زنبق آرام چشمانش را بست . شاید میخواست تمام گذشته اش را با حرص و ولع توی نگاهش زندانی کند . یادش آمد ، حدود یکسال پیش بود روزی که برای نخستین بار سراب رز سپید را احساس کرده بود ، لمس کرده بود و با تمام وجود با آن سراب زیبا آمیخته بود .
یکی از همان روزهای تنهایی ، وقتی چشمان خسته ، انتظارش را به فردا دوخته بود تا از پس غبارهای ابهام شاید کورسویی را درک کند ، او را دیده بود .
در دوردستها رز سپیدی مغرور و دلفریب زیبا و آرام به زمین و زمان و پروانه های اطرافش فخر می فروخت . او در بستری از عطر یاس و بوی سوسن بود و چشمه ی سرد و روانی به او آرامش می بخشید .
می دید که شبنم های زندگی چگونه گونه های تب دارش را گلگون کرده بود ولی زنبق آن روز سراب را فراموش کرد و بقیه ی روزش را آرام گذراند . اما صبح فردا وقتی چشمانش با نوازشهای خورشید مهر گشوده شد آرامش از دل تنهایی اش رفت ، تاب و قرارش را برای روزهای متمادی از دست داد . نمی دانست به دنبال چیست .
اما وقتی دوباره رز سپید مغرور و آرام در مقابل دیدگانش جلوه گر شد آرامش سراسر وجودش را گرفت .
حال فهمید که روزهای انتظارش در پی چه بوده . کم کم آرامش دیدن او دلتنگی روزهای غربت را رنگ آبی بخشید . دیگر به او عادت کرده بود . به غنچه ی رز سپید لوس و مغرور و از خود راضی خو گرفته بود .
نمی خواست ، او هیچ گاه نمی خواست کسی را وارد دنیای تنهایی اش کند . آن هم یک سراب.........
اما رز سپید آرام آرام به دنیای زنبق پا گذاشت و کم کم تمام دنیایش را پر کرد . حالا با هر طلوع او را می جست و با هر غروبی با خیالش به خواب می رفت اما ....
زنبق آرام چشمان حقیقتش را گشود . تا فرسنگها شاخه گلی نبود . سراب های وهم در نظرش محو شده بود ...
ناگهان از پس روزهای گذشته خاطره ای کمرنگ در ذهنش جای گرفت و یاد چشمان آرام قاصدکی رقصان لبخند کمرنگی روی لبان خسته زنبق نشاند . یادش آمد به روزهای گذشته ، آن روزهایی که رز سپید تمام دنیایش را پر کرده بود . در همان روزها بود که در یکی از طلوع های انتظارش قاصدکی رقصان همراه نسیمی به کویر غربت پا گذاشت و در کنار زنبق آرام گرفت . قاصدک خبر از دیار یار داشت و عطر رز سپید را با خود همراه داشت .
هنوز شعله ی آبی چشمان ناقدش را به یاد داشت . نگاه سوزانی که زنبق را از عشق رز سپید به آتش می کشید ... و زنبق چه وحشیانه او را به دست باد سپرد . شاید او آمده بود تا همدم روزهای تنهایی زنبق در آن کویر غربت باشد ولی زنبق هیچ گاه نفهمید او از کجا آمد و به کجا رفت . تنها از او خاطره ی شیرین نگاههایش بود ...
دلش گرفت ، چرا او نمی توانست چون یاس عطر مهربانی اش را بر دنیا بیافشاند ...
اما حالا دیگر همه رفته اند ، رز سپید ، قاصدک و ...
و باز هم زنبق تنهاست .
راستی انگار همین دیروز بود ، نه ، انگار سال ها پیش بود ....