ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
دیروز اومدم خونه در یخچال کنار در اتاقم رو باز کردم و با این صحنه رو برو شدم. دلم واسه خودم سوخت. ببین چه رقابت سختی تو خونه ما سر خوراکی هست...
نیمساعت پیش اومدم خونه با هزار امید به مامانم میگم شام چی داریم بخوریم؟ اومد بگه "شیر و کیک"، بنده خدا تو خواب و بیداری زبونش پـیـچـیـد جابجا گفت! تا یه ربع تو شُک بودم، بعدشم یه ربع داشتم میخندیدم. الآنم در خدمت شمام.
ما بریم شاممون رو بخوریم تا شِــیــکش رو هم حذف نکرده...
مادرم گاهی 8 |
|
راهنمائی و اوایل دبیرستان که بودم، صبحها یکی دو ساعت قبل از شروع امتحال حالت تهوع بهم دست میداد. من سعی میکردم بهش دست ندم امّا بازم گاهی اوقات گلاب به روتون...
تو این جور مواقع مامانم شب قبل از امتحان، یه قُرصی بهم میداد که "ضد بالا آوردن قبل امتحان" بود. خیلی تاثیر گذار بود. وقتی این قرص رو میخوردم دیگه حالت تهوع نداشتم و مث بچه آدم میرفتم سر جلسه امتحان و نمرات عالی میگرفتم...
دیروز متوجّه شدم پسر یکی از دوستام هم دقیقاً مشکل اون دوران منو داره. اونم مث اون زمانای من، قبل از امتحان حالت تهوع میگیره و گلاب به روتون...
همین که این دوستم این داستان رو واسه ما تعریف کرد، یه بادی انداختم تو قب قبمون و گفتم : "منم دقیقاً همین مشکل رو داشتم، یه قرصی هست "ضد بالا آوردن قبل امتحان!" اینو یه دونش رو که شب قبلش بخوره دیگه نه حالت تهوع بش دست میده نه اون به حالت تهوع دست میده" و خلاصه یه یک ربعی داشتم از خواص و فواید این قرص واسش با آب و تاب تعریف میکردم و اونم خوشحال با نیش باز و چشمهای گرد داشت خُب خُب میکرد.
حسابی که تعریفام تموم شد آخرین خُب رو گفت و پرسید : "خــُــب! حالا اسم این قرصه چیچی هست؟" منم یه ذره ریش و پشمام رو خاروندم و گفتم نمیدونم، امّا مامانم میدونه. دست به گوشی شدم و زنگ زدم به مادر محترمه.
پرسیدم " "مامان اسم اون قرصه که ضد بالا آوردن قبل امتحان بود که تو راهنمائی و دبیرستان بهم میدادی چیچی بود؟"
یهو دیدم مامانم بلند بلند زد زیر خنده و گفت : "اسید فولیک" همین جوری که گوشی دستم بود نگاه کردم به رفیقم و آروم و با غرور گفتم : "اسید فولیک". رفیقم هم با تعجب پرسید : "قرص آهن؟" منم منتقل کردم به مامان و پرسیدم : "قرص آهن؟" اونم باز خندید و گفت :
"آره قرص آهن! اون روزا قرص آهن میدادم بهت میخوردی و بهت میگفتم اینا قرص که ضد بالا آوردنه. تو هم میخوردی و خوب میشدی."
دستم به گوشی خشک شد! من مونده بودم بخندم؟ گریه کنم؟ تعجب کنم؟ رفیقمو چیکار کنم؟ :دی یه لحظه حس کردم بزرگترین رکب زندگیم رو خوردم! عین این فیلمها که بعد از بیست سال میفهمند بابا مامانشون از تو یه سبد دم در با یه نامه پیداشون کردند :دی قیافم همون شکلی شده بود فکر کنم.
خلاصه بی اختیار زدم زیر خنده ولی خودم رو از تک و تا ننداختم و خیلی جدّی و قاطع به رفیقم پیشنهاد کردم که اونم همین کارو انجام بده :دی
مــــــن : مامان یه عطر زارا گُـلد (Zara Man Gold) گرفتم بیا ببین خوش بوه؟
مامانم : الآن کار دارم...
حدوداً نیم ساعت،
چهلوپنج دقیقه بعد
مامانم : پدرام این عطر هزار گُـل که گرفتی بیار ببینم خوش بوه؟
مــــــن : :-|
به مامانم میگم مامان یه چیزی بیار بخوریم...
مامانم میگه چی بیارم عزیزم؟ شیر و کیک، شکلات، گز بستهای پونزده هزار تومن، پرتقال کیلو شش هزار تومن، آجیل کیلوئی چهل هزار تومن، سوهان کیلوئی هفتاد هزار تومن. چی بیارم؟
خوب اینجور که تو گفتی، کوفت بخورم! والا به قرعان...
مامانم تو اتاق من، بعد از اینکه من باز پاچه گرفتم، خیلی خونسرد خطاب به پانی سگمون :
پانی پاشو از تو اتاق این سَگ بیا بیرون، حیف توست اینجا بخوابی...
پانیم یه نگاه به من کرد به نگاه به مامانم، پا شد دنبال مامانم از اتاق رفت بیرون! یه ربعه دارم میخندم به حرف مامانم و قیافه پانی...
پ.ن :
آخرای شب، با عجله رسیدم دم در د س ت ش و ی ی، مامانم داشت دستاشو میشست...
حول حولکی و این پا اون پا کنان گفتم : مامان بدو بدو زود دمپایی ها رو در آر دارم م****م تو خودم. از صبح تا حالا نَ***م!...
مامانم خیلی خون سرد یه نگاهی به من کرد و دمپایی هاش رو در آورد و گفت : بیا برو از حالا تا صبح بِ**ن!
پ.ن : مادرم گاهی 1 و 2 را اینجا بخوانید...
( از اونجایی که ما بی هدف زیاد همدیگه رو در طول روز نمیبینیم، اکثر مکالمات کوتاه روزانمون یا دم در خونست یا دم در د س ت ش و ی ی )
این مامانه ما بعضی وقتا یه تیکه هایی میاد که رو شتر بذاری آفتاب بالانس میزنه...
مادرم گاهی ۱ :
یه شب جاتون خالی با رفاه و آسایش تمام تو د س ت ش و ی ی نشسته بودم که یه دفعه یکی زرتی چراغ رو خاموش کرد و ظلمات شد.
منم که بی خبر از دنیای خارج فکر می کردم پیمانمونه، دادو بیدادم رفت هوا که : اون چراغو کی خاموش کرد؟ مگه نمیبینی تو د س ت ش و ی ی ا م؟ روشن کن چراغو...
بهو دیدم چراغ روشن شد و مامانم گفت : خب حالا، نپره بیخ گلوت!...
مادرم گاهی ۲ :
یه روز تیپ زده بودم در حد کمپ های تیم ملی بندسلیگا و داشتم جلوی آئینه واسه خودم فیگور میگرفتم که یادم نیست واسه چی مامانم یهو اومد تو :
من نالان : وای مامان حالم بده...
مامانم نگران : ااا... چرا؟؟؟ چی شده؟؟؟
من با غرور : آخه دارم میمیرم از خوش تیپی...
مامانم با لبخند : پس ببین من چی میکشم!
من با پوزی کشیده جلوی آئینه : ...