ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
روزی از بیابان گذر میکردم چشمم به تکه سنگی فتاد که برروی ان نوشته بود
اگرجوانی عاشق شد چه کند؟ نوشتم:صبرکندباردیگر بربیابان گذرم افتاد ودیدم زیر جمله من نوشته بود
اگرصبرنداشت چه کند؟ نوشتم :به دونبال عشقش برود
بار دیگرزمانه مرا به ان بیابان رساند جمله دیگر دیدم
اگر عشقش یار گرفته بود چه کند؟ نوشتم:بمیرد
سالها گذشت روزی از ان بیابان گذر میکردم دیدم که این بار نوشته ای نبود
بلکه جوانی در کنار تکه سنگ خوابیده بود اما بی جان
من آن برگ پاییزی بودم که از درخت جدا شد و حتی باغبان هم به من نگاه نکرد .
من آن پرستوی شکسته بالی بودم که از کوچ پرستو ها عقب ماندم و اینک در سرمای زمستان تنهای تنها برای بال شکسته ام آواز می خوانم . آوازی که آنرا حتی یکی از انسانها حتی یکی از آنها نشنید و اگر شنید درک نکرد .((وای بر من)) همه جا شب است . نه ستاره ای نه نوری تنها صدایی از دور دست می آید . نه این نیز نوعی سراب است .
باغبان قصه ها می گفت .........
از صدای خیال نباید باور کرد . باید بروم . انگار در این کوچه خلوت جز من کس دیگری نیز هست . جلوتر می روم چشمانش حلقه زده . دستهایش از شدت سرما کبود شده است . دستکشی را که دارم در دستش می کنم . پالتو را نیز به او می دهم . آری حالش خوب می شود . از کنارش می گذرم و به راه خود ادامه می دهم .
دیگر کوچه ای نمانده . اینجا انتهای شهر است . وارد بیابان می شوم . آنطرفتر درختی است . پیش او می روم با تمام غمهایم به او تکیه می زنم گریه ای می کنم . صدایی از آن به گوشم می رسد . برای اولین بار است که احساس سبکی می کنم . خودم را دیدم آرام کنار درخت آرمیده بودم .
آری من مرده بودم !!!!!
نه دلم که دلبری دارد
نه دلی که دلبرش باشم
نه عذاب عشق را هرگز
به دو چشم خویشتن دیدم
نه ثواب عاشقی هرگز
بوجود خویشتن یابم
منم آن پروانه ی آزاد
که نه شمعی به برش دیده
نه آن گل را که شبنم ها
به گلبرگش بیاویخته
منم آن نسیم آزادی
که نه پیغامی به خود دارم
و نه هرگز عابری بودم
به در کشته ی معشوقی
منم آن آزاده ی آزاد
که نه در بند قفسم اینجا
و نه در قید هوا هرجا
ولی آنم که دلبری دارد
همه دلبران عاشقان درگاهش
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد.
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم،
چه خواهد ساخت.
ولی بسیار مشتاقم،
که از خاک گلویم سوتکی سازد.
گلویم سوتکی باشد.
بدست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او
یکریز و پی در پی،
دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من،
سکوت مرگ بارم را...