امروز، یعنی یه شب قبل از بلندترین شب سی و سه سالگیم، انار فروشی که انارهای دونه مشکی شب یلدا رو ازش خریدم، توی مکالماتش با یکی از دوستام که همراهم بود، بدون اینکه نظر ازش بپرسم، سنَّم رو ۴۲ سال حدس زد. یعنی یازده سال بیشتر از سن واقعیم…
اولش خندم گرفت! میدونستم مال ریشای سفیدمه و از اینکه با زدنشون میتونم یهویی از ۴۲ سالگی به ۳۳ برگردم خوشال بودم. ولی بعدش ناخودآگاه یکم رفتم تو فکر.
چرا وقتی ۱۲ سالم بود تو چَترومهای یاهو به بقیه میگفتم ۱۸ سالمه؟ توی تولّد بیست سالگیم نوشتم، اون موقع وقتی میگفتند فلانی بیست سالشه، بی اختیار فکر میکردم اووووه، بیست سالشه طرف! کو تا بیست سالگی من…
سی سالم که شد، به این فکر کردم که من توی اوج زندگی خودمم. بین سی تا چهل، هم با بیستسالهها میتونی ارتباط برقرار کنی، هم با پنجاه سالهها.
از نظر آماری هم بخوای نگا کنی، من ماکسیمم تا ۷۰ سالگی ذوق زندگی کردن داشته باشم. حالا ایشالا که صد ساله میشم.
ولی واقعاً این عددا چیَن؟ اولین کسی که شروع به شمردن سالهای زندگیش کرد، چرا اینکارو کرد؟ چه اهمیّتی داره که من چند سالمه؟ مگه غیر از اینه که یه آدم سی و سه ساله، فقط سی و سه بار دور خورشید چرخیده؟ مگه غیر از اینه که کسی که یه سال از من بزرگتره، یه دور بیشتر دور کرهی زمین زده؟
Age is just a number; why counting the YEARS?! I'm gonna count the MOMENTS! In that case, I have lived 1000000000000000000 (or probably more) moments so far! Count every moment as your age! THAT IS YOUR REAL AGE! By the way, bless up for your amazing article!