صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

مامانجون زینت

مامانجونم نیم ساعت پیش عمرش رو داد به شما...


(1300 - 1390)


دقایقی پیش با خبر شدم که مادر بزرگم دار فنی‌ را وداع گفت. در ابتدا ناراحت شدم ،مانند هر انسانی‌ که یکی‌ از عزیزانش را از دست میدهد ، ولی‌ پس از مرور خاطرات بسیار زیاد احساس غرور نمودم ، مادربزرگم ، نمونهٔ یک زن اصیل ایرانی‌ بود که با توجه به از دست دادن ۲ فرزند رشیدش و همسرش همچون کوهی استوار ایستاد و اجازه بروز هیچ گونه کم بودی در زندگی‌ خانواده‌اش را نداد . او که همواره خیر خواه دیگران بود منزل بزرگ خود را جهت برگزاری مراسم عروسی‌ جوانان در اختیار تازه عروس و داماد‌ها قرار میداد ،و اصرار بر این داشت که در اطاقی از دنیا میروم که با شوهرم زندگی‌ را آغاز نمودم .او که به ایرانی‌ بودنش میبالید از ریش متفر بود و اگر کسی‌ با محاسن وارد خانه‌اش میشد از وی می‌خواست که بد از اصلاح صورت و با بوی‌‌ خوش به دیدار او بیاید .روحش شاد باد و یادش گرامی‌...نسلی که هرگز تکرار نمیشوند ، لطفا به یاد مادر بزرگ من فاتحه نخوانید و در عوض همین امروز از حال مادر بزرگتان اگر حتی، کوتاه با خبر شوید (۱۳۰۰-۱۳۹۰).

امیر فرهاد اعظم پناه.

صابون مایع

هر وقت ازین صابون مایع ها زدم به دستم از زندگی پشیمون شدم.


اولاً که وقتی سرش رو فشار میدی و میاد بیرون میریزه رو دستت اصلاً حس خوبی به آدم دست نمیده! مخصوصاً اگه آخر هم باشه و صدا هم بده...


دوماً تا میاد با آب قاطی شه و کف کنه نصف بیشترش لیز میخوره میره تو سوراخ فاضلاب! آخه چرا با یه اصفهانی اینجوری میکنید؟...


از اینا که بگذریم این گونه از صابون بعد از کف کردن و انجام وظیفه هم دست از دست ما بردار نیست. هر چی این دستت رو آب میکشی بازم لیزه. اسمشم گذاشتند لطیف کننده پوست! من نمیدونم نخوام پوستم لطیف شه باید کیو ببینم.


فقط به درد این دست شویی عمومی ها تو پارک ها و پیتزا فروشی های اصفهان میخوره که بردارند با دو سه برابر آب قاطیش کنند و بریزند تو این بوکه ها که اون بالا نصب میکنند! نیست رنگشم زیاد عوض نمیشه،اینه کسی هم که نمیفهمه!



همشون هم بو قرص جوشان میده. اگثراً از دَم به قول هموطنان ترکمون...

راه زندگی

یه روزی توی زندگیت به یه جایی میرسی که یه چند تا مغازه سمت راستت میبینی. به اونجا که رسیدی کوچه رو بپیچ تو، وسطای کوچه یه جاییه کّندند. به اونجا که رسیدی یه زنگ بزن من بیام دنبالت...

کارت سبز خدمت سربازی

تاریخ اعزام به خدمت : 1390/10/01 به حروف : اول دی یک هزار و سیصد و نود


کارت سبز خدمت سربازی پدرام اعظم پناه

نیمه خواب بودیَم پرید...

پس لِجام افکارم گسیخت که باز...


گرچه در چشمم بعد از دروغ گوها، هر دو بی شعور ترین و ضعیف ترین جُنبندگان کائناتند امّا، بیشتر از بچّه ها، بیزارم از سالخوردگانِ کودک صِفت. به همان اندازه که از انتظار بیزارم...


 انگار باز محاطِ این سکوت نابم، محیط همین چند خط!


ساعت ها هم دیجیتالی شده اند که کلیشه وار بگویم :

تیک تاک، تیک تاک، تیک تاک، تیک تاک، تیک تاک، تیک تاک...


میترسم از مرگ، اِی خواب تو کجایی؟

تمدید...

خیلی سخته باور این که گواهی نامه ی پنج سالت رو باید تمدید کنی!

چند کلامی با مارک زاکبرگ...

Mark Zuckerberg عزیز! درود بر شما ( بر شما انصافاً سه رود )

از دستت که هیچ، از هیچکدام از اعضای بدنت راضی نیستم. از آخرین کرده ات ساعت هاست اعصابم خراب و خاطرم آزرده است. زین رو بی مقدمه امّا با یاد و نام خداوند جان و خرد مینویسم.


چند صباحیست که یک دوجین موجودات و گونه های عجیب و غریب و تخیّلی، از علی آبادِ کتول ترین گوشه های بِکر Facebookت، خیلی جاخالی وار آمده اند Subscriberهای قسم خورده ی من شده اند که مثالشان را فقط و فقط سال ها پیش در اوان کودکی، در سفر نامه ماژلان و کتُب Harry Potter خوانده ام. به گمانم خداوندگار در زمان خلقت ایشان خسته از سر کار آمده بوده.


حالا درست است Mark هستی و ما بی مارک، اما قبول کن، معصوم که نیستی، گاهی کرسی شعر هم میسازی دیگر! الله وکیلی اگر پشیمانی و رویت نمیشود بیان کنی، جهنم و ضرر، من گردن میگیرم و میگویم Subscribe به اصرار من بوده. در غیر این صورت عاجزانه تقاضا میکنم، جان مادرت حالا که نه، جان سَگَت Beast، دکمه ی گَه خوردمی چیزی بیندیش باشد که از شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ برهیم.


با تشکر از اینکه هنوز پروفایل من به حول و قوه ی الهی و صد البته شما، فعّال است...



خیانت...

وقتی تو Facebook چَت میکنم، حس میکنم دارم به Yahoo! Messenger خیانت میکنم.

یه بویی میاد!

کلاً آدمی نیستم که تحت تأثیر عوامل خارجی مثل جملات قصار در مورد زندگی و عشق و ازین جور خزعبلات قرار بگیرم، اما امروز روی دیوار فیس بوک یکی از دوستام یه جمله ای رو خوندم که خیلی حالم رو گرفت :


"یه زمانی همه چی بو داشت. بوی عید، بوی امتحان ثلث سوم، بوی اول مهر، بوی عصر تابستون، بوی ماه رمضون. ولی چندوقته همه چی بی بو و خاصیت شده..."


واقعاً همین جوره. خیلی دوست دارم بدونم واقعاً دیگه چیزا بو ندارند یا مشام ما پر شدند. اول مهر ها بوی لباس و کتاب نو، بوی صبح زود و ساعت کو شده و مداد و تراش و جوراب تمیز و ...

تابستونا بوی کولر و آفتاب و مسافرت و ساعت 9 و استخر و کلاس تابستونه و...

ماه رومضون ها بوی سحری و تلوزین و کلیپ اسماء الله و زولبیا و آب جوش و...

بوی پائیز، بوی عید، بوی عروسی و عقد، بوی ماشین جدید، بوی خونه ی خاله!


پدرم دلش به حال من میسوزه و من دلم به حال روزی میسوزه که بچه های ما تو صفحه ی شخصیشون بنویسند : بوی مانیتور، بوی اینترنت، بوی فیس بوک، بوی ادلیست، بوی ریکوءست...