ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
وقتی از بودنت مطمئن شدند، ناپدید میشوند...
اون لحظهای که نمیدونی به خاطر یه اتفاق تو زندگی یکی دیگه خوشحال باشی یا ناراحت، جمله هم ناقص میمونه...
برو نور...
گاهی ترجیح میدهم از هــمــه بدتر باشم امّا هــمــه نباشم...
امروز بعد از چند وقت، نمیدونم کی طلبید، چی شد که رفتم مسجد پادگان! اونجا به نماز و روضه و منبر و خلاصه...
وسطای کار خسته از عبادت و قافل از مجلس، حوصلم سر رفت و از فرط بیکاری سر صحبت رو با هم خدمتیم که کنارم نشسته بود باز کردم. گرم حرف زدن بودیم که یه سرباز سیاه که دژبان هم بود پا برهنه پرید وسط حرفمون و گفت : "مُهـــندس، رَعیَت کن". تو دلم گفتم چیچی میگه سربازه آش خور واسه خودش! رَعـیَـت از کجا بیارم این وقت شب. این چه پدر کشتگی با رعیت جماعت داره؟ مگه من با این شوخی دارم اصلاً؟ خلاصه اعتنا نکردم و دوباره شروع کردم به حرف زدن...
بعد از یکی دو دقیقه دوباره سر و کلّش پیدا شد و باز بلند گفت : "مهندس، رعَـیَـت کن". ما که اهل این برنامه ها نیستیم، این دفه دیگه اعصابم خرد شد و به بغل دستیم گفتم : "چــیچــی مـیـگـه ایـن آشخورِ سَگ؟" بغلیم یکم نشش باز شد و گفت : "میگه مهندس، رعـایـت کـن!"
تا حالا دقّت کردین تو سـیـنکـافسـیـن چقدر شبه به چرخخیّاطی میشید؟
باز از یه مهمونی دیگه، دِپسرده و هَنگاُورد بر میگردی خونه و کلّ وجودت بوی گند دود میده.
خدمتت داره تموم میشه و تنها دلخوشیت پاسپورتته! نه پول و پلهی درست و حسابی، نه شغل نون و آب داری، نه حرفهای که بتونی توش ادعا کنی، نه عشقی نه هیچی. سنت داره میره بالا و صفحات وبلاگت رو که ورق میزنی میبینی سالهاست افتان و خیزان میروی گل پسر. سنگ صبورت چند خط کد اچتیامال و یه لپتاپ شکسته و یه کانکشن که معمولاً مشترک گرامی میزنه. آخ که سربازیت مثل همهی مراحل زندگیت، مثل راهنماییت، مثل دبیرستان و دانشگات رو به اتمامه و هنوز دو تا دندون عقل تو دهنته که نیاز به جراحی داره. دورو برت پــُـر از آدمایی که از تو بدترند و پانصد سرِ سردرگم. با خودت هیچ هیچی و پانصد و یک سر سردر گــُم. شدی یه منیک-دپرسته حالی به حولی! از دور همه بهت حسادت میکنند و از نزدیک دُهُلی. یه روز تو ابرایی و یه روز ابری. تو خاطرات زندگی میکنی و هرز چندگاهی یکی یه سقلمه بهت میزنه. همه گوششون به دهن تو و تو خودت بی دهنی. شونزده ماهه لباس نخریدی و بهونت اینه که خب سربازم دیگه. دریغ از اینکه انگیزه واسه نو پوشیدن نداری. چشمهی طنزتم که خشکیده پسر! زبونتم که کوتاه شده! جلوی آئینه وامیستی و مو سفیدهای سر و صورتت رو میشمری. یک، دو، سه! شکمم که درآوردی پسر! باشگاه پرسپولیس صد متریته و نه امینی، نه نویدی نه هیچ پای دیگهای. دیگه هیچی خوشحالت نمیکنه. حتّی نونخامهای، حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ، حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ! بزرگ که نشدی هیچ، دیگه همون بچه هم نیستی. اون بچهای که با یه کیف قرمز و یه آب معدنی و چند تا بلیط اتوبوس کلّ شهر رو تنهایی زیر پا میذاشت و فکر میکرد دنیا تو دستاشه. خداوندا قدری نفهمی عطا فرما. الهی آمین...
اینو میبینی؟ ده ساله دارمش. ده بار تالا از دستم افتاده زمین هیچیش نشده. یه هفته باطریش شارژ نگه میداره! یه جاهایی که این گوشی جدیدا آنتن نمیده اینا آنتن میده. صبحا بیدارش کنی میره تو صفِ نون. بهترین گوشیه! مگه میخوای چیکار کنی با یه گوشی؟ میخوای چهارتا زنگ بزنی یه اساماس بدی دیگه...
اینا جملاتیه که بعضاً در برخورد با عوام تو بحث راجع به گوشی میشنویم! حالا بماند که بحث کردن راجع به گوشی خودش یه کار عامیانست و من ازش متنفرم! ولی هیچوقت نتونستم این آدما رو درک کنم! احتمالاً متقابلاً اونا هم هیچوقت نمیتوناً منو درک کنن و پیش خودشون میگند اینا که میرن پول میدند ازین گوشیا میخرند دیوونند...
یادم میاد یه زمانی مبحث گوشی موبایل نقل و نبات مجلسهای مردونه بود و هر کسی یه جوری یه شیرینکاری با گوشیش در میاورد! اون اوایل با زنگهاش، بعداً با رنگی شدن نمایشگرا، بعدش با بلوتوث و دوربین و...
هر کسی بستگی به انتظارات و شعور و نیازش یه چیزی دستشه بالاخره!
خوشحالم که مُد سالهاست از مُد افتاده...
میروم، امشب راحت و آسوده بخواب! از دیدهات، بعد از دلت و بعد از دیارت مـیـروم...