ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
پنجشنبه توی عملیات روانی نشسته بودم که حوس کردم دکمهی قرمز رنگ روی ریموت تلوزیون رو فشار بدم. ساعت حدودآً ده بود و من نسبتاً تنها. تلوزیون روشن شد. بچه دبستانی ها رو نشون میداد که تو مدرسه بودند و خاله شادونه داشت جینگولک بازی در میاورد. نمیدونم چرا، چی شد که یه دفعه عین ک*خلها زدم زیر گریه. گولی گولی مث پقر و پشکل اشک بود که میومد پائین. هر چی میخواستم تمومش کنم نمیشد. فکر کنم دلم واسه دبستانم هم تنگ شده...
سـال اوّل : خانـم اسـماعـیــلــی
ســـال دوّّم : خــانم قـلـمکـار پـور
ســال ســــوّم : خــانــم راد نــژاد
سال چهارم : خانم ملّا حسینی
سـال پـنـجــم : خـانـم صــبــوری
پشیمونم که چرا قبلاًها نمیزدم زیر گریه و بجاش قدم میزدم! از پنجشنبه تا الان چندین کیلو سبکترم. گه خورد اونی که گفت :
مـَـرد کـه گـریه نـمـیـکـنـه...