صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

عجب!

امروز بعد از سال ها آن لاین شدم! نصفش کامپیوترم خراب بود ، نصفش اینترنتم!

روم به دیوار،گوش شیطون کر،اگه خدا بخواد موبایل خودم هم یکی دو روز پیش وصل شد! آخ آخ آخ...

به کسی نگید!

من بعد از ۱۹ سال زندگی و ۱۳ سال تحصیل تازه امروز فرق بین «توفیر» و «توفیق» رو فهمیدم! دری از ابواب علم به روی من گشوده شد... حالا بیخیال! نمیخواد به کسی بگید...

امروز رفته بودیم ته اتوبان غدیر دستی بکشیم با ماشین،با پاره آجر ازمون پذیرایی شد.یه پراید ۱۴۱ بودیم با یه پژو ۲۰۶.پراید آجر نخورد اما ۲۰۶ بیچاره که مال هادی بود دوتا آجر بد فرم خورد.یکی تو شیشه جلو که کاملاْ خرد شد و یکی هم تو سقف که پاره شد! خلاصه کوفتمون شد.البته به قول بعضی ها حقمون بود :دی

راستی کافی شاپ مارسی تو مرداویج نرید. گرون فروش عوضی سه تا استکان چایی معمولی ( تازه لیپتون ) رو انداخت بهمون سه هزار و پونصد دلار ( دروغ گفتم،تومن! )

خدایا این شب قدر رو از ما نگیر!

نمیدونم چه سریه هر سال این شب همه ی جانداران میاند مسجد النبی.هر کی هر کی رو گم کرده میتونه تو این شب عزیز پیدا کنه.اصلاْ یکی از معجزه های این شب همینه.جل الاخالق! من شخصاْ تمام رفیق های تمام دوران زندگیم رو سالی یه بار شب قدر میبینم! بچه های محل،مهد کودک،دبستان،راهنمایی،دبیرستان،پیش دانشگاهی،باشگاه بسکتبال،فوتبال،شنا،بچه های کورش،بچه های کافی شاپ و ... جالبیش اینه که یکی از رفیق های قدیمی ارمنی رو هم شب قدر پیداش کردم :دی

اما امسال مثل هر سال نبود! هم شدیداْ مأمور بازار بود هم دخترا و پسرا خیلی جدا بودن.واسه همین دیدم زیاد حال نمیده زود اومدم خونه.یعنی راستشو بخواین لذتش رو با لذت خواب مقایسه کردم دیدم نمیارزه!...

الان اینجا داره بارون میاد

پیمان ( داداشم ) دانشگاه خمینی شهر رشته کامپیوتر قبول شد :

  •  اینم بعد از سالها دوباره به فکر درس خوندن افتاد.همین امسال کنکور امتحان داد و خلاصه رشته اولش رو قبول شد. نا گفته نمونه که همون سال کنکور خودش رتبش شد ۶ ! اما خر شد فکر خارج به کلش زد. رفت و اومد دیگه بیخیال درس شد. تو پرانتز بگم که حدود هشت ساله که از درس دور بوده و حتی کارت پایان خدمتش رو هم گرفته! دیگه چه جوری قبول شده رو من نمیدونم...

گواهی نامه ی پنج ساله با عکس جدید امروز رسید به دستم :

  •  دو سه روز پیش رفتم تو یکی ازین دفتر خدماتیا که گواهی نامم رو تمدید کنم چون اعتبارش یه ساله بود و ۲۷ شهریور تموم شده بود.بعد از یه ساعت امضا و اثر انگشت و قول گرفتن کارمون رو راه انداختند.هیچی دیگه! خلاصه امروز با پست واسم اومد در خونه! بماند که مأمور پست هم یه امضا ازم گرفت. ( چی کار کنیم دیگه ، معروفیه و ۱۰۰۰ درد.همه ازم امضا میخواند ) یاد پارسال به خیر، چه ذوقی داشتیم واسه گواهی نامه.یادمه رفته بودیم شمال کل جاده چالوس رو برگشتنه من نشستم پشت ماشین،بابامم ذوقم رو میکرد ( یعنی خیلی دوست داشتم بابام ذوقم رو بکنه،اما... ) :دی

دیروز با ماشین با یه موتوری بندال تصادف کردم :

  •   با نوید از دانشگاه بر میگشتیم که هویجوری الکی رفتیم نتو نظر یه چرخی بزنیم! خلاصه داشتم عین بچه آدم رانندگیمو میکردم ( یکی من راست میگم یکی پینوکیو ) که یهو دیدم یه چی گفت بومب! یه موتوری عین پشگل خورد تو ماشین و پرت شد یه دو متر اونر تر! موتوریه جهنم، در ماشین رفت تو و آینه بغل ماشین هم کامل شکست! رفتیم بالا سر جنازه دیدم مرتیکه آخ و اوخی میکنه که انگار با ماشین تصادف کرده! گفتم صبر کن زنگ بزنم ۱۱۵ اورژانس بیاد ببینه میمیری یا زنده میمونه؟ گفت نه نه نه زنگ نزن جایی... همون جا به بندال بودنش پی بردم رفتم سراغ ماشین بیچاره ی خودم.یارو پیش خودش فکر کرده بود من ازین بچه مایه دارای سوسولم که میتونه منو بتیغه.دورشم شلوغ شده بود فکر کرده بود خیلی شخصیت مهمیه! هی میگفت اگه مرده بودم کی جواب میداد؟ ملت اوسگل هم هی نازشو میکشیدند.منم محلش نمیذاشتم اونم خیلی زور به یه جاش اومده بود.یعنی حالشو نداشتم! هی میگفت خصارتم رو بده تا برم،منم ر**م براش... در واقع زنگ زدم داداشم اومد ر*د براش! دیگه دیدم گناه داره خصارت ماشین رو نگرفتم ازش . :دی

یه جفت بوت مشکی خوجمل واسه زمستون گرفتم :

  •  دیروز همین جور که یارو موتوریه خودشون رو زده بود به جون کندن و منم داشتم با موبایل صحبت میکردم،چشم این بوت رو گرفت و یک ساعت بعد رفتم خریدمش! جون میده واسه پیست چون ضد آبه :دی

دیروز میخواستیم تفریح سالم کنیم اما ماشین تصادف کرده بود :

  •  هیچی دیگه،به جای اینکه مسافر اوسگل کنیم راننده تاکسی اوسگل میکردیم! ( دیگه بنزین هم مصرف نمیشد ) » ما : آقا بقیه پول رو ندادی! راننده : چرا دادم والا،تو جیباتون رو ببینید! ما : آقا از بلوار کشاورز چه جوری بریم سپاهان شهر؟! راننده : از بلوار کشاورز؟؟؟ ما خطاب به راننده ی پراید سوار : آقا این پرایدا عجب ماشینا پوست کاغذی ایه هااا یه تصادف دیدم یه پیکان زده بود به یه پراید،پیکانه هیچیش نشده بود اما پرایده ۲ تا کشته داده بود،اصلاْ امنیت نداره پراید! راننده : خیلم خبس،اگه بیشتر از ۱۰۰ تا باش نری امنیتشم خبس! ما : آقا شیشه بالا کن همراتونه؟ راننده : بله بفرمائید! دوباره ما : خب مرسی نمیخوامش،فقط میخواستم ببینم همراتونه یا نه؟

امروز اولین جلسه ی کلاس زبانم شروع میشه :

  • از وقتی کلاسای کانون زبان ایران نمیرم تا حالا حدود سه سال میگذره ، تر سیدم زبان یادم بره! تصمیم گرفتم دوباره برم کلاس زبان.اما این دفعه صدر رو انتخواب کردم.به قول خودشون نی تیو ترند! حالا نمیدونم ساعت ۵ کلاس دارم یا ۶؟

تفریح سالم

من و احسان و امین مونده بودیم کجا بریم.یه کم فکر کردیم دیدم با وضعیت الان سه تا پسر جوون که دور هم جمع میشن دوتا کار بیشتر نمیتونند بکنند. اول اینکه برند دختر بازی و دوم اینکه برند چای خونه! که هر دوی این کارا هم جزو تفریح های ناسالم به شمار میرند.البته راه سومی هم هست که اصلاْ دور هم جمع نشند! خلاصه اواره ی خیابونا بودیم که از یکی کنار خیابون به طرف ماشین داد زد : دروازه شیراز... 

 و تفریح سالم ما از اینجا شروع شد!

بنده خدا رو سوارش کردم.یه جوونه ای بود هم سن و سالای خودمون.ازین بچه سوسولای مو ژل زده ی مترقی که معلوم بود اگه شب دیر بره خونه باید بره همون جایی که بوده بخوابه! بنده خدا سوار شد و ما هم صدای آهنگ رو گذاشتم رو ۹۰ ( از ۱۰۰ ) با آهنگ اوزی اوزبارن ( ozzy osbourne یکی از خواننده های قدیمیه که بیشتر راک میخونه ). یارو مونده بود چی بگه یا چه عکس العملی نشون بده. احسان مرده بود از خنده.دیگه خلاصه قری نبود که سر مسافر بدبخت نیایم.یارو دیگه این آخرا ترسیده بود. گفت چقدر میشه قربان؟ گفتم ۵۰۰ تومن.حالا کرایش بنده خدا ۱۰۰ تومن بیشتر نمیشد.گفت چرا ۵۰۰؟ گفتم ای آقا این همه آهنگ واست گذاشتم،این همه تند رفتم این همه خوش تیپ کردم،خب اینا همه خرج داره دیگه فدات شم.ازون طرف هم امین تائید میکرد.خلاصه بنده خدا دمش رو گذشت رو کولش و فرار کرد اصلاْ بیخیال بقیه پولش شد! ما که تازه حال کرده بودیم رفتیم دنبال مسافر...

احسان و امین رو ۵۰ متر نرسیده به دروازه شیراز پیاده کردم که برند قاطی مسافرا که تابلو نباشه! تو پرانتز بگم که احسان سربازی میره و کچل کرده.بنده خدا تو آفتاب که بوده کلی هم سیاه شده.با یه کمی هم ته ریش.خلاصه شده عین اینا که تو خیابون دنبال کار میگردند.ازون طرفم امین موهاشو بلند کرده زده عقب با یه پیرن شیک و تر تمیز سفید با یه عینک طبی اصل جنتلمنگ(!) میزد. عمراْ کسی شک نمیکرد این دوتا با هم باشند. خلاصه سوار شدند و همراشون هم دو تا مسافر دیگه عقب کنار امین نشستند. مسافرای بیچاره نمیدونستند چی قراره به سرشون بیاد...

تا خود سپاهان شهر واسه هر موجود زنده ای که کنار خیابون ایستاده بود بوق زدم که سوار ماشین پر بشه . امین ازون طرف مثلاْ شاکی شد که آقا چرا میخوای وسط اتوبان مسافر بزنی دیگه؟ ماشینت که پره! منم عین این شوفر تاکسیای اصفهانی الاصل گفتم : جلو یه نفر جا هست ، شما حساب میکنی؟ ازون طرف احسان با لحجه افغانی : آقا این آهنگ رو کمش کن سر درد گرفتیم... اینو که گفت صدای اون دوتا دیگه هم درومد که آه آقا کمش کن.اون وسط امین گفت اصلاْ خودتون میفهمید این چیچی میگه؟ منم گفتم آره. امین گفت خب چی میگه؟ منم دادم دمش. آقا من خودم تافل دارم.من دانشگاه درس میخونم من فلان من بیسان! امین یه کم دل به دل مسافرا داد اونا هم که دلشون پر بود دادند بیشتر از من دمش! احسان این جلو مرده بود از خنده.منم خیلی خودمو کنترل کردم.خلاصه مسافرا پولشون رو داده بودند و دیگه میخواستند پیاده شند. موقع پیاده شدند گیر دادم بهشون که آقا پس کرایه؟ اون بنده خدا ها هم قسم و آیه که ما دادیم کرایه رو.من یه دویست تومنی با یه سکه پنجاه تومنی دادم بهتون.امین رو شاهد گرفتند اونم گفت من نمیدونم.خلاصه با هر بد بختی بود پیاده شدند و  یک نفس راحت کشیدند. نمیدونم زیر لبی هم چیچی گفتند و رفتند؟ همین که در رو بستند و یه نیم متری دور شدیم سه تایی با هم زدیم زیر خنده! از سپاهان شهر تا اینجا همین ماجرا ها رو تعریف میکردیم و میخندیدیم. دیدی فلان جا فلانی چیکار کرد؟ قاه قاه قاه.احسان دیگه اشکش درومده بود.تازه میگفتیم کاش فلان جا فلان کارو میکردیم که فلان اتفاق میوفتاد و با تصورش هم میخندیدیم...

این بود از تفریح سالم سه تا جوون درست ایرانی! مواظب باشید ماشین شخصی سوار نشید! خطر اسگل شدن داره! : دی. یه پیشنهاد هم واسه جوونا دارم،یه بار امتحان کنید تا بفهمید چی میگم... : دی

اول مهر همیشه شنبه نیست!

دیروز خوشحال و خندون داشتم آماده میشدم که فردا ( یعنی امروز ) برم مدرسه.رفتم دوتا دفتر خریدم و مداد و پاکن و اینا آماده کردم که صبح اگه حالشو نداشتم الکی معطل نشم! خلاصه رفتم جیش کردم و مسواکمم زدم که زود بخوابم که صبح زود بیدار شم که دیر نرسم مدرسه خانوممون دعوام کنه.خلاصه بچه کلی شوق و ذوق اول مهر روداشت...

اومدم تو نت که یه آف بچکم و برم بخوابم دیدم یکی از هم کلاسیام آنه!حالا من که فکر میکردم فردا شنبست یه کم که چتیدیم تازه دو زاریم افتاد که ای بابا فردا یک شنبست و من اصلاْ یکشنبه ها کلاس بر نداشتم.بعد از چت هم با خیال تخت گرفتم خوابیدم تا فرداش ساعت ۱۱:۳۰...

بعدش یکی دیگه از هم کلاسی هام ساعت ۹ و اینجورا،زنگ زد پرسید کلاس گسسته چه روزایی و چه ساعتیه؟ منم که خواب و بیدار بودم با خیال راحت گفتم امروز که نیست، حالا بیدار شدم خودم بهت زنگ میزنم میگم میگم! ساعت ۱۱:۳۰ که از خواب پاشدم ، تا اومد چشممام باز شه شده بود ۱۲:۳۰.همون موقع بود که رفتم سر برگه ی انتخاب واحد هام دیدم اون تو نوشته کلاس گسسته یکشنبه ها ساعت ۱۱ تا ۱۵ با خانم فلانی...

حالا رو چه حسابی من فکر کردم امروز شنبست رو دیگه نمیدونم ، فکر کنم به خاطر این بود که جمعه کاملاْ در حالت منگی به سر میبردم...

خلاصــــــه اینم از اول مهر امسال ما.یادش به خیر، مهر پارسال حتی فرصت نکردم یه «خالی» این تو بنویسم!...

دیروز دو قدمی مرگ بودم!

دیروز (جمعه ۳۰ شهریور ) توی یکی از ویلاهای باغ بهادران ( باغ بردون ) کنار آب نشسته بودیم و داشتیم واسه خودمون حال میکردیم.حکم میزدیم ، میوه میخوردیم و قلیون میکشیدیم و خلاصه...

فکر من همش تو آب بود و دنبال یه آدم پایه میگشتم که بریم تو رودخونه شنا کنیم.بعد از این که بلند اعلام کردم، همه مخالفت کردند که آخه بابا اینجا که جای شنا نیست.اینجا عمقش ۵ - ۶ متره همه تور میندازند اینجا آبش یخه اینجا دورش سیمانیه اینجا... با همه این حرف ها ،مهدی ( دوست داداشم ) و پیمان ( داداشم ) پایه شدند که بریم تو آب.مسعود ( داداش یکی از بچه ها که بهش میومد پایه باشه ) هم با اون لحجه ی دهاتی خودش در جواب تعارف های ما گفت : نه ، مَ نیم یام! مَ یه دو روو دیگه تست دَرَم میتـــــَــــرم سرما بخورم! فک نکنین کا می ترسما... ( بعد فهمیدیم ازین بچه سوسولا بود که النگوهاش میشکنه )

خلاصه سه تایی بیخیال بقیه شدیم و رفتیم اون ور پل که از بالا تر شنا کنیم و بیایم به سمت تختی که تو ویلا بود.

بعد که رسیدیم به سکوی پرتاب! ، همین که پامون رو گذاشتیم تو آب،از بس که آبش یخ بود پیمان و مهدی جا زدند و گفتند ما نمیایم! من که قبلاْ تو همچین آبهایی شنا کرده بودم گفتم : ما که رفتیم هر کی دلش میخواد بیاد! و بعدش هم شیرجه زدم تو آب...

عرض رود خونه رو با ۱۰۰۰ بد بختی شنا کردم و خلاصه رسیدم به تختی که تو ویلا بود و همه روش نشسته بودند.دستم رو گرفتم به تخت و خودم رو کشیدم بالا اما چون خیس بودم روی خود تخت نرفتم! در همین حالت کلی خوشحال بودم که پیمان و مهدی نیومدند تو آب و  آب هم نبرده منو که دیدم پیمان هم شیرجه زد تو آب! تا وسطای عرض رود خونه که اومد تسلیم جریان تند آب شد. خلاصه از وسط رود خونه اومد از کنار تخت رد شد! منم که احساس کردم دیگه نمیتونه، دوباره پریدم تو آب که پیمان رو بکشم به طرف ساحل.دریق از این که حدود ۱۰۰ متر بالاتر یه پل بود. شنا کنون خودم رو رسوندم به یک متری پیمان.اما دیگه دیر شده بود.رسیده بودیم به پل.پیش خودم گفتم نباید حول کنم وگرنه تمومه.دیگه جون نداشتم.نفس عمیق کشیدم و آماده شدم که رودخونه زیر پل بکشتم پایین.همین طور هم شد.خلاصه پیمان از چپی ترین دهنه ی زیر پل رد شد و من از یکی راست تر! از زیر آب که بالا اومدم فقط فرصت کردم نفس بکشم.همین طور یه  چشمم به پیمان بود و یکی دیگه به مسیر رودخونه! خودم که دیگه جون و گره درست و حسابی نداشتم ولی مسیر آب منو میبرد به سمت وسط رود خونه یعنی سمت مخالف پیمان و پیمان هم نزدیک ساحل رودخونه در حرکت بود.خیالم تقریباْ از بابت پیمان راحت بود چون کنار رودخونه حرکت میکرد! یه نگا به مسیر رودخونه کردم دیدم داره تنگ تر و تند تر میشه! میخواستم بخوابم رو آب که استراحت کنم اما دیدم هم آب منو میکشه پایین هم جلو تر یه پیچ تند هست که من دیگه نمیتونم شنا کنم! با هر جون کندنی بود شنا کنون رفتم به سمت خلاف سمتی که پیمان بود! آخه جریان آب بیشتر به اون سمت بود. تو مسیر دوتا شاخه بلند از یه درخت دیدم.پیش خودم گفتم اگه رسیدم به این دوتا شاخه که هیچ،اگه نرسیدم دیگه خودم رو میسپارم به آب چون دیگه واقعاْ نه رمق داشتم نه نفس! شلنگ و تخته شنا کنون رسیدم به شاخه ها و گرفتمشون! همین که شاخه رو گرفتم چشمم رو برگردوندم یه طرف پیمان و دیدم در همون امتداد با سرعت تقریباْ کم داره حرکت میکنه در حالی که نیم متر یا یک متر بیشت با ساحل فاصله نداره! یه عالمه آدم هم اونجا بود اما چون سطح آب تقریباْ خیلی پایین تر از سطح زمین بود کسی نمیدیدش.داد زدم کمـــــــک کمـــــــک. وقتی توجه ملت به من جلب شد با یک دست به پیمان اشاره کردم در حالی که با دست دیگم شاخه رو با تمام قدرت چسبیده بودم. داشتم نگاه میکردم ببینم چی پیش میاد.چند نفر دویدند به سمت پیمان و از آب کشیدنش بیرون.چشمم هنوز به پیمان بود ببینم تکون میخوره یا نه؟ دیدم دورش شلوغ شد و یکی میزنه تو گوشش یکی تنفس مصنوعی بهش میده یکی... ازون وسطا دیدم پاشد نشست و سرفه کرد.خیالم کاملاْ راحت شد که زنده میمونه : دی.

دستام دیگه جون نداشت.شاخه داشت از دستم رها میشد.تقرباْ وسطای رود خونه بودم.پیش خودم گفتم خب دیگه نفسم تازه شد و یه کمی هم استراحت کردم و دیگه وقتشه که شاخه رو ول کنم و خودم رو برسونم به کنار! همین که خواستم پاهام رو تکون بدم دیدم از سرما بی حس شده و دیگه تکون نیخوره.یه لحظه نا امید شدم.خودم رو از شاخه کشیدم بالا ببینم دستام هم مثل پاهامه یا نه.دیدم دستام تکون میخوره.چشمم داشت سیاهی میرفت.دستمم هم داشت از شاخه ول میشد! طرفی که من بودم دیوار سیمانی نیم متری داشت. اگه هم میرسیدم به کناره نمیتونستم بیام بالا! تو همین فکرا بودم که دیدم تو بیشه کنار آب یکی بالا سرمه داره میزنه تو گوشم و هی روم ورجه وورجه مینه. نمیدونم چرا ولی تا چشام وا شد اولین سوالی که ازم پرسد این بود که بچه کجایی؟  من میخواستم جوابش بدم ولی نمیشد. گفتم فیس خودش فهمید یعنی اصفهان.طرفی که من بودم بیشه بود و پر از دار و درخت! نمیدونم این بابا از کجا پیداش شده بود و منو چه جوری از آب کشیده بود بالا. یه یک ربعی همون جا خوابیدم  تا حالم بیاد سر جاش. تو این یک ربع هم گلاب به روتون هی بالا میوردم...

حالم که سر جاش اومد پرسیدم چقدر از پل رد شدیم؟ یارو پرسید کدوم پل؟ گفتم بابا نمیدونم اسمشو! همین پله دیگه... گفت والا یه پل اون بالا هست ، اگه منظورت همونه یه ۵۰۰ متر بالا تره.اینجا بود که من تازه متوجه عمق فاجعه شدم! پاشدم بشینم دیدم سرم بد جوری گیج میره بیخیال سر گیجه شدم و پا شدم راه افتادم به سمت خلاف مسیر روخونه راه رفتن! نفهمیدم چه جوری رسیدم به ویلا ولی رسیدم دیگه. همین که رسیدم دیدم همه گفتند اینجاست اینجاست،خودش اومد! دست به موبایل شدندند که به بقیه هم بگند اینجاست! گوشام هم درست نمیشنید...

رفتم رو اون تختی که کنار آب بود یه جاییش که آفتاب داشت دراز کشیدم.تو اون آگیر واگر مسعود هی میگفت : وَخ بِره تو آب خود دا بشور! میخواستم پاشم جرش بدم ولی دبدم نمیتونم! دیگه بچه ها آتیش روشن کردند و آب گرم ریختند رومون و اینا ، تا تازه یه ذره سر حال اومدیم . منم اصلاْ به رو خودم نیوردم . وقتی پرسیدن چی شد خیلی با خونسردی گفتم : هیچی بابا،رفتم یه ۱۰۰ متر اونورتر اومدم بالا...

خلاصه شنیده بودیم شنا کردن تو رودخونه با شنا کردن تو استخر فرق داره ، اما نه دیگه اینقدر : دی

نسیم زمستان را دوست دارم!

نیمه ی دوم روز و نیمه ی دوم سال قابل مقایسه با نیمه های اولشون نیست!شب های زمستون یه حس عجیبی داره! یه جور حس تنهایی آرامش بخش.یه جور سر درد خاصی که لذتت قابل نوشتن نیست.چه جوری میشه گفت؟ انگار چشمت شفاف تر میبینه ، انگار صدات تا دومتری بیشتر نمیره.انگار امنیت داری.انگار ماشینت کمتر بهش فشار میاد ، انگار ترمزات بهتر میگیره...

حتی سرما خوردن تو زمستون هم یه حال خاصی به آدم میده آدم.نیمه ی دوم سال فصل رنگ های جیقه که من خیلی دوست دارم.نارنجی،قرمز...

تو زمستون آدم آتیش رو بیشتر دوست داره.آش رشته رو بیشتر دوست داره.لباساش رو بیشتر دوست داره ...اصلاً همه چی یه جور دیگست... 

 

***

وقتی پنجره رو باز می کنم دیگه دلم نمی خواد ببندمش. دارم  از سرما می لرزم ؛ ولی دلم نمی خواد برم کنار آتیش شومینه و خودم رو گرم کنم . سرمای زمستون  یه جادو ؛ یه راز که کسی نمی تونه این راز رو فاش کنه و نمی تونه ازش سر در بیاره . وقتی برف میاد دوست دارم همه ی دونه های اون تو دست من بریزه ؛ حتی نمی خوام یه دونشم از دست بدم . انگار که خدا دامن سفیدشو می تکونه و برفا رو میریزه پاثین .  دلم می خواد دمر روی برفا دراز بکشم و اونو با تمام وجودم حس کنم . زمین رو حس می کنم ؛ نبض زمین کندتر  از همیشه می زنه .  انگار نبض همه چیز کند می زنه . اما نبض من معمولیه  و حتی بهتر از همیشه می زنه . بدم نمی یاد یه ذره از اون برفارو بخورم . بد که نه خیلی دوست دارم بخورم . استخون هام داره از سرما میترکه ولی دلم نمی خواد بلند شم . تو زمستون  ترانه ی پرنده ها  و موجودات زنده  متوقف میشه ؛ اما زمستون ترانه ی همیشگیه خودش رو می خونه . با برف و نسیم  و خورشید کم نورش . با درختای عریانش ؛ که هر کدومش بیانگر نتی از یک موسیقی دلنواز و آرومند.یه جورایی سکوت همه جارو فرا می گیره . انگار که همه به احترام این ترانه سکوت می کنند و سراپاگوش می شن .سکوتی که به من آرامش میده .زمستون یه هدیه است .یه هدیه از طرف خدا .فرستاده تا من آروم باشم و آرامش ببخشم . زمستون رو خیلی دوست دارم ؛عاشقش هستم .زمستون خیلی زیباست . زمستون غیر قابل وصفه ...

 

 

امروز بابام بهم گفت :


«
احترام آدم احمق و نفهم رو بیشتر از همه داشته باش ، به نفع خودته!»

I

See

Dumb

People

+۱۸

تک تک ناخون هات رو با انبر دست میکشم.بعد تک تک انگشتات رو با دندونام میکنم.با کفش وا میسم رو گردنت تا یه صداییی بده.مچ دست و پات رو با میخ میکوبم به زمین و در و دیوار! انقدر با لگد میزنم تو شکمت که خون بالا بیاری.با لگد میزنم تو ت**هات که چشمات از جاش دراد.با چوب بیلاردم میزنم تو دماغت یه جوری که صدای خرد شدنش رو بشنوم.با قیچی جفت گوشات رو میبرم اما نه کامل،تانصفه.یه سنجاق قفلی میکنم تو این گوشت یه سنجاق تو اون گوشت.با فندک تمام موهای سرت رو میپرزونم تمام ابروهات رو میسوزونم تمام موهای تو دماغت رو میپرزونم!در کمال خونسردی یه کتری جوش رو سرت خالی میکنم که همون جا کل پوست صورتت ور بیاد. صدای دادت بره تا سر برج...

با چاقو جر وا جرت میکنم.چاقو رو میکنم تو چشمت دو دور میتابونم که یه تیکه از مغزت کنده بشه! با همون چاقو خرخرت رو پاره میکنم که از تو حلقت خون بپاشه بیرون . بعد زبونت رو با دستم از تو دهنت میکشم بیرون که دیگه داد های معنی دار هم نتونی بکشی.میخوابونمت جفت پا میپرم رو شکمت که رودهات ار اینور و اونو بزنه بیرون.تمام اجزای بدنت رو تیکه تیکه میکنم میریزم تو یه گونی.تو گونی رو پر از سیمان میکنم میرم تو رودخونه ولت میکنم!...

یه دونه انگشتات رو واسه یادگاری میذارم تو شیشه الکل...