ما بچّه بودیم میگشتیم یه چوبی، پشهکُشی، شلنگی چیزی میجُستیم، میذاشتیم لا پامون، از اینور حیات تا اونور حیات انقدر پیتیکو پیتیکو میکردیم تا یا دمپائی پلاستیکیهامون پاره شه، یا صدامون بزنند ناهار آمادست، اونوقت دیروز تو لابیِ هتل کوثر یه دختر چهار پنج ساله، دهههشتادی، تو یه ماشینچی برقی، بادکنک زده، با لباس پُفپُفی و برقبرقی، واسم اخم میکنه و بوق اعتراض میزنه که یعنی چرا سر راه من وایسادی. :-| یادمه ما سر اون چوبه دعوامون هم میشد تازه...