ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
و من باز هم هدست به گوش شروع به راه رفتن میکنم. روی ضرب و کمی تند تند. به کجا چنین شتابان؟ کسی از من نپرسید! خودم هم نمیدانم. سرم پائین و لبم زمزمه کنان. مردم و مغازه ها و ماشین ها و نورها و تاریکی ها همه با موزیک من مثل یک ویدئوی کارگردانی شده اند. مثل یک اکولایزر رفتار میکنند. انگاری همه در فیلم من اند، همه میدانند چه کار کنند، میشنوند آهنگ مرا...
پر از انرژی ولی خسته از تکرار رابطه، خسته از شناختن و شناخته شدن...
وقتی آهنگت عاشقانه میخواند و تو نمیدانی کلمات را به که نسبت دهی، بی اختیار دنبال آهنگ بعدی میگردی، به امید این که عاشقانه نیست...
سلام، من پدرام، یک آسیب اجتماعی هستم! لطفاً فاصله بگیرید...
That awkward moment you get happy cause you have 99 notifications on Facebook! Just one person liked your everything!...
پدرام اعظم پناه - مرداد سال 1391
برای دیدن عکس با سایز بزرگ اینجا کلیک کنید (1:1)
برای دیدن آلبوم عکس های سربازی در فیسبوک اینجا کلیک کنید (در صورت دوستی)
چهارشنبه 18 مرداد ماه سال 1391 ساعت 23:59
شایدتو ندونی!
ولی من هر روز میبینمش!
و آن از لحظه های شیرین آن دورانش میگه! البته خیلی قبل نه...
واسه عروسیش موهاش مشکی بود!
هنوز به یادته.از تو واسم میگه...
اما با بغض...
تو صورت مرا حفظی، من ریشِ سفید داشتم؟
پریروز تو پادگان رفتم جلوی آئینه و باز هم طبق عادت به خودم نگاه کردم. تو فکر مسواک زدن بودن که دیدم یک دونه از ریش هام داره برق میزنه. فکر کردم انعکاس نور خورشیده که از پنجره کناری داره میاد تو. صورتم رو یکم چرخوندم دیدم بازم داره برق میزنه. اونطرفی چرخوندم، دست کشیدم روی صورتم اما بازم برق میزد. رفتم جلوتر، سرم رو بالاتر گرفتم و زیر چشمی چونم رو نگاه کردم. ریش سفید...
یادم به اوّلین موی سفیدم افتاد. این دفعه قبولش برام آسون تر بود...
خوش اومدی به صورتم...
درگیر من مشو، همدم نمی شوم
حوا مرا ببخش آدم نمی شوم
جسمی شکسته و روحی پر از خراش
عاشق نمی شوم دلواپسم نباش!
درگیر عادتم, سرگرم خود شدن
در مرز یک سقوط دیگر نه تو نه من
شکل خودم شدم تلخ و بدون رحم.
در انتهای خویش حال مرا بفهم
شکلی شبیه خود با چشم گریه سوز
باور نمی کنم آینه را هنوز
از پشت این سکوت، از این نقاب و نقش
حال مرا بفهم جرم مرا ببخش
امروز بهترم، حوا بیا ببین
دلتنگ من مباش من مردهام همین!
فقط یک سرباز میداند، زندگی کوتاه تر از آن است که گـِـتـــرت را تا بزنی!
260 روز و 7 ساعت و 53 دقیقه مانده با پایان خدمت سربازی پدرام اعظم پناه...
بعضی وفت ها واقعاً دلم واسه مامانم میسوزه. پنج شش ساعت میپزه، ما تو یه ربع میخوریم...
صبح گاه رو تو پادگان پیچوندن لذّت خاصیی داره که فقط یه سرباز وظیفه میتونه درکش کنه.
خلاصه، یه روز شنبه، وقت صبح گاه، به من گفتند نرو صبح گاه و بیا این جوایز و لوح تقدیر ها رو با سلیقه بچین روی میز، توی جایگاهی که فرمانده یگان ها میاند جوایزشون رو از دست امیر* میگیرند. من هم خوشحال و خندان، از خدا خواسته مثل یه افسر خوب و حرف گوش کن، دقیقاً اوامر رو اجرا کردم...
خلاصه موقع اجرای مراسم شد و اهداء جوایز و نهایتاً سخن رانی امیر. من هم همچنان خوشحال و خندان از این که یک ساعت و نیم صبح گاه رو پیچوندم، پشت جایگاه روی یه تخت نشسته بودم و داشتم به این فکر میکردم که الان همه سر پا ایستادند. تو همین فکرا بودم که امیر فرماندهی پادگان صدام زد : اعظم پناه؟
نا خواسته یه یک متری از سر جام پریدم و با عجله رفتم بیرون از اتاق کنترل. فکر کنم رنگمم پریده بود! پیش خودم گفتم وای، دیدی بد بخت شدم؟ امیر فهمید! حالا حتماً 10 روز اضافه خدمت برام میزنه. کاشکی بازداشتم نکنه فقط! داشتم فکر میکردم که یه بهونه ای بیارم، یه چیزی بگم. در حال راه رفتن به سمت جایگاه تو همین فکرا بودم که از هم خدمتیم که اونم مث من پیچونده بود پرسیدم : "امیر من رو صدا زد؟"
گفت : "نه! آخه تورو واسه چی صدا بزنه وسط صبح گاه پشت بلند گو. آدمی؟"
گفتم : "ولـی گـفـت اعظم پناه هــــاااا..."
با کلاه زد تو سرم و گفت : "خاک تو سر آش خورت کنند، امیر گفت عرضم تمام..."
صبحگاه اون هفته کوفتم شد. از اون روز هر وقت امیر سخنرانی میکنه منتظرم آخرش منو صدا بزنه...
مهم نیست چه موقعی از روز باشه. من وقتی میخوام بخوابم میگم : "شب بخیر"