ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
خیلی وقتها در خیلی از موقاع خیلیهارو در خیلی از شرایط میبینیم و به روی خودمون نمیاریم! پس خیلی از مواقع خیلیها ما رو در خیلی از شرایط میبینند و به روی خودشون نمیارند...
سه تا از لذت بخش ترین کار های دنیا :
3. خواب : لذّتی که تو خواب در سکوت هست والله تو همخوابی با حوری بهشت نیست. یه تخت دو-سه نفرهی نـــرم، سه تا بالشت تــُـپل، یه پــتــوی بزرگ! بخوابی رو تخت و حس کنی همش مال خودته. یه بالشت بذاری زیر سرت، یکی لای پات، یکیش رو هم بغل کنی. پتو رو هم یکی بیاد بندازه روتو زودی بره. آخ بخوابی تا وقتی از زخم بستر بیدار شی. وسطشم هی بالشت زیر سرتو این رو اون رو کنی که قسمت خنکش بیاد زیر لپت! تازه بیدار که شدی باز پشتبندش بازم بخوابی! حکایت صبح های منه. دو تا ساعت کوکه! یکی رو 5، یکیش رو 5:20. وقتی ساعت پنجیه زنگ میزنه بیدار میشم و میدونم که 20 دقیقه دیگه میتونم بخوابم...
2. دستشویی کردن : آخ که چه لذّتی داره شاشیدن مخصوصاً بعد از یه مدّت طولانی که نگهش داشته باشی. وقتی میرسی به دستشویی زلیل مرده مث اینکه میفهمه. شدید تر هم میشه. اون موقعس که دیگه یک ثانیه هم نمیتونی نگهش داری. اون لحظه که ولش میکنی به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنی. مخصوصاً واسادنی، چشماتو ببندی و سرتو یکم بالا بگیری و پرواز...
لا مذهب ر**ن هم همین طور. فرقی نمیکنه. منتها این یکی دیگه اجالتاَ نشستنی! وقتی داری میترکی از اَن (عــَــن را از ته گلو و غیظ بخوانید)، اونوقتی که نامرد دیگه داره زبون میزنه، بشینی سر دستشویی، آب گرم رو باز کنی و دوباره پرواز...
یاد روزی افتادم که میخواستم برم آموزشی، کل دغدغم این بود که اونجا آب گرم پیدا نشه. آخرشم نبود. سه شنبه 29 آذر ماه سال 1390
1. خوردن : نخند توضیح میدم! نمیدونم چرا تازگیا هر چی میخورم سیر نمیشم! میدونم اگه همین جوری پیش برم انقریب صد و سی و دو کیلو میشم، از سربازی هم معاف میشم. یکی از بزرگترین (شاید هم بزرگترین) لذّت های دنیا، غدا خوردنه. لذّت غذا خوردن رو با هیچ لذتی توی دنیا عوض نمیکنم. هر کی میخواد کنارت باشه، هر کی، هر چی میخواد بگه! با ملچ مولوچ و از ته دل غذا بخوری. بعضی وقتا وقتی خیلی گُشنمه، یه غذایی رو از هولم دوتا سفارش میدم. حالا بماند که بعدش به غلط کردن میفتم. بچّه بودم آرزوم این بود که بندازندم تو یه دیگ نون خامهای! البته هنوزم بدم نمیاد بندازندم تو یک وان نون خامهای...
یه روز سرد زمستونی توی دی ماه، افسرده و تولَک نشسته بودیم توی مسجد پادگام 01 و داشتیم زیر فنکوئل های تو مسجد چُرت میزدیم و به خونه فکر میکردیم. کلاس قرآن تازه تموم شده بود و داخل مسجد به جز سربازای مسجد و بیست سی تا سرباز مُنفک آموزشی که خودمم جزوشون بودم کسی داخل مسجد نبود. سربازای مسجد هم با متانت داشتند این طرف و اونطرف مسجد قدم میزدند و آشغالای روی فرشهای مسجد رو با دست میچیدند.
ارشد این سربازها سرباز دیگه ای بود با نام "سلامتی" که به قول سربازها پایه خدمتیش از بقیه سربازا بیشتر بود و وظیفه ی آمار گرفتن، به خط کردن و خلاصه کنترل سربازای مسجد با اون بود.
تو همین حال و هوا تو خودمون بویدیم که یکدفعه جناب سرگردِ عقیدتی با عجله اومد توی مسجد. ما از باد سردی که یهو داخل شد فهمیدیم یکی درو باز گذاشته. معلوم بود داره دنبال یکی میگرده! با اخم یکم این طرف اون طرف رو نگاه کرد و بعد از اینکه به نتیجهای نرسید بلند داد زد : "ســـلامـــتـــی..."
یکدفعه 15 - 16 تا دست با هم اومد بالا و همه یکصدا گفتند : "نــــــوش..."
That awkward moment you get happy cause you have 99 notifications on Facebook! Just one person liked your everything!...
بعضی وفت ها واقعاً دلم واسه مامانم میسوزه. پنج شش ساعت میپزه، ما تو یه ربع میخوریم...
هر وقت پیتزا پِپِرونی خوردم دوبار پشیمون شدم! یک بار موقع خوردنش، یک بار موقع پَس دادنش...
1. هرکی نکتشو گرفت لایک کنه. هر کی هم نکتشو نگرفت بیاد تا پایان وقت اداری بگیره...
2. کوکو سبزی با نون سنگک با دوغ چند تا لایک داره؟
3. هر لایکی که بکنی یک دلار به این بچه ها که چسب میفروشند کمک کردی!
4. اگر ایرانی هستی و ایران رو دوست داری و خلیج فارس، لایک کن. مرد!
5. هرکی اینو یادش میاد لایک کنه. اگه لایک نکنی معلومه حافظت خیلی ضعیفه.
6. هرکی بین این 6ها تونست 7رو پیدا کنه اول لایک کنه : 66766
7. ** *** هرکی لایک نکنه دیگه...
سرم پائین بود. داشتم غذامو میخوردم. اصلاً تو این دنیا نبودم. بعد از اینکه لقمه ای تو دهنم گذاشتم سرم را بالا کردم و در حالی که میجوبدمش، نگاهی به اطراف رستوران انداختم. همه چیز عادی بود آروم و دوتا دوتا! تا لحظه ای که چشمم به چشمانی خورد. سیاه، خیره، مُصر...
سرم را پائین انداختم و به ظرف غذام خیره شدم. سعی کردم به روی خودم نیارم امّا ضربان قلبم تند تر شده بود. زیر چشمی دوباره نگاش کردم، دیدم باز داره منو نگاه میکنه. ایندفعه مطمئن شدم که اشتباه نمیکنم. عشق در نگاه اول دروغ نیست. وای خدای من. یعنی میشه؟ لقمه ی بعدی رو کوچیک تر و با ناز بیشتری گذاشتم تو دهنم و آروم آروم شروع کردم به جویدنش. متونستم نگاهش رو حس کنم. خدایا چرا امروز؟ کاشکی قبلش خودم رو تو آئینه دستشویی رستوران چک میکردم.
خیلی با احتیاط سرم رو بالا آوردم و دوباره نگاهش کردم. هنوز داشت منو نگاه میکرد. امّا این دفعه یه استرس خاصی تو نگاهش بود. یه جور حس غریب مثل حس اینکه منتظر باشه یکی گُل بزنه. نگاهش رو از روم بر نمیداشت. دیگه داشت طولانی میشد. طولانی تر از اونی که یه نگاه عاشقونه به حساب بیاد. برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم مرتیکه عوضی داره تو تلوزیون پشت سرم فوتبال یورو 2012 میبینه. گه تو این زندگی! لقمه ی بعدی رو سه برابر اولی برداشتم.
خاطرات دختری که چند روز پیش تو رستوران
داریک روبروی تلوزیون نشسته بود...