ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
گپی شده از وبلاگ "آزاد زندگی کن، یا بمیر"...
چندین سال پیش، فک کنم سال ۸۵ بود، نیمه دوّم سال. من سر دبیر نشریه طلوع بودم. توی دفتر نشریه، کنار دفتر آقای حاج محمدی، مسئول امور دانشجویی، نشسته بودم ک پدرام اعظم پناه، ک فکر کنم اون موقع طراح نشریه بود، آمد داخل و فی البداهه و بدون هیچ زمینه قبلی این مکالمه بینمون شکل گرفت : (با لحن پیر مردی بخونید)
-اوه سلام دکتر اعظم پناه
-اوه سلام دکتر ابراهیم زاده
-خوبید؟ چه عجب از این طرفا؟؟
-هو هو هو… ما که دائما بهتون سر میزنیم.
-بله البته.. هو هو هو ….الان توی این دفتر … روبروی برج ایفل… یاد گذشته ها افتادم…یادش ب خیر.. یادتونه دکتر؟ اون سالهای خوب… سالهای دانشجویی دوره لیسانس…. اوه.. اون موقع من سر دبیر نشریه دانشگاه بودم… چی بود اسمش دکتر؟؟ یادتونه؟؟
-طلوع بود… کنار دفتر آقای حاج محمدی… مسئول دانشجویی.. منم طراح و مسئول گرافیک بودم.
و بعد با هم زدیم زیر خنده. و بعد رفتیم توی گوگل ارث و جای دفترم رو مشخص کردیم به نامم.
ی حسی بهم میگه این اتفاق خواهد افتاد.
چرا پاریـــــــــــــــــــــــــس؟!!!!!!!!!!!!!! ریو چی پس؟ فکر یکردم اونجا باید باشی در آینده نه پاریس