ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
اگه مرخصی این سریِ من از شانزده روز به سی روز افزایش پیدا میکرد، من رو باید گوشهی جوب جمع میکردند. یعنی در این حد...
چهارده مهر سال هزار و سیصد و نود و یک - یک آبان هزار و سیصد و نود و یک
پُستهای بعضیها رو که میخونی نمیدونی حسادت کنی؟ لایک کنی؟ کامنت بذاری؟ از کنارش بگذری؟ به خودت بگیری؟ باش جمله بسازی؟ چیکار کنی؟
عین این مرفّهین بی درد، آخر عمری اینم شده دغدغه واسه ما...
وقتی من آزاد بودم اون گرفتار بود...
وقتی اون آزاد شد من گرفتار شدم!
الآن که جفتمون آزادیم، اونقدر دوست معمولی بودیم که دیگه حس و حالی واسه گرفتاری نیست...
من همش تو و تو...
یـک دسـتـت بر صورت من و دست دگرت، روی صـفحه کـلـیـد گـوشـی
یــک چـشـمـت سـوی مـن و چـشـم دگـرت روی نـمـایـشـگـر گـوشـی
نیم کرهی راست مغزت درگیر من و سمت چپی سوار بر امواج گوشی
یــک گــوشــت تــوهــم حــرف هـــای مــن و دیـــگــری از مــوزیــک پــر
نمیشـود، نـشد...
نمیخواهی بشود...