ما، دور از جونمون که مینویسیم، یه خریّتی کردیم، یه حالی به یه بابایی که نه، به یه مامانی دادیم، لطف کردیم، آقایی کردیم اجازه دادیم پنجشنبهها بچّهش رو بیاره سر کلاس ما به شرط اینکه یه گوشه برا خودش بشینه و تو کلاس نچسه! با این که بار ها گفتم که حالم از بچّه و زیر شاخههاش به هم میخوره، دلم سوخت، گفتم بذار بنده خدا آلاخون بالاخون نشه تو این شهر بزرگ، نره پول بده این مَهدکودک اون مَهدکودک، نره رو بزنه به خالهخانم و خانباجی! گیر گرگ بد گنده نیفته. جادوگر شهر اوز به تورش نخوره یه وقت. عموی سیمبا تو شیرشاه بچشو نخوره خدایی نکرده. اون یارو کی بود تو صدویک سگ خالدار، زنه که موهاش نصف سیاه بود نصف سفید، اون یه وقت ندزده بچرو!
خلاصه سرتون رو درد نیارم، نتیجتاً خانوم چایی نخورده در یخچال باز کرد و پسر خاله شد و زارت وسط کلاس نه گذاشت نه برداشت در حالی که دستش از تو آستینش دراز بود و لبش تا بنا گوش خندان گفت: «استاد، میشه واسه پسرم با این کاغذ یه موشک درست کنید؟» منم که برق از سه فازم پریده بود با لبخند خشک شده رو لبم به فارسی سلیس و روان گفتم: «ببخشید، نخیر!» قسمت جالب داستان اینه که تو همون پوزیشن (دست دراز و لب خندان) در ادامه گفت: «چــرا؟ نکنه بلد نیستید؟» خدا شاهده ناخودآگاه تو ذهنم بیست و یک مدل موشک کاغذی واسه درست کردن اومد اون لحظه که اینو گفت! مربع، مستطیل، دم دار، بیدم، بویینگ، با جا دست، بی جا دست، تیز، باریک، پهن! نهایتاً منم با دست و سر و کلّه و چشم و ابرو و مقداری دیگر از اعضا و متعلقات صورت و بدنم جواب دادم: «اتفاقاً خیلی هم خوب بلدم، امّا متاسفانه این کارو نمیکنم.»
آقا بش برخورد و قهر کرد و با فغان و هرین و زاری نعره کشان از کلاس رفت بیرون و تو کریدور جامه از تن بر درید و آبسردکن رو برداشت زد تو سر و مغز خودش و رفت پیش منشی و مدیر و مستخدم و صاحب مِلک و مالک مُلک هفت آسمان و زمین و زمان و شکوایه نوشت واسه امام زمان انداخت تو چاه جمکران و خنج بر گونه کشید و خشتک درید و دعا و طلسم و سحر و جادو خواند، که چرا من واسه یگانه شازده کوچولوشون موشک نساختم! خلاصه نتیجه اخلاقی داستان این که:
۱. ترک جماعت میخنده ولی شوخی نداره، میگه بساز یعنی بساز! میفهمی؟
۲. لطف مکرر، حق مسلّم میشه! یا لطف نکن، یا اگه میکنی قشنگ تا تهش بکن! :-|
۳. هر کی گفت من اصالتاً تهرانیم، یعنی من یه رگم ترکه! بپا یهو میگیره!...
۴. تو کلاس خانوما یا اسم همه رو یاد بگیر، یا هیچکسو به اسم صدا نکن! چون مورد داشتیم گریان رفتند پیش منشی و مدیر و مستخدم و صاحب مِلک و مالک مُلک هفت آسمان و زمین و زمان گفتند فلانی اسم همرو یاد گرفته به جز اسم من! بعدم لابد ساعتها جلو آینه و فکر عمل دماغ و برداشتن خال گوشتیهای صورت و پروتز لب و بتاکس و باشگاه و رژیم و این جور چیزا!
خداوندا مارّا به سوراخ خود هدایت بفرما، الهی آمین...
خیلی باحال بود
افرین
کاش منم به زبان علاقه داشتم شوهرت بودم
ببخشید شاگردت بودم
بعد این همه سال هنوزم وقتی مطالبتو میخونم حااااااااااااااااال میکنم..... قلمت عالیه عزیییییییییییزم