صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

قصه ی عادت

هر روز صبح وقتی از سمت برج مرداویج به سمت فلکه بزرگمهر میرفتم، سر چهار راه شیخ صدوق، نا خود آگاه چشمم بهش می اُفتاد.


یه مرد قد کوتاه لومپن و چاق و گنده، با یه شکم خیگی که کمربندش به زور زیرش بسته میشد و یک کلّه ی تاس که پشتش چند تا چین خورده بود و روش مثل کره ی جغرافیا لک و پیس داشت. یک ماه و نیم تمام هر روز ساعت 6 با تک و پوزی کشیده و نافرم، چشمای خواب آلود و خمار، کفش های طبی واکس نخورده و یه کیف چرمی سیاه زه وار در رفته، شکمش رو میداد جلو و روی یه پا لم میداد روبروی بیلبرد تبلیغاتی "سایت تفریحی واحه"، دقیقاً سر چهار راه! تاکسی هم سوار نمی شد. فکر کنم منتظر سرویسی، همکاری، چیزی بود. همیشه آستین هاش بین آرنج و مچ دستش، یه تا بیشتر نخورده بود. حتی روی دست های دراز و کپل و پشمالوش ساعت هم نمی بست.


سه چهار روزی هست که دیگه نمی بینمش!


واقعاً دلم براش تنگ شده...


عجب داستانیست، داستان عادت.

نظرات 8 + ارسال نظر
هامونی سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:18 ب.ظ

واقعآ عجب داستانی داستان عادت!!
خیلی جالب بود. آدم به چیزایی عادت می کنه که خودشم باورش نمی شه.

نیلووووووووفر سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:31 ب.ظ

عادت.....عادت......عادت.....
خیلی عجیبه که آدما به چیزایی عادت میکنن که شاید هیچ وقت فکرشم نمیکنن
چیزایی که روزانه به سادگی و بی اعتنا از کنارش رد میشن و نمیدونن اگه یه روز نباشه دنبالش میگردن ولی دیگه دیره......خیلی دیر!

الناز جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:14 ب.ظ http://WWW.elnaz73.blogfa.com

من اگر تشنه و مست نگه یار شدم

علتش حادثه بود

و کمی درد که هر مرغ مهاجر دارد

لانه هامان هر دو

بوی دلتنگی و باران میداد

او نگاهش خسته

دعوتم کرد به باغ

باغ او پُرِ گل بود

ظاهرش زیبا بود

و غمی داشت عمیق

عمق غمهامان را

هر دو با هدیه ی لبخندی پاک

پُرِ از شوق به فردا کردیم

و به دور از غمها

شعر امید به فردا خواندیم

چند وقتی که گذشت

ظاهرش زیباتر و دلی آبی داشت

دلمان بی خبر از حادثه ای

سخنان را به شب و روز کشاند

مدتی باز گذشت

فصل پاییز آمد

و چنان دل بی شک

سجده بر قبلۀ عادت میبرد

که خبر از این حادثه ی عشق نداشت

در شبی پاییزیی

هر دو آگاه به این عادتها

شعرهایی خواندیم، سخنانی گفتیم

و دم از این عادت پیچیده زدیم

چند ساعت که گذشت

هر دومان معنی عادت را

با کمی تاخیر پیدا کردیم.

همون شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:30 ب.ظ

عجب داستانیست، داستان عادت....
منم عادت کردم هر روز بهت فکر کنم.....

MOHAMMAD جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:04 ب.ظ http://JANGHORBAN.BLOGFA.COM

Hi my dear teacher
i hope you are ok.
I am mohammad janghorban;student in googesh
i really enjoyed your web.
i read your posts from page 1 to page 6.
you write scoff very nice.
TNX
bye.

i

niki پنج‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:45 ق.ظ

mage to ham mifahmi adato
...?!

mehr سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:41 ب.ظ

آتش را روشن کردی ، می بینی که زبانه گرفته است ، اما چرا نزدیک نمی شوی؟

شاید می ترسی که بسوزی !

چطور زمانی که حرف از سوختن من بود می گفتی حکمت است ،

اما اکنون که زمان سوختن توست ، پا پس کشیده ای ،

دیدم رسم وفاداری را ،

دیدم که به چه راحتی سوختنم را دیدی و دم نزدی ،

دیدی که چه زیبا سوختم در آتشی که نه گلستان بود و نه سرد ،

داغ بود ، داغ داغ

هر چند که تو هیچ وقت طعم حرارت را نچشیدی .

ساناز پنج‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:37 ق.ظ

من اگه بودم احتمالاْ به دیدن این آقاهه هادت نمی کردم......با این اوصاف که میگی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد