ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
"دست" خیلی چیز مهم و با ارزشیه، هم خودش، هم کلمه اش...
هیچ می دونین اگه کلمه ى " دست " اختراع نشده بود و مجبور بودیم به جاش از کلمه ى " چیز " استفاده کنیم، روزانه چه جمله هایی می شنیدیم؟ مثال می زنم :
یه چیز صدا نداره...
توی کتاب علوم می نوشتند :
چیز خیلی مفید است! با چیز می توان اجسام را بلند کرد! بعضی از چیزها مو دارند و برخی دیگر بی مو هستند! ولی کف چیز مو ندارد! هیچوقت چیز خود را توی سوراخ نکنید چون ممکن است جانوران نوک چیزتان را گاز بگیرند! همیشه قبل از غذا چیز خود را با آب و صابون بشویید! هیچوقت با چیز کثیف غذا نخورید
خانمها همیشه دوست دارند به چیز خود لاک و کرم بمالند! این عمل براى محافظت از چیز خوب است! آدم وقتی سردش می شود چیزش را روی بخاری یا زیر بغل می گیرد.
در کتاب تاریخ می نوشتند : اردشیر درازچیز به هندوستان لشکر کشی کرد و چیز اجانب را کوتاه نمود.
مردم توی کوچه و بازار می گفتند :
لامصب چیز ما نمک نداره! به هر کسی خوبی کردیم جوابش بدی بود! از قدیم می گفتند با هر چیز بدی با همون چیز پس می گیری!...
پدری به پسرش درس ادب می داد: پسرم هیچوقت پیش مردم چیزتو دراز نکن...
توی بیمارستانها آدمهایی رو می دیدیم که چیزشون توی تصادف قطع شده و مجبور بودند تا آخر عمر از چیز مصنوعی استفاده کنند.
دزدهای مسلح موقع زدن بانک می گفتند : چیزها بالا! چیزهاتون رو بذارین پشت سرتون! اگه کسی چیزش به زنگ خطر بخوره چیزشو می شکنیم! و رییس بانک به پلیس می گفت: چیزم به دامنتون! دزدها رو بگیرین! و پلیسها هم چیز از پا درازتر از ماموریت بر می گشتند.
وحتی بدتر ؛ پسر جوانی در دفترچه ى خاطراتش می نوشت :
اون روز من با دختر خانمی آشنا شدم... او چیزش رو دراز کرد و من چیزش رو گرفتم و کمی فشار دادم! چه چیز گرم و لطیفی داشت! از خجالت چیزش خیس شد! و دوستی ما از همون روز شروع شد! دیروز بازم اونو توی اتوبوس دیدم... چیزم رو به میله گرفتم و رفتم جلو! از دیدن من خوشحال شد و گرم صحبت شدیم... اتوبوس خیلی تند می رفت و من برای اینکه اون نیفته چیزم رو گذاشتم پشتش! از این کار من خوشش اومد و تشکر کرد... اون دو ایستگاه بعد پیاده شد و من چیزم رو براش تکون دادم امروز هم توی کافه تریا قرار داشتیم.... رفتیم و سر یه میز نشستیم... فضای اونجا خیلی تیره و تار بود... من چیزمو گذاشتم روی چیزش و گفتم: چقدر چیز شما کوچیک و نرمه! اون هم گفت: چیز شما بزرگ و داغه! بعد از نوشیدن قهوه بیرون اومدیم... چیزامون توی چیز همدیگه توی خیابون راه می رفتیم و مردم هم ما رو نگاه می کردند! اونو به خونه شون رسوندم و دوباره چیزمو گرفت و من هم چیزشو فشار دادم! ازش دور شدم... هوا خیلی سرد بود... چیزم داشت یخ میزد! برای همین چیزمو گذاشتم توی جیبم! توی عالم خودم بودم که یهو یه چیز خورد پشت گردنم...
هر لحظه شاهد فجایع جبران ناپذیری می بودیم...
تجسم بقیه به عهده ى خودتون...