ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
چند وقت پیش با مهرشاد قرار گذاشتیم :
ساعت 12:00 دروازه شیراز.
اون دانشگاه صنعتی بود و من خونه. هیچکدوم هم موبایل نداشتیم. مثل دهه ی شصت. قرار شد هر کسی 10 دقیقه برای اون یکی صبر کنه...
تو راه کلّی استرس دیر رسیدن داشتم، قیافهی تک تک آدمها رو نگاه میکردم ببینم مهرشاده یا نه. بیشتر از 10 بار ساعتم رو نگاه کردم. چند بار توهّم ویبراتور موبایل زدم. چند بار دست کردم تو جیب و جَرم دنبال گوشی گشتم زنگ بزنم بگم کجایی. خلاصه وقتی دیدمش، انگار یه بار خــیــلــی سنگین از روی دوشم برداشتند. نرسیده به آخر، خــدایــا از تو ممنونم که هاتف محمول (مـوبـایـل یا همان تلقن همراه) را آفریدی و به ما هدیه کردی. چی کشیدند بنده خداها، بندگانت در دههی شصت، دههی "ما آمدیم، نبودید" پشت در...
یاد قطعهی محسن نامج و افتادم، دههی شصت...