نمیدونم چرا، یا چی باعث شده که من نتونم مث آدمای معمولی «مرتّب» باشم! نمیدونم بیماریه، ناتوانیه، اختلاله یا نرماله، ولی هر چی هست به شدّت هم برای خودم، هم برای دیگران آزار دهندس! من فکر میکنم هر چی هست، ارثیه، چون خواهر و برادرمم همینجورین! ولی مامان و بابام، نه! نمیدونم بابامم اوّل اینجوری بوده، بعداً خوب شده یا نه، یا مثلاً بخاطر عشقش به مامانم کم کم تغییر کرده یا چی؟ فقط میدونم بابام آدم مرتّبی بود…
مرتّب بودن یعنی لباساتو تا کنی بذاری تو کمدت. کفشاتو بذاری تو جا کفشی. دست پشت سر داشته باشی و هر چیزی رو که برمیداری بذاری سر جاش. یعنی لباساتو دم در (یا توی اتاقت) در بیاری، نه روی مبل! یعنی اینکه غذا خوردی، ظرفشو آب میکشی میذاری تو ماشین ظرفشوئی. نه که ولش کنی رو میز تا موفق به تولید کپک اونم به صورت انبوه بشی! یعنی تی شرتاتو از شورتات، از جورابات، از کلاً همهی لباسات، حتّی کرواتات جدا کنی. نه که هر چی کیف و کفش و لباس داری بتپونی تو کشوی دراور و این کمد و اون کمد.
میخوام بگم همهی اینارو میدونم. هر راهیرو بگی هم امتحان کردم! از ظرف و ظروف یه بار مصرف گرفته، تا جاروی دستی و برقی! نا گفته نمونه که نسبت به چیزی که بودم، الآن خیلی پیشرفت کردم، ولی همچنان کافی نیست!
من به تلاشم ادامه میدم، با اینکه بعضی وقتا نا امید میشم! من برای «خودم » و «خودم» هم که شده، بازم تلاش میکنم، تا به اونجایی که «خودم» تعریف یه آدم «مرتب» رو میدونم برسم!
من توی بچگی دوتا فوبیای خیلی جدّی و واقعی داشتم! یکیش این بود که؛ همیشه میترسیدم توی عروسیم، رانندگی بلد نباشم که پشت ماشین عروس بشینم! که خب با گواهینامه گرفتنم حل شد! یکی دیگش این بوده که نکنه اطرافیانم رو بخاطر نامرتب بودنم، در حدّی اذیّت کنم، که دیگه دلشون نخواد جایی که من زندگی میکنم بیان، و نهایتاً تنها بمونم! این فوبیای «تنها موندن» با مهاجرتم و «فوت بابام» بدترم شده، ولی نهایتاً کاملاً تحت کنترله…
تا یادمه مهمون که هیچوقت توی اتاق من نمیومد! چون انقدر نا مرتب بود که باید مراقب میبودی کجا پا میذاری! لباس روی لباس، روی صندلی یا تخت! کتاب روی کتاب روی میز، روی زمین، روی تخت! هر وقت مامانم اتاقمو مرتّب کرده بود، تا چند هفته دنبال چیزام میگشتم. هیچوقت نتونستم دوستام رو با خیال راحت، و بدون اینکه مجبور باشم جای کُپّهی لباسامو عوض کنم، به اتاقم دعوت کنم.
جزو یکی از آرزوهام بود که جزو آدمایی باشم که وقتی کمد لباساشون رو وا میکنن همه چی تا شده و مرتبه! نا گفته نمونه، اصلاً دوس نداشتم مثل زن دائیم وسواس تمیزی داشتم! یه موقع تمیزی و کثیفی رو با مرتبی و نا مرتبی قاطی نکنید، من خودمو پسر «تمیزی» میدونم.
من درک میکنم که با یه خونه، نمیشه مث یه اتاق رفتار کرد! و همونطور که گفتم، با عشق، به سعیم ادامه میدم، حتّی اگه هیچوقت کافی نباشه!
اگه در این راستا، کسی پیشنهادی بجز «تعریف مرتّب بودن» داره، با کمال میل توی کامنتها میخونم! فقط لطفاً به چشم یه مشکل و فوبیای خیلی بزرگ ،و از دید من بهش نگاه کنید، و سعی کنید بدون اینکه قضاوتم کنید، یا تحقیرم کنید، یا طرز فکرتون رو راجع بهم عوض کنید، بهم پیشنهاد بدید!
پ.ن: ۱. اگه شما هم مشکل منو دارید، توی کامنتا بهم بگید، و بگید که پسرید یا دختر! اگه حتّی این مشکل رو داشتید، و الآن دیگه ندارید هم، بهم بگید که هم امیدوار بشم، و هم بفهمم چی شد که شما مرتب شدید! اگه این مشکلو دارید، ولی شدّتش کمتر و بیشتره هم، باز بهم بگید!
۲. پیشنهاد اوّلم به کسایی که مثل منن اینه که، مثل من نباشید!
پیشنهاد دومم، اینه که یکم زودتر یاد بگیرید! که مثلاً با چی کجارو میشه تمیز کرد! من خودم هیچ ایدهای ندارم چه شویندهای مال کجاس! یه چه دستمالی رو به چی میکشن! من واقعاً هیچوقت سمت آشپزخونه، جز واسه غذا خوردن نرفته بودم. من نمیدونم ته کدوم قابلمه با چی خش میفته! من اصلاً نمیدونستم انقدر قابلمه میتونه با یه قابلمهی دیگه متفاوت باشه. خلاصه یکم زودتر این چیزا رو یاد بگیرید که مث من به چوخ نرید.