ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
امروز بعد از چند وقت، نمیدونم کی طلبید، چی شد که رفتم مسجد پادگان! اونجا به نماز و روضه و منبر و خلاصه...
وسطای کار خسته از عبادت و قافل از مجلس، حوصلم سر رفت و از فرط بیکاری سر صحبت رو با هم خدمتیم که کنارم نشسته بود باز کردم. گرم حرف زدن بودیم که یه سرباز سیاه که دژبان هم بود پا برهنه پرید وسط حرفمون و گفت : "مُهـــندس، رَعیَت کن". تو دلم گفتم چیچی میگه سربازه آش خور واسه خودش! رَعـیَـت از کجا بیارم این وقت شب. این چه پدر کشتگی با رعیت جماعت داره؟ مگه من با این شوخی دارم اصلاً؟ خلاصه اعتنا نکردم و دوباره شروع کردم به حرف زدن...
بعد از یکی دو دقیقه دوباره سر و کلّش پیدا شد و باز بلند گفت : "مهندس، رعَـیَـت کن". ما که اهل این برنامه ها نیستیم، این دفه دیگه اعصابم خرد شد و به بغل دستیم گفتم : "چــیچــی مـیـگـه ایـن آشخورِ سَگ؟" بغلیم یکم نشش باز شد و گفت : "میگه مهندس، رعـایـت کـن!"
ههههههههههههه
khodeto maskhare kon......