زدم فریاد ، خدایا این چه رسمیست / رفـیقان را جدا کردن هنر نیست!
رفــیــقــان قــلــب انــســانــند خایا / بدون قلب چگونه میتوان زیست؟
تا بیای چشم به هم بزنی میبینی همه از دورت رفتند و خودت موندی و خودت! یکی یکی دوستات ار اطرافت پراکنده میشند و میرند سی زندگی خودشون.یکی زن میگیره، یکی شوهر میکنه، یکی میره اون ور آب، یکی اینقدر گنده میشه که تحویلت نمیگیره، یکی اونقدر کوچیک میشه که روت نمیشه تحویلش بگیری،یکس میره سربازی، یکی گم میشه و یکی...
"یک بلیت برای جهنم لطفاً"
"متأسفم،همه ی قطار هایی که به جنوب میروند از قبل پر شده اند"
"امشب هیچ وسیله ی دیگری حرکت نمیکند؟"
"یک اتوبوس برای جهت مخالف داریم."
"جای خالی دارد؟"
"زیاد!"
"مقصد آن خیلی دور است؟"
"نه،زیاد نه، اما بدک نیست یک کتاب خوب همراه داشته باشید.شنیده ام در این سفر آدم خیلی احساس تنهایی میکند."
اندرو ایی. هانت
روی فرش دل من جوهری از عشق تو ریخت
آمـدم پــــــاک کنــم عشق تو را ، بــد تــر شــد
خلاصه ریده شد تو فرشه...
مردان در خیابان هر دم به سمت اجسام صاف و صیقلی میخزند و از دیدن چهره ی خود لذت میبرند.
زنان در خیابان گاهی به طور کاملاً اتفاقی ، خود را در آئینه یا شیشه ی دکان ها میبینند و به یاد ابروها ی تا به تا و زیر و رو در آمده ، لب کوچک و بیحالت ، دماغ بزرگ و قوز دار ، جوش ها ی مخفی شده زیر پنکیک و دانه سیاه های زیر پوستی که انتظار چلانده شدن میکشند ، سفید کننده ی دولایه ی ماسیده ی روی صورت ، چشم ریز و خط چشم کج و شاید ریخته ، موژه های کوتاه به هم چسبیده به خاطر ریمل ، موهای ریز بالای پیشانی که برای بلند تر نشان دادن پیشانی قبلاً کنده شده بودند و حالا تازه سر از پوست بیرون زده ، دندان های زرد و ناهمگن که ای کاش کمی جلوتر یا عقب تر بودند و موها ی به هم خورده که دقایق وافری وقت صرفشان شده بوده می افتند! اما سر برگرداندن بهترین کار است.اگر بیشتر خیره شوند هیکل نا میزون ، دستگیره ها و شکم جلو یا شاید سینه ی آویزان یا زیادی کوچک ، پاهای پرانتزی و غیره نیز به یادشان می آید.ای کاش قد شان فقط 5 سانت بلند تر بود تا با کفش پاشنه بلند و لژ دار به 160 سانت میرسیدند.از این دکان خارج شوید ، زیاد اجسام ثیقلی دارد.
پــدیــــــا مــرد نــکو نــام نـمـیـرد هـرگـز
مرده آنست که دستش بزنی تکون نخوره
دیشب با اون رفیق کثافتم بعد از چند ماه دوباره رفتیم چاه حج میرزا.وارد چای خونه که شدیم دیدیم همه نشستند دارند چایی میخورند.با یه لحن کاملاً نا امید پرسیدم : " داداش ببخشید ، قلیون هم میدید؟"
دیدم یارو پیر مرده چشماش یه برقی زد و اینور اونورش رو نگاه کرد و همین جوری که داشت قلیون کم دود هکوم خودشو پک میزد ، با اشاره ی کله گفت آره.یه نگاهی به اون دوست کثافتم کردم و گفتم بیا میگه داریم.خلاصه نشستیم به امید این که یکی بیاد سفارش بگیره.بعد از 4 - 5 دقیقه یه یارو پسر جوونه به دو تا لیوان چایی نبات اومد سراغمون.چاییها رو گذاشت رو میز و آروم گفت : " چاییاتون رو بخورید تا بتون بگم!" ما یه نگاهی به هم کردیم و چایی ه رو تا ته سر کشیدیم.کم کم داشت حیجانی میشد.پسر جوونه به اوستاش یه چیزی و گفت و دوباره اومد سراغ من و اون دوست کثافتم.گفت 2500 تومن بدید و دنبال من بیاید...
اون دوست کثافتم در آورد 2500 تومن یه جوری که بقیه نبینند گذاشت کف دست یارو.یارو را افتاد و ما هم پشت سرش.تو تاریکی یه چند متری بیشتر راه نرفته بودیم که یارو جوونه اشاره کرد به یه در کوچیک و گفت : " این تو... " من جلو رفتم و اون رفیق کثافتم هم پشت سر من اومد اما جوونه خودش نیومد. ( تو یه راهروی 100 - 150 متری تاریک داشتیم به جلو میرفتیم که یه دفعه دیدم صدای داد اون دوست کثافتم بلند شد و خون از گردنش پاشید به در رو دیوار ) اینا که تو پرانتزه رو دروغ گفتم! عین بچه آدم ازون در رفتیم تو دیدیم ایول بابا... یه ملت نشستند دور هم دارند دزدکی قلیون میکشند.
خلاصه کلی حال کردیم.یه جورایی حس خفن بودن،مهم بودم،مافیا بودن و ازین حسای ***ی بهمون دست داده بود :دی
دیروز صبح حدود ساعت 11 - 12 از کیش برگشتم اصفهان.یک هفته تفریح درست و حسابی و به قول متین میلیاردی با پاناما واقعاً حال داد.قواصی ، جت اسکی ، بولینگ ، اسب سواری ... فقط رومون کلت نکشیده بودند که اونم تو فرودگاه کیش کشیدند! : دی
خلاصه جای همه بچه باحالای اهل حال خالی ، اندازه شش ماه "زاجرات" ترم سه حال کردیم...
این آبجی ما هم یه چیزایی سفارش داده بود که ما تو کیش تو ک*ن هر عطاری رو گشتیم پیدا نکردیم! مثلاَ پنکیک مکس فکتور شماره 1 ، ریمل اورآل هیپ ، روژ گونه اتود شماره 20 ، عطر دلما...
اینا رو شما نمیفهمید ، زیاد روش فکر نکنید...
شاسخین ولنتاین اندازه متین.سه چرخه سواری رو دوتا چرخ.گارد بچه پرروو سکیوریتی هواپیما.پایاب دوم با ترک خر شب آخر.قواصی تو عمق 10 متری و فشار آب و خون دماغ.امیر از زیر اسکله بیا بالا بسه دیگه نمیخواد ماهی بگیری.زاجرات شب اول تو پردیس 1.خورشید متین.جای پای لاکپشت.شماره ی 327 تو رستوران بوف.سر کاری با اسم فرودگاه با بلوتوس.دست و پ*ز* تون درد نکنه.بفرما یه ک**ه در خدمت باشیم دادا.تو پردیس 2 زیر نور پروژکتور نوید کدوم رو انتخوای میکنی؟ دیگه دوست ندارم ، دیگه بت عخش قشنگم نمیگم ، دیگه هم واست لباس عروس نمیپوشم.هدف همه در لباس قواصی.
الآن از تو فرودکاه مهر آباد تهران به مقصد کیش کانکتم!
میگند :
میگند :
میگند :
میگند :
میگم : اَه ، حالم به هم خورد...
مرلین منسون میگه :
من تو را نمیخواهم و به تو احتیاجی ندارم
سعی نکن مقاومت کنی وگرنه تو را هم از سر راهم بر می دارم
تقصیر تو نیست که همیشه بهت بی احترامی می شه
افراد ضعیف برای تصدیق افراد قوی به وجود آمده اند
مردم زیبا ، مردم زیبا
همه چیز به اندازه قدرتت بستگی دارد
درختا نمی گذارن جنگلو ببینی
تو نمی تونی بوی کثافت خودتو بفهمی
وقتی برای جدا کردن مردم نیست
از هر آدم آشغالی که جلوی راهته ، نفرت داشته باش
هی تو چی میبینی ؟
بعضی چیزها عالی ، بعضی چیزها مفت
هی تو آیا سعی می کنی که بد جنس باشی ؟
دوست من تو وقتی با میمونها زندگی می کنی پاک موندنت سخته
کرمها در هر سوراخی زندگی می کنند
معلوم نیست کدامیکی بیشتر می خورد
مردم زشت مردم زشت
این هم به اندازه قدرتت بستگی دارد
کاپیتالیسم جامعه را اینگونه ساخته
عقایذ قدیمی فاشیستی آن را به دورها خواهد برد
این دو تلفن عمومی که به شماره های 9650075 و 9650074 ارائه شده اند ، به صورت کاملاً رایگان در اختیار دانشجویان قرار گرفت و از ترم جدید دانشجویان میتوانند تنها با قرار دادن کارت دانشجویی خود در داخل جایگاه ، به هر نقطه از جهان که میخواهد تلفن کنند! دکتر توکلی ، رئیس دانشگاه بین المللی سپاهان اصفهان ضمن تشکر از مخابرات مرکزی سپاهان سیتی فرمود: " دستون درد نکنه ، چرا زحمت کشیدید ، چرا ویلا ندادید؟ ، کنار دریا ندادید؟ هیــــــــــــــــــی یه!
پارکینگ دانشگاه گسترش یافت.
در پی اعتراضات دانشجویان ، مبنی بر کمبود جا در پارکینگ دانشگاه بین المللی سپاهان اصفهان ، ده هکتار دیگر از زمین های و کوچه های پشت دانشگاه ، به پارکینگ اختصاص داده شد.دی پی این اقدام ، قسمتی مخصوص پارک موتور سیکلت های سبک و سنگین نیز در نظر گرفته شده است.در همین رابطه ، دکتر توکلی فرصت را غنیمت شمرد و از دانشجویان خواست از آوردن ماشین های زیادی مدل بالا بپرهیزند و برای استفاده از کارواش پارکینگ حد اقل از دو روز قبل وقت بگیرند ، که به کلاس های خود به موقع برسند!
مدیریت سلف دانشگاه عوض شد.
سلف دانشگاه که تا این تاریخ به مدریت رستوران خوانسرا ی اصفهان به دانشجویان سرویس میداد ، به رستوران آ.اس.پ تهران واگذار شد! آقای مردیها ، رئیس بخش خدمات دانشگاه بین المللی سپاهان اصفهان ، دلیل این اقدام را ، نه بد بودن خدمات رستوران قبلی و نه مشاهده ی کرم در غذای این رستوران ، بلکه ارتقای سطح کیفیت غذای دانشگاه دانست.وی مشاهده ی کرم در غذای دانشجویی را امری عادی تلقی کرد و افزود : " لعنت بر پدر و مادر کسی که در سلف آشغال بریزد!
صندلی ها و میز های دانشجویان و اساتید نو میشود!
به دلیل نخ کش شدن شلوار و مانتوی بسیاری از دانشجویان دانشگاه بین المللی سپاهان اصفهان ، آقای مالکی ، رئیس امور مالی دانشگاه ، بودجه ی یک ملیون دلاری به این کار اختصاص داد.وی به دانشجویان قول مردانه داده است که ، در اولین فرصت ، آدرس یک خیاط خوب را در بیلبرد دانشگاه بزند! وی همچنین دلیل تعویض میز اساتید را ، ست شدن آن ها با میز های دانشجویان دانست و شایعاتی مبنی بر لغ بودن رویه ی میز های اساتید را ، بی پایه دانست!
سرعت خطوط اینترنتی سایت دانشگاه بین المللی سپاهان اصفهان افزایش یافت.
سر انجام با تلاش های بی وقفه ی پرفسور سروش و پرفسر بهین آئین ، خطوط اینترنتی سایت دانشگاه ، از Wireless به Cable ارتقاء یافت.پرفسور سروش خاطر نشان کرد ، ایشان برای تکمیل این پروژه از تابستان پارسال تا الان 20 کیلو وزن کم کرده اند و به علت فشار کار، مجبور به استفا از سمت مدیر گروهی نیز شده اند.این دو پرفسور در یک بیانیه ای به دانشجویان اعلام کردند که از این پس دانشجویان به راحتی، با سرعت بالاتر به کارهای تحقیقاتی خود در yahoo 360 , yahoo messanger , bia2music و... ادامه دهند.ایشان همچنین امید وارند دلیل آنلاین بودن بی وقفه ی مهدی درفشی را بفهمند.پروفسر بهین آئین ، برای توضیح این مطلب که سرعت اینترنت دانشگاه چقدر بالا رفته است ، به گونه ای که دانشجویان متوجه شوند ، فرمود : " یاهو مسنجر تو 1 دقیقه دانلود میشه! ". ایشان همچنین سیستم فیلترینگ را توهین به شخصیت دانشجو و بی شرمانه دانستند و از مخابرات مرکزی خواست تا به جای " مشترک گرامی، دسترسی به این سایت امکان پذیر نمیباشد " بنویسند " دانشجوی گرامی ، خجالت بکش! نونت کمه؟ آبت کمه؟ "
در ساختمان مرکزی دانشگاه آکواریم جدیدی در دست احداث است.
دانشجویان میتوانند در روز های ثبت نام و انتخواب واحد و روز هایی که آزمایشگاه دارند ، از دیدن موجودات دریایی نایاب نیز لذت ببرند.این آکواریم به گونه ای طراحی شده است که قابلیت این را دارد که در پشت آن ، زنبور عسل پرورش دهند.آقای توکلی ، پسر عموی دکتر توکلی رئیس دانشگاه بین المللی سپاهان اصفهان فرمود " من به آکواریم خودم عادت دارم و به خدا سوگند اگر خورشید را در دست راستم و ماه را در دست چپم قرار دهند ، هرگز این آکواریم را ترک نمیکنم!"
با تلاش دانشجویان دانشکده ی آی تی دانشگاه بین المللی سپاهان اصفهان ، از ترم جدید کارت های دانشجویی به صورت مغناطیسی ارائه میشوند.
کارت های دانشجویی که به شبکه ی شتاب نیز متصل هستند ، با رنگ ها و طرح های متنوع مانند صورتی و زرد ارائه میشوند.از ترم جدید تمام خدمات دانشگاه از قبیل : غذا ، سیستم حمل و نقل بین دانشکده ای ، تلفن های عمومی ، پارکینگ ، فرم انتخواب رشته ، سیستم حضور و غیاب هوشمند ، با کارت مغناطیسی دانشجویی ارائه میشود.جناب حاج محمدی ، رئیس کل امور فرهنگی ، اجتماعی ، ورزشی ، اقتصادی ، سیاسی و هنری دانشگاه بین المللی سپاهان اصفهان به دانش جویان متذکر شد که کارت های مغناطیسی دانشجویی خود را در مجاورت موبایل های دوربین دار قرار ندهند!
جناب دکتر آزار، با حفظ سمت قبلی ( رئیس کتابخانه ی بین المللی دانشگاه سپاهان اصفهان ) ، سمت وزیر امور حراست را نیز پذیرفت.دکتر آزاد به دانشجویان قول داده است که هر زمان دکتر حاج محمدی تلفن را روی بلند گو،شماره گیری و صحبت نکرد از آن به بعد وی دیگر با موبایل سایلنت در محوطه ی دانشگاه به گشت زنی بپردازد.وی همچنین با اشاره به این موضوع که کار از محکم کاری عیب نمیکند ، افزود : حتی اگر لازم باشد آهنگ موبایلم را که تا کنون " تا رسیدم به فرات،بنشستم لب آب،یادم آمد ز کبودی لب طفل رباب... " بوده است را هم عوض میکنم.اما این به این معنا نخواهد بود که کبودی لب طفل رباب از یادم خواهد رفت!
تنها استاد نالایق دانشگاه اخراج شد.
در پی این اقدام دانشجو دوستانه ، طی پروژه ای که " فوق لیسانس نه! " نام گرفت ، تنها استاد فوق لیسانسه ی دانشگاه اخراج شد.دکتر توکلی از عملی شدن پروژه ی " فوق لیسانس نه! " که به اختصار " فوق نه! " از آن یاد کرد ، ابراز خرسندی نمود و بقیه ی اساتید را پروفسور و دکتر خواند! ایشان برای مثال از قابلیت های پروفسر مراوندی یاد کرد که چگونه شئ گرایی را در نیم جلسه دقیقه یا سیستم عامل را در 5 دقیقه درس میدهند.در همین رابطه،پروفسور مراوندی ، 2 نمره ی اختصاص داده شده به اخلاق و دو لپ تاپه بودن خود را شایعه اعلام کرد.
متصدی اتاق زیراکس دستگیر شد.
پس از جابجایی اتاق زیراکس از ساختمان 1 به ساختمان 2 مدیریت نیز از مهندس فلاح ( به علت ترفیع رتبه ی ایشان ) به دانشجو رضا درچه واگذار شد.اما پس از چندی اتاق زیراکس عامل اصلی پخش سی دی های مستحجن از قبیل ، جواد یساری ، آقاسی ، عباس قادری و ... شناخته شد! عاملان اصلی این جنبش وطن فروشانه ، تا صدور حکم قطعی در زندان به سر میبرند.دانشجو رضا درچه خود را بیگناه دانست و آهنگ های موجود در هارد دیسک کامپیوتر اتاق زیراکس را دسیسه ای از طرف بیگانه ، خواند.وی همچنین در حضور خانواده های ناراضی از قیمت زیراکس ، گفت : به محض آزاد شدن از زندان ، تمام 10 تومان اضافه هایی که از هر برگ زیراکس گرفته است را پس خواهد داد و پس از یا آوری جمله ی " قابل شما رو نداره " اضافه کرد : از آن به بعد قیمت هر برگ زیراکس ، همان 25 تومان مصوبه ی دولت ، خواهد بود!
بلال حبشی از دانشگاه رفت.
این دانشجو که به نظر میرسید در اتاق بسیج دانشجویی نگه داری میشد،هر هفته یک شنبه ها پس از باز شدن در اتاق بسیج دانشجویی،خود را آزاد میدید و در موقع ظهر به خواندن اذان می پرداخت و حواس اساتیدی هم چون پروفسر مراوندی را پرت میکرد! متخصصین دلیل این کار وی را به تازگی و پس از ازدواج آن با خانم الهام رحمانی فهمیدند.پروفسر مراوندی از رفتن بلال ابراز خرسندی نمود.جناب دکتر حاج محمدی نیز پس از خواندن سرود معروف "بادا بادا مبارک بادا" برای این جوان آرزوی خوشبختی در پناه حق نمود! از ایشان هنوز سخنی در رابطه با عروس در دست نیست!
ساخت سومین سالن ورزشی دانشگاه پایان یافت.
جناب دکتر عشقی ، مسئول نظارت بر جلسات امتحان دانشگاه بین المللی سپاهان اصفهان ، ضمن افتتاح این سالن ورزشی ، ظرفیت آن را صد هزار و یک نفر خواند و در جواب خبر نگاران علت در نظر گرفتن این ظرفیت برای سالن را ، رو کم کنی سازنده ی سالن صد هزار نفری آزادی تهران ، دانست. این سالن به گونه ای طراحی شده است که با قرار دادن کارت دانشجویی مغناطیسی در هر قسمت ، علاوه بر اجازه ی ورود دانشجو به سالن ، یک عدد راکت و توپ تنیس نیز به دانشجوی صاحب کارت، داده میشود.دکتر حاج محمدی به خاطر سبک شدن بار مسئولیت از دوش خود ، از دکتر عشقی در مراسم افتتاحیه ی سالن ، تشکر فراوان به عمل آورد!
مهدی ( مسئول امور حمل و نقل مواد خوراکی و غذایی ) خواستار تعویض وانت بار خود با land cruse Prado شد.
ایشان فضای عقب وانت بار را برای حمل و نقل مواد خوراکی ناکافی دانست و گفت ، برای پر کردن بوفه هایی با این مساحت ها ، بدون شک به یک Prado نیاز دارد. وی افزود هرگز کارت سوخت وانت را تحویل نمیدهد و در واقع land cruse Prado را با کارت سوخت وانت بار میخواهد.وی علت این امر را طولانی بودن مصافت های بین دانشکده های دانشگاه دانست!
بالا خره آنتن دانشگاه نصب شد.
از اول مهر سال 1386 خورشیدی ، آنتنی تک منظوره ، با کاپشن مشکی کوتاه و عینک طبی در محوطه ی دانشگاه نصب شد.این آنتن قابلیت حرکت در محوطه ی ساختمان 2ی دانشگاه را دارد و انتقال داده با سرعت بسیار بالا از ویژگی های این آنتن است.اطلاعات این آنتن انسان نما، ابتدا به دکتر حاج محمدی رسیده و پس از آن در پرونده ی دانشجویی افراد ثبت میشود.تمام فرآیند فوق الکترونیکی و بدون هیچ گونه علائم قابل تشخیس با گیرنده های دانشجویی انجام میشود.دکتر توکلی در رابطه با گذاشتن آنتن در دانشگاه گفت : " هر کی اینو گذاشته با رقص روش گذاشته! "
ازین پس چراغ ها به طور اتوماتیک و بهینه خاموش و روشن میشوند.
در نتیجه ی تلاش های روز افزون پروفسور مراوندی ، ایشان موفق به اختراع دستگاهی شدند که چراغ های کلاس را به طور خود کار روشن میکند.پرفسور دلیل اختراع خود را عذاب وجدان از تاریکی کلاس ها دانست و از این که دیگر لازم نیست چراغ تک تک کلاس ها را به طور دستی و در بین کلاس ها روشن کنند،ابراز خرسندی نمود و آرزو کرد روزی بتواند این اختراع خود را به بقیه ی دانشگاه های کم نور دنیا نیز ، معرفی کند.
دکتر فدایی ، رئیس آموزش این دانشگاه ، Graphity را پدیده ای نو در دانشگاه دانست.
وی به علاقه مندان دیوار نویسی ، اجازه داد که بر روی دیوار کاذبی که برای دانشجویان سیگاری ساخته شده است ، هنر های خود را در معرض دید عموم قرار دهند.یکی از این هنر مندان دیوار نویس میگوید : دیوار نویسی با اضظراب بر روی دیوار کنار تخته ، آن هم با گچ حال دیگری به من میدهد. Graphity یا دیوار نویسی که روزی نوعی خراب کاری به حساب می آمد ، امروزه تبدیل به یک هنر ، عامل جذب استادانی هم چون پروفسور رمضانی و خود نمایی شده است!
مژده به سیگاری های دانشگاه.
در پی اجلاسی که در روز سینزه هم آبان سال 1386 بین سران دانشگاه صورت گرفت ، تصمیم بر این شد که فروش سیگار عقابی در بوفه ی دانشگاه بلامانع باشد تا دانشجویان مجبور نشوند برای خرید سیگار به خارج از دانشگاه بروند! در متن این مصوبه گنجانده شده است که سهمه ی هر سیگاری در هفته 93 نخ سیگار است و همچنین با احداث دیواری کاذب در آخر هر دانشکده به دانشجویان معتاد اجازه داده شد که پشت این دیوار ها با خیال راحت به کشیدن سیگار بپردازند.این مصوبه در میان خواهران فمینیسم دانشجو مخالفان زیادی دارد.آنها معتقدند که عدالت بر قرار نشده است و مایلند که یک چیزی هم برای آنها تصویب شود.اما هنوز پیشنهادی ارائه نشده است.در بوفه تا کنون 1010776 نخ سیگار به فروش رسیده است!
بزودی اردوی قم - جمکران - آنتالیا برگذار میشود.
حاج فاضل بدون هیچ مقدمه ای ، با نام و یاد خدا گفت : برنامه ریزی اردو رو به اتمام است.فقط مشکل اینجاست که آمپیلی فایر نداریم! وی امید وار است که این سفر زیارتی سیاهتی ،مانند سال های قبل ، در سلامت کامل برگذار شود.حاج آقا پس از آن همکاری و رابطه ی دختران و پسران را در چهارچوب اسلام ، مجاز و حتی ضروری دانست.
لازم به ذکر است که تمامی نام های ذکر شده در این اخبار ساختگی میباشند و وجود خارجی ندارند! با عرض پوزش از دوستانی که نامشان گنجیده نشده است! ایشالا تو اخبار بعدی جبران کنم!...
منده پول یوخ! ( یعنی : من پول ندارم )
سنده پول وار؟ ( یعنی : تو پول داری؟ )
آجیم نان اولورم... ( یعنی : دارم از گرسنگی میمیرم... )
گاهی افراد از نگاشتن یا نوشتم به جای گفتن استفاده میکنند.اما باید یا من باشی تا بفهمی چه میگویم ، یا دوست من.یک باز سر تعظیم فرود آوردن همه چیز را خراب میکند.من بودنت گناه است اما به تو این اجازه را میدهم که دوست من باشی.دوست من بودن سخت است.باید زنگ در خانه ی من باشی تا هر کس خواست مرا ببیند،ابتدا تو را بزند.
تو از من چه میدانی الاغ؟ من که نیستی ، اگر دوست من هم هستی ، همه ی دوستان من نیستی! پس به اندازه ی یک بر روی تعداد تمام دوستانم ، حرف هایم را میفهمی.
My life is in a rut now! but you can't make a fool out of my self... i'm not snowed under yet.i'm in pink.Undrestood little slut
داستان از اینجا شروع میشه که یه روز دوتا آدم بیشعور سر ظهر میاند زنگ در خونمون رومیزنند.من می پرسم کیه؟ یکیشون میگه : کنتر گاز! من خرم در رو وا میکنم.خلاصه میریزند تو خونه و به زور دست و پای من رو میبندند و چشم هام رو هم میبندند و میندازندم تو یکی ازین ماشینا که 10 متره و خیلی باکلاسه و تو ایران نیست! من رو چشم بسته میبرند یه جای خیلی دور...
صدای هلیکوپتر که بالای ماشین پرواز میکنه تو طول تمام مسیر شنیده میشه! بعد از یکی دو ساعت چشمام رو باز میکنند.بعد از این که یه کمی چشمام رو میمالم ، میبینم یه آدم خیلی شیک با کت و شلوارمشکی تازه از اوتو شویی اومده و یه کروات قرمز جیق که توش خال خالی سفید داره ، جلوم نشسته و داره دنبال فندک میگرده که سیگار برگش رو روشن کنه! شیشه ی ماشین دودیه اما میشه بیرون رو دید. بدون اینکه چیزی بگم یه نگاه بیرون میندازم میبینم تو یه جاده ایم که نه سر داره و نه ته.سمت چپ و راستمون هم تا چشم کار میکنه آبه.کلی تعجب میکنم که مگه دور و ور اصفهان دریا یا اقیانوس هست؟ تو همین فکرا هستم که یهو اون یارو باکلاسه که رو بروم نشسته میگه : "تعجب کردی؟ هاه؟" منم میگم "خب آره. شما دیگه کی هستید؟ از جون من چی میخواید؟ خدای من،راحتم بذارید! ( این قسمت دوبله شده! )" طرف باکلاسه میگه : "اسم من آرشه . تو میتونی همون آرش صدام کنی ." من میگم : " از جون من چی میخواید؟" آرش میگه : " نترس ، تو از بین دو میلیارد نفر روی کره ی زمین انتخواب شدی که خوش بخت بشی.این کار هر یک سال یه بار انجام میشه و من هم رئیس بخش ایران هستم.امسال تو انتخواب شدی! از فردا به فکر یه اسم جدید برای خودت باش.از فردا تو یه آدم مهم هستی!" بعد هم اصلاً اجازه نمیده من حرف بزنم.به اون دوتا غولی که اینور و اونورو بود میگه : "چشم و دهنش رو ببندید! هوا داره تاریک میشه." بعد هم خطاب به من : " امشب که هیچی ، از فردا صبح ، به محض اینکه از خواب بیدار شدی ، تو دیگه اون پدرام آسمون جل بدبخت نیستی. تو یه پدرام معروف مشهور آدم حسابی هستی." و بعد هم با یه اسپری بد بو من رو بیهوش میکنه...
فردا صبح اون روز از خواب بیدار شدم و خسته و کوفته ، شاکی از این که اصلاً انگار نخوابیدم ، راهمو کج کردم به طرف دست شوئی.همین طور که تو راه ( گلاب به روتون ) دست شوئیی بودم ، داشتم به این فکر میکردم که ، زرشک ، عجب خواب **** ای دیدم دیشبا.ولی خیلی باحال بود خدایی.از بس Men In Black و Metrix نگاه کردیم و Hitman بازی کردیم ، آخرشم یه خواب دری وری تو همین مایه ها دیدیم . تو این فکرا بودم که رسیدم به آینه دست شویی.طبق عادت همیشه یه نگاه تو آینه کردم و یه شکلک هم واسه خودم درست کردم و رفتم تو دست شویی.شلوارم رو پایین نکشیده بودم که موبایلم زنگ زد.خلاصه موقتاً بیخیال دست شویی شدم و ترجیح دادم اون بنده خدای پشت خط تلفن رو زیاد علاف نکنم. ( تلفن ما سالی یه با واشس sms میومد ، اونم مامانم بود که میگفت : سر را که داری میای یه شیر هم بگیر! ) خلاصه خوشحال و خندون تلفن رو جواب دادم! " الو؟ الـــو؟ آقای اعظم پناه؟ ساعت 8 صبحه. رانندتون دم در منتظره ، پس چرا نمیاید این قرارداد رو امضا کنید بره پی کارش؟ امروز سوم ژانویست هااا! الو؟ آقای اعظم پناه؟ " منم یه خنده ای کردم و گفتم : "نوید تویی؟ سر کار گذاشتی مارو اول صبحی؟ حال داریا بابا..." ( خودم میدونستم که صداش اصلاً شبیه صدای نوید نیست ، اما واسه این که گفته باشم که من فهمیدم سر کاریه ، مجبور شدم بگم نوید تویی؟! ) "الـــو آقای اعظم پناه؟ نوید کیه قربان؟ بنده منشی شما هستم.قربان لطف کنید تشریف بیارید دفتر کارتون این قرار داد رو امضا کنید.این بیل گیتس دست از سر ما بر نمیداره.از دیشب تاحالا نشسته همین جا یه ریز میگه اگه آقای اعظم پناه نیاد این قرار داد رو امضا کنه من از جام تکون نمیخورم!"
منم شاکی شدم و تلفن رو قطع کردم و برگشتم به طرف دست شویی.تو راه رفتن به دست شویی داشتم به این فکر میکردم که این یارو کدوم آدم علافی بود که میخواست منو سر کار بذاره؟ دوباره رسیدم به آیینه ی دستشویی.تا اومدم واسه خودم شکلک درآرم دیدم رو یه تیکه کاغذ ، با دست خط خودم نوشته شده : 3 ژانویه ، امضای قرار داد با بیل گیتس ، رفتن به رستوران برای ناهار با پریس هیلتون ، گردش در سواحل برزیل قبل از غروب ، مصاحبه با MTV base برای افتتاحیه.
با دیدن این یه تیکه کاغذ بیخیال شاشیدن شدم و بعد از یه مکث چند ثانیه ای ، بدون اختیار ، بدو بدو رفتم به طرف در خونه.در رو باز کردم دیدم همون ماشین مشکی 10 متریه دم در خونه پارکه و یه سیصد نفر آدم هم تو کوچه واسادند و پلیس هم همش جلوی آدم ها رو گرفته که از محدوده ی معین شده با نوار های زرد که روش نوشته شده بود خطر، جلوتر نیاند! هنوز در خونه باز نشده شلیک فلش دوربین های یه مشت عکاس چشمم رو زد.در رو بستم و اومدم تو.رفتم موبایلم رو برداشتم و تو قسمت Recived calls دنبال اون شماره هه که بهم زنگ زده بود گشتم. خلاصه پیداش کردم وزنگ زدم بهش. "الو؟ منشی؟" دیدم همون صدا که میدونستم صدای نوید نیست ، جواب داد : "بله قربان؟ در خدمتم.مشکلی پیش اومده؟ قربان شما هر وقت هوس میکنید به خونه ی پدریتون برید و شب رو اونجا بگذرونید یه مشکلی پیش میاد و از برنامتون عقب میمونید. قربان ببخشیدا ، اما اون محله و اون خونه دیگه در شان شما نیست! حالا چه کمکی از من بر میاد قربان؟"
من از تعجب دیگه نتونستم جواب بدم.تلفن رو قطع کردم و رفتم رو صندلی بادیم نشستم که یه کمی آروم بگیرم.یه کم خودم رو کتک زدم و نشگون گرفتم که ببینم هنوز خوابم یا بیدار؟ بعد از این که فهمیدم بیدارم ، تازه به این نتیجه رسیدم که اونایی هم که دیشب تو خواب دیده بودم ، خواب نبوده.من یه آدم مهمی شدم.اونقدر مهم که راننده ی شخصی دارم و پلیس اطراف خونم رو بسته! اما چیکارم ؟ شغلم چیه ؟ اگه اینجا خونه ی پدریمه خونه ی خودم کجاست؟ جواب هیچ کدومش رو نمیدونستم.کم کم این سوالا از تو ذهنم رفت بیرون.
دل تو دلم نبود.رفتم تو کمد به هم ریخته ی لباسام رو گشتم که بهترین لباسم رو پیدا کنم و بپوشم و آماده بشم برم بیرون.اگه خواب هم هستم ، خواب باحالیه.
دل رو زدیم به دریا و یه لباسی که فکر میکردم بهترین لباسمه رو پوشیدم و رفتم از خونه بیرون.به محض این که پام رو از در خونه گذاشتم بیرون دوتا مرد سیاه پوست درشت هیکل از اون ماشین سیاهه اومدند بیرون و با عجله شروع کردند به اومدن به طرف من. گفتم یا ابالفضل ، الآنه که بگیرند تا میخورم منو بزنند.اما خودم رو از تک و تا ننداختم.واسادم ببینم چی میشه.گفتم فوقش یه کتک هم میخوریم و ضایع میشیم میریم تو خونه دیگه! به یک متری من که رسیدند از هم جدا شدند، یکیشون سمت چپم ایستاد یکیشون سمت راستم.دوباره یادم افتاد که من آدم مهمی هستم دیگه.پس حتماً اینا هم گادی باردامند ( بادی گارد ). یقه ی لباسم رو درست کردم و شروع کردم راه رفتن به سمت ماشین.فیلم دوربین این عکاس ها هم که تموم شدنی نبود.همینطور عکس میگرفتند و سعی میکردند از زیر دست و پای پلیس فرار کنند و به من نزدیک بشند.کم کم رسیده بودم به در ماشین.تا اومدم دستم رو دراز کنم که در ماشین رو باز کنم ، سیاه پوست سمت راستی زود تر از من دستگیره در رو گرفت و در رو باز کرد.سیاه پوست دست چپی هم بیکار نایستاد.اونم دستش رو گرفت بالای سر من که سرم به بدنه ی ماشین نخوره! با هر ترفندی بود بالاخره سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.50 متری که از در خونه دور شدیم برگشتم عقب رو نگاه کنم ببینم چه خبره.دیدم کلی دختر و پسر و پیر و جوون دارند دنبال ماشیم میدوند و داد میزنند : پدرام ، نرووووو... یکی میخورد زمین ، یکی تی شرتش رو جر میداد یکی موهاش رو میکند ، یکی اویزون شده بود به سپر عقب ماشین ، یکی...
خلاصه کوچه رو که رد کردیم ، من عین این آدمهای جنتلمنگ برگشتم رو به جلو و یقه ی لباسم رو درست کردم.دیگه کم کم داشت باورم میشد که من دیگه اون پدرام دیشبی نیستم.داشتم باور میکردم که من آدم خیلی مهم و خوش بختی شدم.تو همین داشتن باور کردن ها بودم که راننده پرسید : "کجا بریم قربان؟" من یه لحضه موندم چی جواب بدم.اما خیلی محکم و با جذبه جواب دادم : "یعنی میخوای بگی نمیدونی کجا باید بری؟" منتظر بودم این جوری جواب بده که "از سر قبرم بدونم کدوم گوری باید برم ، نکبت؟" که ناگهان با یه حالت شرمنده ای گفت : "بله قربان ، میدونم کجا باید برم.فقط فکر کردم که شاید نخواهید برید به آفیستون!" من هم خندم گرفته بود هم کلی حال کردم که یک دستیم گرفته بود. یه کمی ماتحتم رو دادم جلو تر و یه لمی دادم به صندلی یه جوری که انگار 20 ساله جنتلمنگم.همین جوری حواسم تو مانیتور و دکمه ها و چراغ های جلوی ماشین بود که دیدم پیچیدیم تو یه کوچه که صد رحمت به کوچه ی خانه ی پدریم! پر از جمعیت بود.همین که سر ماشین کج شد تو کوچه ، این جمعیت مثل خونه مورچه ای که آب بریزی توش ، شروع به جنب و جوش کرد.یکی رو یه پلاکارت کنده نوشته بود " آی، عکس یه قلب، پدرام".یکی بالای درخت نشسته بود و سر و دست تکون میداد.یکی از بالای یه پشت بوم با آیینه نور خورشید رو به طرف من منعکس میکرد.این گذارش گر ها هم که جلو تر از همه به طرف ماشین میدویدند.یکی با میکروفون سی ان ان یکی با دوربین وی او ای یکی با آرم شبکه خبر ایران،یکی با...
مونده بودم چیکار کنم و چه جوری از ماشین پیاده بشم.در همین حین بود که مردم یه کمی با صدای تیر هوایی پلیس از ماشین دور شدند.بعد از 2 دقیقه خود پلیس هم رسید و دور ماشین رو خلوت کرد.خلاصه با کمک اول خدا ، دوم پلیس ، سوم اون دوتا سیاه پوستا و چهارم هم سعی و تلاش خودم ، از ماشین پیاده شدم و از روی فرش قرمزی که از در ماشین تا داخل یه سالن بزرگ پهن کرده بودند ، وارد سالن شدم.با اشاره ی پیش خدمت هایی که دستمال های سفید رو دستشون پهن کرده بودند فهمیدم که باید برم طبقه ی بالا.خودم رو به طبقه ی دوم رسوندم و وارد یه اتاقی شدم که در چوبی بزرگ داشت.وقتی چشمم رو از در برگردوندم و به داخل اتاق نگاه کردم ، دیدم بیل گیتس به حالت خمیده خمیده داره میاد به طرف من.منم صبر کردم ببینم چی میشه.دیدم بیلی دستم رو گرفت ماچ کرد.اومد بیوفته به پاهام که گرفتمش و نذاشتم این کارو بکنه.بعد از اینکه پیش خدمت ها بیلی رو آروم کردند رفتیم نشستیم سر میز. بیلی یه برگه حول داد جلوم و گفت : "آقای اعظم پناه ، میدونم مبلغش ناچیزه ، اما خواهش میکنم قبول کنید.من دارم برشکست میشم و همه چی به امضای شما بستگی داره." یه نگاه به برگه کردم ولی هیچی ازش نفهمیدم چون همش انگیلیسی بود.فقط توش یه عدد واسه من قابل خوندن بود که با دیدن علامت $ فهمیدم این عدده ، یه مبلغی باید باشه. خود عدد هم از بس صفر داشت نفهمیدم هزاره ، میلیونه ، میلیارده؟ خلاصه گفتم منشیم رو صدا کنید! به سی ثانیه نکشید که دیدم یه پسر بیست و هفت هشت ساله از در اومد تو. موهای کوتاه عقب زده ی ژل خورده ، کت و شلوار مشکی اوتو کشیده ، صورت سه تیغ شده ی افتر شیو زده ی براق . قد حدود 180 تا 190.هیکل آااااه! بعد از این که اجازه گرفت اومد کنار من سر میز نشست.برگه رو حول دادم طرفش و گفتم : "نظرت چیه پسر؟" دیدم نیشش شل شد و گفت : "قربان این که مبلغی نیست واسه شما.به نظر من قبول کنید و دل این بنده ی خدا رو هم شاد کنید دیگه." منم بدون هیچ فکری پائین برگه رو دوتا امضای تپل زدم . خواستم نگاه کنم ببینم عکس العمل بیلی چیه که دیدم نیستش . یک دفعه دیدم یه چیزی پاچم رو گرفت و شروع کرد به پیچیدن به پر و پای من . اولش ترسیدم ، اما بعد که زیر میز رو نگاه کردم دیدم بیل گیتسه . همین جور اشک میریخت و یه بند میگفت متشکرم قربان ، متشکرم! و خودش رو به کفش ها و پاهای من میمالید . خلاصه یکی از اون دوتا سیاه پوست که مثل سایه با من بودند ، بیلی رو گرفت و کشید به سمت در اتاق . همین طور که بیلی داشت کشیده میشد ، منشی من هم کاغذ امضا شده رو بر داشت و داد به دست بیلی! وقتی بیلی رو انداختند بیرون و اوضا یه کمی آروم شد ، دستور دادم همه از اتاق برند بیرون به جز منشی . خیلی آروم دستم رو دو سه بار زدم پشت کمر منشی و گفتم : "آفرین پسر ، کارت رو خوب انجام میدی.دوست داری از این به بعد « پسر» صدات کنم؟" منشی هم یه لبخند ی مثل اون لبخندایی که وقتی بابات بهت میگه آفرین ، زد و گفت : "خواهش میکنم قربان ، شما هر چی دوست دارید منو صدا کنید قربان." من این سوال رو پرسیده بودم که بفهمم اسمش چیه.اما این دفعه دیگه کلکم نگرفت! گفتم : "خب پسر ، یادت مونده برنامه ی بعدی چیه یا نه؟" جواب داد : "بله قربان ، اتفاقاً خانم هیلتون همین چند دقیقه ی پیش تماس گرفتند . گفتم سر جلسه هستید.بعد از اون،تاحالا سه چهار بار تماش گرفتند ، اما من ریجکت کردم قربان" گفتم : "خوب کردی ، یه زنگ بهش بزن بگو امروز نمیتونم برم ، خستم.اصلاً بگو کار دارم! " جواب داد : "بله قربان ، چشم!" گفتم : "پسر اینقدر به من نگو قربان قربان! راحت باش." باز هم گفت چشم و بلند شد که از اتاق بره بیرون. پرسیدم کجا پس؟ جواب داد : " برم به خانم پریس هیلتون تلفن کنم دیگه ، بگم که شما نمیتونید برای ناهار با ایشون بیرون برید." بعد از این که با حرکت دست بهش اجازه دادم ، از اتاق رفت بیرون. هیچ کس تو اتاق نبود.خودم بودم و یه چند تا دوربین مدار بسته! پام رو انداختم رو میز چوبی بیضی شکل جلوم و اون یکی پام رو هم انداختم روش. رفــــتم تو فـــــکر...
ایول ، دیگه هر چی بخوام پول دارم.دیگه دانشگاه نمیرم.دیگه لازم نیست معادلات دیفرانسیل بخونم. دیگه نمیرم کلاس زبان.دیگه همش به جای اسنک پیتزا میخورم .دیگه همش بجای تاکسی با ماشین شخصی میرم دانشگاه. ااا قرار شد که دیگه دانشگاه نرم که.پس با ماشین شخصی کجا برم؟ اصلاً چرا با ماشین شخصی برم که این همه درد سر داشته باشه و مردم بریزند دورم و اینا؟ من که این همه پول دارم با هلیکوپتر میرم و میام.اصلاً پاشم برم ببینم خونه خودم چه شکلیه.باند هلیکوپتر داره یا نه؟ حالشو دارم قبل از غروب برم تو سواحل برزیل؟ حسش نیست جون تو باشه واسه فردا.راستی بیل گیتس رو دیدی؟چه باحال فارسی صحبت میکرد. خودش بودا.کاشکی یه عکسی امضایی چیزی ازش گرفته بودم به بچه ها نشون میدادم. اما کدوم بچه ها ، من که دیگه دانشگاه نمیرم.تازه بیلی باید از من امضا بگیره نه من از اون...
تو همین فکرا بودم که روی همون میز در همون حالت خوابم برد.خواب خواب بودم که دیدم صدای ویز ویز میاد.همون جوری چشم بسته دقت کردم ببینم صدای چیه؟ دیدم وبراتور موبایلمه که داره میزنه.چشم بسته دستم رو کشیدم روی میز که گوشی رو پیدا کنم . برداشتم با یه صدای نالان گفتم : "الو؟ بله؟"
دیدم جواب داد : "الو پدرام . سلام من ناصرم . چی کار کردی معادلات دیفرانسیل رو؟ خوندی چیزی؟ تو میآی اینجا یا من بیام اونجا؟ چشم رو باز کردم دیدم زرشک.دوباره توی تخت خونه بابام اینا خوابیدم . به ناصر گفتم: " برو بابا ، معادلات کیلویی چنده ناصر؟ من دیگه دانشگاه نمیام که." بعد هم گوشی رو قطع کردم.پیش خودم گفتم ایول.از خستگی خوابم برده ، این نوکر کلفت هامم اومدند منو گذاشتند توی تختم که راحت باشم! پاشدم رفتم به طرف دست شویی که دست و صورتم رو بشورم و ببینم برنامه ی امروزم یعنی 4 ژانویه چیه؟ به آیینه که رسیدم دیدم هیچ نوشته ای اونجا نیست. واسه خالی نبودن عریضه یه شکلک خفن واسه خودم در آوردم. با تعجب رفتم تو دست شویی و دست به کار شدم.در حین انجام عملیات ، تو فکر این بودم که امروز دیگه به رانندم بگم کجا بره؟ یه بار جستی پدیچی ، دوبار جستی پدیچی... خلاصه لباسام ر پوشیدم و رفتم پشت در حیات واسادم! پیش خودم گفتم الان که در رو باز کردم اول عینک آفتابی میذارم که عکاسا ضایع بشند ، بعدشم سوار ماشین نمیشم ، زنگ میزنم منشی میگم با هلیکوپتر بیاند دنبالام.اصلاً حال و حوصله ی این ملت آویزون رو ندارم! در خونه رو باز کردم و سرم رو انداختم زیر و دستم هم گرفتم جلوی صورتم.دیدم صدای یه دختر خانمی داره میگه : "آقا ببخشید ، آقا معضرت میخوام؟" بدون اینکه سرم رو بالا کنم گفتم : "خانم لطفاً مزاحم نشید ، امضا نمیدم!" گفت : "فیییش ، آدرس آرایشگاه شاندیز رو میخواستم.گفتند تو این کوچست.شما میدونید کجاست؟" دستم رو از جلوی صورتم برداشتم ، سرم رو آوردم بالا یه نگاهی به دور و ورم انداختم دیدم به جز صوفور محل و این خانومه هیچکس تو کوچه نیست! انگشت به دهن ایستاده بودم و داشتم اطراف رو نگاه میکردم که خانومه گفت : "آقا یه کلمه بگو نمیدونم هم خودت رو راحت کنهم منو دیگه! فیشششش!"
تازه فهمیدم که همش الکی بوده.تو خواب ، خواب دیده بودم که خواب دیدم ، یه روز دوتا آدم بیشعور سر ظهر میاند زنگ در خونمون رومیزنند.من می پرسم کیه؟ یکیشون میگه : کنتر گاز!
عین این چک برگشته ها ، برگشتم تو خونه و لباسام رو درآوردم .موبایلم رو برداشتم که زنگ بزنم به ناصر بگم تو بیا اینجا معادلات دیفرانسیل بخونیم!...
شتر ( من ) در خواب بیند پنبه دانه
گَهی لُپ لُپ خورد گَهی پِچ پِچ خورد گَه چیتوز موتوری!