ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
امروز پانی رفت!
متن سمیرا، خواهرم برای پانی رو میذارم بمونه اینجا:
قبلا چند نفر برده بودنش و بعد نهایت یکی دو روز پس آورده بودن، یک گوله ، کر و کثیف و گشنه ، انگار چند سال بود. غذا نخورده بود . بعد که حسابی سیر شد و حموم کرد تازه انگار جون گرفت ، پف کرده بود و دور من همینطوری بیخودی میدوید و میخندید و نفس نفس زنون نشیت یک چشماش برق میزد و زبون صورتی خوشگلش آویزون بود ، عاشقش شدم ، گفتم براتون قبلا لحظه عاشق شدنم رو ، منم یک جوری مثل یک آدمی که بار اولش هست سگ دیده ، گفتم حالا چی صداش کنیم ،
اون موقع ها صدا میکردی پانی ، ده تا سگ برمیگشت نگاه میکرد ، ولی خوشم اومد صداش کردم پانی بیا ، دوید و ذوق کنان اومد کنارم و تو چشمام نگاه کرد و دم تکون داد .
گفتم تو به پناه آوردی من ازت مواظبت میکنم ، غافل از این که این من بودم که به اون پناه آورده بودم .
امروز مرد.
به همین زمختی و همینقدر واقعی و درد ناک.
برای بعضی چیزا هم هیچ حرفی و کلامی گویای احساسم نیست
مثل
عشق مثل برادر
مثل پانی مثل پیمان .