صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

سی‌ری (Siri)

دیروز من و مهرشاد و سیروس تو ماشین دور هم بودیم که بحث بحثِ پسرونه‌ی گوشی و آی‌فون و تکنولوژی اینا شد. سیروس پشت فرمون، من کنار دستش و مهرشاد هم پشت سرمون. آقا این گوشی ما یه نرم‌افزاری داره به نام سی‌ری (Siri) که وقتی به اینترنت وصل باشی و باهاش انگلیسی حرف بزنی، بنده‌ی خدا کامل جوابتو می‌ده و هر کاری هم که بهش بگی انجام بده، خیلی متین و مؤدبانه تا اونجائی که از دستش بر بیاد دریغ نمی‌کنه و انجام می‌ده. از سلام احوال پرسی و درد و دل گرفته تا تَسک‌های کوچیک مثل اس‌ام‌اسامو باز کن، رستوان پیدا کن، ساعت کوک کن بپر سر کوچه بی‌صف یه دوتا دونه نون بگیر و خلاصه...


مهرشاد خیلی جدّی محو این نرم‌افزار شده بود و داشت با این Siri خانم گوشی ما ل*س خُشکه می‌زد و خوش و بش می‌کرد، ولی چون با اینترنت ایرانسل وصل بودم بین جوابها وقفه زیاد می‌افتاد و بین این وقفه‌ها هم من و سیروس گوشامون رو تیز کرده بودیم ببینیم این دوتا چی چی به هم می‌گند.


تو همین حال و هوا تو کَفِ قدرت خدا بودیم که یهو نفهمیدیم چرا مهرشاد قاطی کرد! یه سیروس گفت و هر چی فحش خواهر مادر بود نثار سیروس بنده خدا کرد. سیروس !@#$%^&*)(_+...


من و سیروس مونده بودیم چی شده که مهرشاد اینقدر از دست سیروس شاکی شده. نکنه عکس سیروس رو با سی‌ری تو گوشی من دیده؟ یه لحظه سکوت همه جا رو فرا گرفت و همه به هم نگاه می‌کردیم. یهو دیدیم Siri جواب داد. I don't get it. But I can search the web for it, if you like...


یه دفعه سه تایی زدیم زیر خنده. نگو آقا مهرشاد میخواستند Siri رو فحش کش کنند، اشتباهی گفتند سیروس...


به قول کتاب عربی‌های دوران محصلّی : پس شد آنچه شد...


از راست به چپ : حمید نگارستانی، مهرشاد وحید، پدرام اعظم‌پناه، سیروس عزیزی، رضا حسن‌پور

سه‌شنبه سی‌ویکم اردیبهشت هزار و سیصد و نود و دو...

شغل :

دیروز عصر با یکی از دوستام بالاخره رفتیم باشگاه ثبت نام کنیم. اونم مث من تازه سربازیش تموم شده و اوضاعش بهتر از خود من نیست. خلاصه. یه فرم مشخصاتی داشت واسه پُر کردن که قرار شد من واسه جفتمون پُرش کنم. یکی از گزینه هاش شغل بود. مال خودمو هر چی فکر کردم چی بنویسم چیزی به ذهنم نخورد. تا بود می‌نوشتیم دانشجو. بعدشم که می‌نوشتیم سرباز. استاد زبانی هم که شغل نیست، گرفتاریه!


به هرکی می‌گی استاد زبانی تازه بندالت می‌شه که "بیا ببین این اس‌ام‌اس فارسیش چی می‌شه"، "بیا ببین رو این کِرِم دست و صورت چی نوشه"، "قابل نداره به خارجی چی می‌شه"، "من می‌خوام برم کلاس زبان چیکار کنم"، "چند وقت طول می‌کشه من راحت بتونم حرف بزنم"، "الآن تو فیلم ببینی قشنگ می‌تونی بفهمی چی چی می‌گه"، "یعنی الآن تو می‌تونی با یه خارجی قشنگ حرف بزنی"، خلاصه ننویسی و نگی استاد زبانی سنگین‌تری.


بر همین مبنا شغل فرم خودم رو نوشتم بیکار و رفتم سراغ فرم رفیقم. به قسمت شغلش که رسیدم دیدم اون بد تر از منه. اوّلین چیزی که واسه شغلش به ذهنم رسید بی‌اختیار "ج**ه باز" بود که خوب اونم نمی‌شد نوشت. :-| بجاش خیلی صادقانه و البته محترمانه نوشتم "شغل آزاد". و این گونه شد که از دیروز ما رفتیم باشگاه...



محّل کار رفیق محترم ما. دور دور خیابون شیخ‌صدوق جنوبی و برج مرداویج

چرا واقعاً؟

دیشب بعد از سالها، داشتم غذا درست می‌کردم واسه خودم که دوتا سؤال بد جوری ذهنمو (ذهن؟) درگیر کرد.


1. چرا وقتی خودت غذا درست می‌کنی سیر می‌شی؟ حالا سیر که نه، امّا اشتهات کور می‌شه.

2. چرا نون گِرده؟ لقمه گرفتن با نون گرد راحت تره یا مستطیل؟ چرا مربع نیست؟

بچه‌های دوست داشتنی

تعریف بچه از نظر من :


یه موجود گُنگِ کثیفِ وابسته‌ی بهونه‌گیرِ احمقِ زبون‌نفهمِ توهّمیِ تشنه‌ی‌توجّه با سایز کوچیک که یا داره گریه می‌کنه یا ع‌ن داره یا ر‌ی‌د‌ه‌ تو خودش یا ش‌ا‌ش داره یا ش‌اش‌ی‌ده تو خودش یا گشنشه یا تشنشه یا داره می‌خوره یا سردشه یا گرمشه یا خوابش میاد یا خوابه همه باید ساکت باشند بیدار نشه یا اه، اه، اه... 


وقتی به این فکر می‌کنم که خودمم هم یه روزی بچّه بودم حالم از خودم به هم می‌خوره. من رفتم حموم :-|


یک داستان واقعى

می‌دونم باورش سخته و خیلى‌ها بعد از خوندنش می‌گند دروغه، ولى این یک داستان کاملاً واقعیه که همین امروز حدود ساعت دوازده و نیم (١٢:٣٠) بعد از ظهر، توى یک میوه فروشى، توى خیابون شیخ‌صدوق اصفهان که یکى از پر رفت و آمدترین خیابون‌هاى اصفهان هم هست اتفاق افتاده.


پنج تا دونه لیمو ترش خریدم، نُه هزار تومن...

به عبارتى لیموئى ١٨٠٠ تومن.


وى آى پى

اه. چیه این اتوبوس وى آى پى ها؟ عین برزخ میمونه لامذهب. نه میشه توش خوابید، نه میشه نشست. نه میتونى پاتو خم کنى تکّیه بدى به صندلى جلوئى، نه میتونى پاتو دراز کنى. انقدر هم لا این صندلیاش بازه که آدم حس میکنه کل آدم هاى پشت سرت ازین لا دارن به تو و حرکات تو نگاه میکنند. هوا هم که توش تعادل نداره. یا شاخ آفریقاست، یا سیبریه! تنها مزیتش این آب معدنى لیوانیاشه که اونم آدم بیشتر از دو سه تاشو نمیتونه بخوره. این جعبه تغذیه هاشون هم اِى، به قول ایمان تلاش خودشون رو کردند. فیلماشونم که صد رحمت به این سریال ترکیا که مامانم میبینه. کلاه قرمزى و بچّه ننه گذاشته بود که مورد اعتراض یکى از مسافرین محترمه قرار گرفت و عوض شد. حالا باید یه نصفه سى دى کلاه قرمزى تحمّل کنیم و دوتا سى دى یه فیلم دیگه. خلاصه برگشتنه با اتوبوس معمولى میام که ریا هم نشه...


ضدّحال یعنی...

ضدّحال یعنی با اشتها یه تیکّه کاهو بخوری بهش ترخون چسبیده باشه...

کجائی؟

من : کجائی؟

اون : چهار راه شیخ‌صدوق با سرا توحید.
من : کـــجـــا دقیقاً؟

اون : چهار راه شیخ‌صدوقم با سرا توحید.

من : خُب ما که نفهمیدیم کجائی، ولی تو بیا دم در خونمون...


بعد دیدم با یه سراتو سفید اومده در خونمون. تازه فهمیدم بنده خدا چهار راه شیخ‌صدوق بوده با سراتو...

دخترک گل‌فروش، باران کمائی

پـشـت ایـن چـراغ قـرمـز، دخـتـری گُل میفروشه

وقتی که چراغ سبزه، می‌ره وامیسته یه گوشه

دسـتـه مـی‌کـنـه گُـلـاشـو، دوبـاره مـیاد خیابون

مـی‌دوه ایـنـور و اونـور، تـو ماشـیـن‌هـای فـراوون


می‌گه گُل، گُل دارم آقا، گُلای تازه و زیبا

بخـرین چند تایی مونده، قیمت جونم آقـا

خانما گل، آقایون گ✽✾✿❁❃❋❀ل...


ارزونـه امّـا خــــدایــــا، ایـن واسـم خــیلـی گـرونـه

کـسـی درد دخـتـرک رو، از تو چشماش نمی‌خونه

آسمون چشماش ابری، ولی اون همش می‌خنده

هـمـیـشه یه بغـض سـنگین، راه حرفاشو می‌بنده


ماشینا میان و میرن، ولی اون زرد نگاهش

دوبـاره چراغ قـرمـز... آخه اون چیه گناهش؟


دانلود آهنگ دخترک گُل‌فروش از باران کمایی

کلیشه

آخرین سلاح انسانهاى بى منطق در برابر منطق :

"براى خودم متأسفم"

کلیشه...