For you are my perfect friend

صداقت

فرزانگی در چشم ما کمال صداقت نیست
دیوانه باش تا باورت کنم



زیباترین قلب

 روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.      

 مرد جوان، در کمال افتخار، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت:اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست.                      

مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود؛ اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد.  

 در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجودداشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد. مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت:تو حتماً شوخی می کنی....قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.                         

 پیرمرد گفت:درست است، قلب تو سالم به نظر می رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی، هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؛ من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام.                                     

 گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این دو عین هم نبوده اند، گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند.  

اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند. پس حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست؟     

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت.              

مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. زیرا که عشق، از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود.