من همیشه فکر میکردم آدمیم که به آدما فرصت میدم خودشون رو ثابت کنن، ولی الآن متوجّه میشم گاهی وقتا زیاده روی میکنم! یعنی به جای اینکه به آدما فرصت بدم خودشونو نشون بدن، خیلی سریع یه تصویر ذهنیه غیر واقعی از آدما واسه خودم میسازم، و بعد انتظار دارم طی این فرصتی که به اون شخص دادم، خودشو به اون تصویر ذهنیای که ازش ساختم نزدیک کنه! و این به شدّت بعداً برای خودم غذاب آور میشه. باید یاد بگیرم اون فرصتی که لازمه رو به طرف بدم که خودشو نشون بده. همونطوری که ذهنیّت بد داشتن میتونت مخرب باشه، ذهنیّت زیادی خوب هم میتونه در نهایت نا امید کننده باشه. و این نا امیدی از آدما واسم سالهاست آزار دهندس.
شاید یکم پیچیده شده باشه ولی میتونم یه مثال بزنم! مثلاً من با یه شخص جدیدی دوست میشم، به اسم مثلاً اصغر! بعد خیلی زود، همین که میبینم اصغر ظاهر موجهی داره و انگار حرف زدن باهاش هم واسم لذّت بخشه، یه تصویری از اصغر توی ذهنم میسازم که بعداً میفهمم با واقعیت خیلی فاصله داشته! مثلاً توی تصویر ذهنیم، اصغر آدم صادقی باید باشه، اصغر آدم منطقیای باید باشه، اصغر آدم متریالیستیکی نیست، اصغر آدم متعصبی نیست، اصغر حتماً بیسیک علم رو میدونه، اصغر فکر باز و انعطاف پذیری داره، اصغر فلان، اصغر بیسان! و بعد از اصغر انتظار دارم که شبیه تصویر ذهنیه من باشه! بعد یه جایی یهو میفهمم که ای بابا، اصغر چرا صادق نبود؟ اصغر چرا دروغ گفت؟ اصغر چرا بعضی وقتا مثل رائفیپور و قمشهای یه جاهایی گ*ز رو ربط میده به شقیقه؟ اصغر چرا انقدر ارزشهای زندگیش مادیه؟ اصغر چرا احتمال نمیده از ایرانی باهوشتر هم هست؟ اصغر واقعاً فکر میکنه انسانها از نسل آدم و هوا هستن؟ اصغر واقعاً فکر میکنه غذا پختن فقط وظیفهی زناس؟ اصغر هزار و یک گیر و گور...
من باید یاد بگیرم، این فرصت رو به آدما بدم که تصویر خودشون رو خودشون توی ذهن من، پیکسل به پیکسل و در طول چندین سِشِن مختلف با شرایط متفاوت، شکل بدن. باید یاد بگیرم صفر مطلق باشم. نه منفی، نه مثبت. خنثای خنثی. نه اسیدی، نه بازی! سدیم کلرید خالی! دیگه خیلی اگه خواستم به خودم حال بدم، مثبت یک باشمو یه ذره سیتریک اسید! نه از همون اول مثبت ده باشم و هیدروکلوریک اسید!
خلاصه این داستان ادامه دارد. شب بخیر!